واکسن شش ماهگی
پریروز رفتیم واکسن شش ماهگی شما رو زدیم.
الحمدلله خیلی راحت بود.
صبح ساعت 8 خانمی اومد دنبال من و شما تا بریم به مرکز بهداشت. شما خواب بودی. بغلت کردم و تا اومدیم از در بریم بیرون بیدار شدی. سوار ماشین که شدیم خانمی طبق معمول یه سلام و احوال پرسی شاد با شم کرد. اما شما برعکس همیشه که خوش اخلاق بودی یهو بغض کردی و زدی زیر گریه. گریه می کردی و اشک میریختی. اولین بار بود می دیدم اینجوری گریه میکنی. به قول خاله زهرا غریبی کردی و برات سوال بوده که چرا یکی به اندازه ی مامانم با من صمیمیه! آروم که شدی قطره ی استامینوفن دادم و خوردی. خلاصه رسیدیم مرکز و یه نیم ساعتی تقریبا اونجا معطل شدیم تا نوبتمون شد. شما بغل خانمی بودی و من هم رویم رو کردم اون طرف تا نبینم خانم به پای شما سوزن فرو میکنه. آمپول اول رو که زد دیدم لباست خونی شد. کلی ناراحت شدم. بعد از واکسن بغلت کردم . گریه کنان اومدیم بیرون که با دیدم فضای بیرو کمی از گریه هات کم شد. توی ماشین که نشستیم برعکس دفعه های قبلی شیر نخوردی و بیرون رو تماشا میکردی و انگار خیلی درد اذیتت نمیکرد.
رسیدیم خونه. لباسات رو عوض کردم و روی جای واکسن هرکدوم از پاهات یه قطره استامینوفن ریختم. شما خوابت گرفته بود. خلاصه خوابت برد. و بعد از حدود یک ساعت بیدار شدی. انگار درد اذیتت نمیکرد و مدام مشغول بازی بودی. من هم دیگه به شما استامینوفن ندادم.
تنها مشکل این بود که تا شب مدام بی تاب بودی و هربار که بیدار میشدی میخواستی فقط بغل باشی یا من کنارت بشینم. شب احساس کردم یه مقداری تب داری که بهت قطره دادم و نیمه شب وقتی زمان خوردن سری بعدی قطره بود دیدم تب نداری و برای همین هم دیگه استامینوفن هم نخوردی.
دیروز رو هم به همین منوال سپری کردیم.
و بدین شکل پروژه ی واکسن شش ماهگی به پایان رسید :)
- ۹۲/۰۶/۰۶
از بس شما عزیزی
ی ماچ آبدار از راه دور
بوووووووووووووووووووووس