27
سلام عزیز دل مامان
جای شما خالی دو سه روزی عمه زینب اینجا بود. این روزا از برکت حضور شما عمه ها زیادتر به ما سر می زنن :)
پسر گلم، دیشب رفته بودم خونه ی باباجون. آخه خاله های مامان قرار بود بیان و وسایل شما رو ببینن. البته نیومدن و قرار به امروز موکول شد. خاله زهرا با پارچه های قشنگی که برای شما گرفته بودن روی تشک هاتون داشتم ملحفه درست می کردن. خیلی خیلی قشنگ شدن. ریحانه می گفت من دلم می خواد روی این تشک ها بخوابم :)
یه چیزی هم از این پسرخاله ی شیطونت تعریف کنم. خانمی برات یه گاو خریده. یه گاو بزرگ قرمز :) علی وقتی این گاو رو دید خیلی خوشش اومده و برده خونشون تا ازش نگهداری کنه و خودش برای شما بیاره. هرچی می گن زودتر بیار میگه باید به دست صاحبش برسونم :) این دو تا فینگیلی تقریبا دارن از اومدن شما ناامید میشن. فکر می کنن اگه اومدنی بودی تا حالا می اومدی ؛)
ریحانه چند روز پیش ازم می پرسید که :"خاله ممکنه ایندفعه هم مثل دو دفعه قبلی بشه که بچه تون به دنیا نیاد؟"
گفتم نه خاله جون این دیگه انقدر بزرگ شده که هیچ راهی جز بیرون اومدن نداره :)
خلاصه اینکه صبرمون داره لبریز میشه پسر گلم.
- ۹۱/۱۱/۰۸