لالایی شب عاشورا
پنجشنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۲، ۰۹:۰۴ ب.ظ
پیراهنی که توی عکس پایین تنت هست رو سال گذشته، وقتی که هنوز توی دلم بودی، برات خریدم. با نیت هم خریدم. امیدوارم که قبول افتد.
دیشب از مسجد برگشته بودیم و خسته بودی و طبق معمول داشتی بازیگوشی میکردی. بغلت کردم و شروع کردم به راه رفتن و لالایی خوندن. همون داستانی که از مدینه شروع میشه. همونی که دقیقا برای همین شب انگار گفته شده ...
نمیدونم دقیقا به کجاش رسیده بودم به گمونم داشتم داستان امام حسن علیه السلام رو میخوندم که چشمات روی هم رفت و خوابت برد و من بقیه ی داستان رو با بغض و اشک برات خوندم.
عجب شبی بود. اولین شب عاشورای با تو ...
پ.ن: راستی پسرکم، امروز وبلاگ شما یک ساله شد ...
- ۹۲/۰۸/۲۳