محمد مهدی

نوشته هایی برای پسرم

نوشته هایی برای پسرم
پیوندها

سفر به قم

شنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۲، ۱۱:۲۳ ب.ظ

سلام پسر عزیزم

امروز شنبه 17 فروردینه و شما تا چند ساعت دیگه 49 روزت کامل میشه.

تعطیلات نوروزی مدرسه ها و اداره ها تموم شده. بابا محمود هم بعد از 5 روز تعطیلی امروز رفته سر کار و من و شما از صبح با هم توی خونه ایم.

جونم برات بگه از وقایع این چند روز گذشته، من و بابا و شما، سه تایی باهم، روز سه شنبه که میشد 13 فروردین، تصمیم گرفتیم که بریم قم. اول قرارمون این بود که فردا صبحش برگردیم اما نشد و تصمیممون به شب شد. شب اول من و بابامحمود می خواستیم بریم حرم. هرچند که بابامحمود میگفت شما رو بذاریم خونه که اذیت نشی ولی من گفتم که شما رو هم ببریم. آخه میدونی اگه کسی بتونه الان فرشته های حرم و بهشت حضرت معصومه رو ببینه شمایی عزیز دلم. بماند که تا سوار ماشین شدیم شما خوابت برد و کل مدت حرم رو هم خواب بودی و موقع برگشتن از حرم تا سوار ماشین شدیم از خواب بیدار شدی ؛) و تا ساعت 2 نصفه شب بیدار بودی و با کنجکاوی این طرف و اون طرف رو نگاه می کردی.

فردا صبح که من و شما تا ظهر خواب بودیم و بابا محمود هم رفت دنبال کارهاش. عصر که شد تصمیم گرفتیم بریم بیرون و بستنی بخوریم. من و شما و بابایی و عمه فاطمه و عمه لیلا با هم رفتیم میدون شهید بستنی و بستنی خوردم. عمه لیلا اونجا چندتا عکس خیلی ناز از شما گرفت که بعدا ازش می گیرم و اینجا برای شما میذارم.

جونم برات بگه مادر شما خوابت دو روزی که توی قم بودیم حسابی به هم ریخته شده بود. می تونم بگم تقریبا نمی خوابیدی. آخه میدونی، اونجا جمعیت زیاده و خونه پر سر و صدا و شما کنجکاو و از همه مهمتر اینکه وقتای بیداری بغل عمه ها می چرخی. برای همین هم دلت نمیاد بخوابی و خواب زده میشی. چشمت روز بد نبینه مادرجون که اون شب دماری از روزگار ما درآوردی. پسر آروم و معصوم و مظلوم من شروع کرده بود به گریه کردن و جیغ کشیدن و حتی بغل مامانش هم آروم نمیشد. ساعت نزدیکای 1 شب بود که من و بابا تصمیم گرفتیم شما رو ببریم سوار ماشین بچرخونیم و بچرخونیم.

خلاصه شما که خوابت برد برگشتیم خونه و شکر خدا نیم ساعت بعدش که از خواب بیدار شدی شیرخوردی و بلافاصله خوابیدی.

عزیز دلم، از اونجا که خط آخر این پست رو من دارم با سه روز تاخیر می نویسم بیشتر از این برای این پست چیزی یادم نمیاد برای همین همینجا تمومش می کنم :)

  • مامان لیلا

نظرات  (۱)

عمه جون خیلی باحال گریه میکردی

ماشاالله به اون صدات

من که نیمه خواب و بیدار بودم  اما بقیه بیدار شدن از صدای شما

عمو حسین بهت میگفت " عمو جون کلاس چندی؟؟" وسط خواب و بیداری خنده ام گرفته بود دی:

پاسخ:
تازه عموحسین یه چیز دیگه هم گفت. گفت: خنده هم بلدی بکنی؟!
محمدمهدی هربار که می خنده یاد حرف عموش میفتم و میگم چی میشه نصف این خنده ها رو اونجا بکنه :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی