کلمة الله ...
يكشنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۲، ۰۷:۲۸ ق.ظ
وقت خوابت بود و بی قرار بودی. خستگی مهمانی های تو در توی روز قبل هنوز روی تنت مانده بود و برای خوابیدن آرامشی می خواستی. در آغوش من هم آرام نمیگرفتی و گریه میکردی و اشک میریختی. از خودم جدایت کردم و روی پتوی صورتی رنگ مورد علاقه ات غلت میزدی و ناراحت بودی از اینکه چرا خوابت می آید. ناگهان به ذهنم خطور کرد و گفتم "الله" خیره شدی و به دهانم نگاه کردی. دوباره تکرار کردم "الله" و تو خندیدی. آرام شده بودی و گوش میدادی . چند باری تکرار کردم. دیگر خبری از گریه نبود. همه اش آرامش بود. برای تو و برای من ...
تکرار میکردم "الله" و فکر میکردم به معجزه ی "الا بذکر الله" که قلوب را اطمینان می بخشد. آهنگی به کلامم دادم و به لااله الله رساندم و در آغوشت گرفتم. لحظاتی بعد خواب تمام وجود تو را فراگرفته بود ...
- ۹۲/۱۱/۲۷