محمد مهدی

نوشته هایی برای پسرم

نوشته هایی برای پسرم
پیوندها

سفرنامه

چهارشنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۲، ۰۹:۲۱ ب.ظ

محمدمهدی مامان، در ادامه پست قبلی ادامه سفرنامه رو برات می نویسم.

من و شما و بابا، تا روز دوم عید قم بودیم. توی این چند روز که قم بودیم خیلی مهمون اومد و رفت و شما رو دیدن.

عصر روز دوم فروردین بعد از نهار که مهمون مامان جون بودیم و خاله خدیجه ی بابا هم اونجا بودن راه افتادیم به سمت یزد. راستش هدفمون از یزد رفتن دیدن بابابزرگ یا به قول بابا جد بزرگ بود. در واقع می خواستیم بابابزرگ شما رو ببینه.

سر راه یه 20 دقیقه ای بابا ماشین رو زد کنار تا مامان به شما شیر بده بخوری. برخلاف اون چیزی که فکر می کردم که شما تا خود یزد بخوابی، زمان خیلی کمی رو خوابیدی و بیشتر بیدار بودی. خلاصه بعد از 5 ساعت رسیدیم به یزد. باباجون و خانمی کلی از دیدن شما خوشحال شدن.

شما هم از بابابزرگ هم رونما گرفتی و هم عیدی. عیدی باباجون رو هم با دستای خودت گرفتی :)

فردای اون روز هم خاله زهرا با ریحانه و علی اومدن پیش ما. عمورضا تا شما رو دیدن به شما عیدی دادن.

عزیزدل مادر، یه چند روزی هم یزد بودیم.

یه شب باباجون و خانمی رفتن و کله پاچه خریدن و برای فردا صبحش پختن. روز چهارم فروردین صبح بعد از خوردن کله پاچه، یه خورده شما رو گذاشتیم جلوی آفتاب تا آفتاب بگیری. خاله زهرا تصمیم گرفت شما رو ببره حمام. پسر گلم خاله می گفت شما زیر دوش خوابت می برد ؛) خاله هم فهمید که شما چقدر آب بازی رو دوست داری و زیر دوش خیلی پسرخوبی هستی.

عصر روز چهارم فروردین من و بابا می خواستیم یه سر بریم بیرون و خرید کنیم. چون بردن شما به بیرون ممکن بود اذیتت کنه، من شیر شما رو دادم خوردی سیر شدی و پوشکت رو هم عوض کردم و گذاشتم پیش خانمی. سه ساعتی من و بابا بیرون از خونه بودیم. توی این سه ساعت من دل توی دلم نبود که الان بیدار میشی و گرسنه میشی. بعد از سه ساعت ما برگشتیم خونه. دیدم شما خواب خوابی. خانمی گفت شما توی این مدت خیلی پسر خوبی بودی. لباس شما رو پوشونده بود ولی شما از خواب بیدار نشده بودی.

عشق مادر، صبح روز پنجم ما از یزد حرکت کردیم به سمت قم. مثل زمان رفتن این بار هم یه نیم ساعتی بابا نگه داشت تا شما غذا بخوری. اما این بار شما خیلی اذیت شدی. آخه آفتاب از پشت سر ما بود و کلا توی سر و صورت ما می خورد. برای همین خیلی خسته شدی. حدود ساعت دو و نیم بود و ما برای نهار رسیدیم به قم. نمی دونی مامان جون و عمه ها از دیدن شما چقدر خوشحال شدن. تا رسیدیم مامان جون اومد سریع دم در تا زودی شما رو ببینه.

اون شب توی خونه باباجون و مامان جون شما خیلی بی تابی کردی. البته همه اش خستگی راه بود که توی تن شما مونده بود. برای همین هم من و بابا تصمیم گرفتیم که شب رو بر گردیم خونه ی خودمون.

حدودای ساعت یک رسیدیم خونه خودمون و به این صورت اولین مسافرت شما به پایان رسید.

  • مامان لیلا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی