محمد مهدی

نوشته هایی برای پسرم

نوشته هایی برای پسرم
پیوندها

سفر شمال با طعم آش رشته ی هیزمی

چهارشنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۲، ۰۲:۴۶ ب.ظ

سلام عزیز دل 200 روزه ی مامان

از روز واکسنت تا به امروز انقدر اتفاقات مختلف افتاده که اصلا فرصت نکردم برات بنویسم.

اصولا وقتی واکسن میزنیم یه چند روزی باید در اختیار شما باشیم! شکر خدا این بار نه خیلی تب کردی و نه درد داشتی، شاید هم چون مشغول بازی بودی درد رو راحت تحمل میکردی، اما به هرحال از اونجا که واکسن زدن خودش نوعی بیماریه، بی تابی هات زیاد بود. خواب نا آروم و نق زدن های بی دلیل از عوارضشه.

علاوه بر واکسن شما درگی دندون هم بودی و این سختی زندگی رو برات بیشتر کرده بود. اما از اونجا که نابرده رنج گنج میسر نمی شود شما الان دوتا دندون خوشگل و ناز داری که گهگاهی باهاش دست مامان رو گاز میگیری :)

محمدمهدی من، هفته ی گذشته به دعوت خاله زهرا رفته بودیم به ویلاشون(!) در محمدآباد. هوا خیلی خوب و عالی بود. چهارشنبه شب رو دماوند خوابیدیم و صبح پس از صرف کله پاچه رفتیم به سمت شمال. البته این محمدآباد که میگم یه روستاییه در شمال که یه کوه داره و این کانکس شبه ویلا که نه آب داره و نه برق و گاز بر روی دامنه ی کوه قرار داره. بر روی یک زمینی که کاربریش کشاورزیه و عمو رضا توش درخت کاشته.

اب رو با بطری و دبه از پایین برده بودیم و به جای برق هم از نور خدادادی خورشید استفاده میکردیم. برای شام قرار شد آش رشته بپزیم. خانمی نخود و لوبیاش رو از تهران پخته بود. بابامحمود هم بساط هیزم و آتشش رو جور میکرد. خلاصه بابای شما یه چند ساعتی پای این هیزم ایستاده بود تا شام یه آش خوشمزه به ما بده. ناگفته نمونه که از صبح که با عمورضا رفته بودن و هیزم جمع کرده بودن و برای چای و نهار و دوباره چای و شام، بابات پای ثابت آتیش بود!

اونجا زندگی خیلی طبیعیه! با رفتن خورشید و تاریک شدن هوا باید می خوابیدیم.

شب که شد برای انداختن رختخوابها از نور چراغ قوه ی سقفی استفاده کردیم. یه فانوس کوچولوی نفتی هم داشتیم که بیرون از خونه گذاشتیم که هرکی می خواست شب بره بیرون ازش استفاده کنه. من نگران خواب شما بودم. اما انقدر خسته بودی که توی اون تاریکی بدون هیچ صدا و ناراحتی به خواب رفتی. 8 نفر توی اون کانکس کوچولو کنار هم کنار هم خوابیده بودیم. به من و شما به اندازه ی 4 نفر جا داده بودن :دی با این حال باز هم  تا من بلند میشدم شما جای من رو اشغال میکردی.

فردای اون روز صبحانه نان بربری تازه داشتیم و تخم مرغ و خامه و مربا و کره و پنیر! اولش من کمی کره روی نان میگذاشتم و توی دهن شما میکردم و کره رو با طعم نون میخوردی. بعدش شروع کردی به ناراحتی که خود نون رو می خواستی. یه تیکه بهت دادیم که شما با اون دندونای خوشگلت می کندی! دفعه ی اول دست کردم توی دهنت و در آوردم که کلی ناراحت شدی. دفعه ی دوم تیکه ی بزرگتری کنده بودی. اومدم دست بندازم که دربیارم دهنت رو محکم بستی و زدی زیر گریه. انگشت مامان هم در این تلاش ها داشت نون رو به سمت گلوت هل میداد که بابا برعکست کرد و زد پشتت تا نون افتاد بیرون. خیلی گریه کردی. باز هم نون می خواستی ولی دیگه بهت نمیدادیم! گریه میکردی و اشک میریختی. اما قرار شد در مقابل خواسته ای که نمی تونیم برات برآورده کنیم مقاومت کنیم. هیچ چیز دیگه ای نه راضیت میکرد و نه حواست رو پرت میکرد.

بگذریم. نزدیک ظهر که شد بساط نهار رو برداشتیم و رفتیم توی جنگل. خیلی خوش گذشت. نهار پلو گوشت بود که پلوش باب دندون شما بود :دی

برای همین شما هم کنار ما و سر سفره غذا خوردی.

خلاصه بعدش راه افتادیم به سمت تهران و در ترافیک های جمعه شب ورودی تهران ساعت 12:15 رسیدیم خونه.

یه مقدار هم بذار از خودت بگم.

آقا پسر من چند ثانیه یا بعضی وقتا که حوصله داشته باشه چند دقیقه ای وقتی بالش یا تکیه گاه پشتش باشه بدون کمک دیگران میتونه بشینه. توی سینه خیز رفتن که دیگه استاد شدی.

دیروز موقع نماز خوندن برای اولین بار خودت رو به من رسوندی و چادرم رو گرفتی. بعدش هم به طرفه العینی به سمت مهر حرکت کردی تا برش داری که دیگه نماز مامان تموم شد و از دستت گرفتم.

غر زیاد میزنی. چون الان توی سنی هستی که دلت می خواد بتونی راه بری و با همه چی بازی کنی اما نمی تونی.

تا چندوقت پیش هنوز کمرت برای نشستن سفت نشده بود که حریفت نمیشدیم و می خواستی بشینی. الان هم تا دستت رو میگیریم که بشینی سریع روی پاهات می ایستی.

دیروز برای نهار و البته شام برات سوپ بلدرچین پختم. مثل موشک شده بودی و مدام ورجه وورجه میکردی.

خلاصه اینکه این روزها مامان حسابی درگیر شماست.

الان هم از فرصت استفاده کردم و گفتم تا شما خوابیدی بیام و وبلاگت رو بروز کنم. از همین فرصت هم باید استفاده کنم برای جمع و جور خونه و آماده کردن نهار شما و شام خودمون و هزار و یک کار دیگه.

پس فعلا تا بعد ...




  • مامان لیلا

نظرات  (۱)

مبارک باشه دندونات عمه جون

وای چقدر دلمون میخواس پیشت بودیم و هر روز می اومدیم بهت سر میزدیم.

هم خودمون کیف میکردیم هم مامان طفلی ی کم وقت پیدا میکرد به کاراش برسه

پاسخ:
وای عمه زینب گفتیا

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی