دلتنگی
سلام پسرم
محدمهدی مامان، یه دفعه ای نمی دونم چی شد که دلم خیلی برات تنگ شد! دوست داشتم بیرون بودی و بغلت می کردم و می چلوندمت. آخه میدونی چیه مامانی، درسته که شما توی دل مامانی اما مامان که نمی تونه شما رو بغل کنه. مخصوصا شبا که میشه چون شما از خستگی فعالیت روز می خوای پاهات رو دراز کنی مامان مجبوره تا جایی که می تونه کمرش رو صاف کنه تا جای شما تنگ نشه. اینجوری میشه که بیشترین فاصله رو از شما می گیره.
آخ آخ مامانی، اینو گفتم و یاد دیشب افتادم. دیشب توی خواب چنان لگدهایی نثار مامان کردی که دادم رو در آوردی. تاجائی که بابایی از خواب ناز بیدار شد و مجبور شد کلی باهات حرف بزنه که آروم بخوابی.
الان هم که مامان داره اینارو می نویسه، داری روی شکم مامان موج مکزیکی میری :)
مامان فدات بشه، خیلی با خودم کلنجار میرم که این 55 روز آخر رو هر روز نشمرم تا زودتر بگذره و بتونم بغلت کنم. هرچند که همه میگن الان دوران راحتی مامان و باباست ؛)
- ۹۱/۱۰/۱۱
سلام
محمد مهدی عزیز
دل همه ما واسه شما تنگ شده
زیاد ک مامان رو اذیت نمیکنی؟
نه شما پسر خوبی هستی
همه به امید دیدارت هستیم