محمد مهدی

نوشته هایی برای پسرم

نوشته هایی برای پسرم
پیوندها

جشن تولد شش ماهگی

سه شنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۲، ۰۳:۴۸ ب.ظ

پسر عزیز مادر

امروز اولین روز از ماه هفتم زندگی شماست. پسر من دیگه بزرگ شده و برای خودش مردی شده . دیشب تصمیم داشتیم همراه بابا برای ماهروز تولد شش ماهگیت جشن بگیریم. اما عزیز دل مادر، انقدر بهانه گیری کردی که فرصت نشد. بابا شب دیر اومد و فرصت نکرده بود کیک بگیره و بستنی گرفته بود با مقادیری گردوی کیلویی 55 هزار تومن!

قبل از اومدن بابا شام شما رو داده بودم، اما مدام نق میزدی و اظهار گرسنگی می کردی. یک کاسه ی دیگه هم برات سوپ ریختم اما نصفه خوردی و در ادامه انقدر به مامان لگد زدی که گفتم حتما سیر شدی. سر سفره که آمده بودی یک تمه نان دادیم به دستت. هرچند که نان هنوز از اون خوراکی های غدغنه اما شما با ولعی توی دهنت لهش کردی و چندتا تیکه اش رو هم خوردی! گفتم حتما هنوز گرسنه ای، یک کاسه ی دیگه برات سوپ ریختم. گریه میکردی و می خوردی. کلافه بودی. از دادن سوپ بهت ناامید شدیم. گذاشتمت روی زمین، به سمت سفره خیز برمیداشتی و با سرعت خودت رو بهش میرسوندی. پیاله ی سوپت رو گذاشتم داخل سفره و اجازه دادیم هرچقدر می خوای بریزی و با سوپا بازی کنی. خودم هم که هنوز گرسنه بودم رفتم توی آشپزخونه و همونطوری ایستاده و تند و تند غذامو خوردم! بابا هم مراقب بود تا کثیف کاریات از حد سفره و پیاله ی سوپ خودت فراتر نره. برای همین هم فرصت نشد عکس بگیرم. فکر می کنم یک ربعی بازی کردی که دیدم بابا داره شما رو در حالیکه دستاتو گرفته و روی زمین بدو بدو میکنی به سمت حمام میاره. حسابی خودتو سوپی کرده بودی. خلاصه بردیمت زیر دوش حمام و شستیمت. از حمام که اومدی بیرون دوباره شروع کردی به گریه کردن. انگار می خواستی اعلام کنی که "من شش ماهم تموم شده"! آوردمت توی هال و روی زمین خوابوندمت و بابا زد شبکه ی پویا که داشت لالایی پخش میکرد. این لالایی خوابهای پارچه ای رو خیلی دوست داری. آروم شدی و نگاه خندونت به بابا بود که همراه تلویزیون برای شما می خوند.

توی همین فاصله من هم رفتم و دسر موزی رو که به مناسبت جشن تولد شما آماده کرده بودم آوردم تا با بابا نوش جان کنیم.


6 ماهگی


قبلش بهت دارو دادم! شربت هیدروکسی زین. آخه همه ی بدنت پر از جوشای ریز شده. در واقع هیچ جای سالمی روی بدنت نمونده. امروز با دکترت تماس گرفتم و گفت که چهار، پنج شب اینو بهت بدیم و بعدش خبرش رو بهش بدیم.

از اونجا که این دارو خواب آور هم هست منتظر هم بودیم تا اثر کنه و شما خوابت بگیره. خلاصه ساعت 11 و نیم بود که من و شما رفتیم روی تخت و شما 5 دقیقه بعدش خوابت برد ...


صبح حوالی ساعت 11 بود که از خواب بیدار شدی. یه خورده بازی کردی و من هم برات فرنی درست کردم. فرنی رو که خوردی باز هم مشغول بازی شدی و نیم ساعت نشد که اظهار گرسنگی کردی. از وقتی طعم غذا رفته زیر زبونت هم جز در مواردی که خوابت بیاد شیر مامان رو نمی خوری!!! خیلی سعی کردم که نخوام چیز دیگه ای بهت بدم اما نشد. آخرش یه گلابی آوردم و شروع کردم دادن به شما و شما هم با ملچ و ملوچ می خوردی. اگه کم نگفته باشم یک چهارم گلابی رو خوردی.


گلابی


خلاصه بابا اومد خونه و برای کاری که داشتیم یه سر رفتیم بیرون. ده دقیقه هم نشد. وقتی برگشتیم خونه شما گریه ی خواب آلودگی کردی و 5 دقیقه بعدش خوابت برد ...

این هم از داستان تموم شدن ماه 6 و شروع ماه 7!

دارم فکر می کنم نکنه  بیتابی هات به خاطر دندون درآوردن باشه.

راستی پسرکم، جمعه ای که گذشت، 25 مرداد ماه دخترعموی شما، آرنیکا خانم، به دنیا اومد. اگر خدا بخواد قراره این هفته بریم ببینیمش.


  • مامان لیلا

نظرات  (۲)

قربونت برم عزیزم :))) هر ماه از زندگیت که پشت سر میذاری ما خدارو شکر میکنیم که شما را به ما داده... 

خدا نگهدار همه کوچولوها باشه

عزیز دلم مبارک باشه دیگه داری مرد میشی باید کم کم آستین واسه ات بالا بزنیم

خخخخخخخخخخخ

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی