یک خاطره ی هیجان انگیز از ماشین سواری
سلام پسر خوب مامان
یه خاطره ای رو میخوام اینجا برات بنویسم که هیچ وقت فراموش شدنی نیست.
یادم نیست قبلا اینجا از علاقه ی شما به کلید و ماشین و اینا نوشتم یا نه. علاقه ای که با دیدن یک کلید شما رو از خود بیخود میکنه و وقتی میشینی پشت فرمون یه مااشین انگار همه ی دنیا بهت داده شده. چنان ذوق و شوقی در چشمانت هست و طی مدت کوتاهی همه ی قابلیت های یک ماشین رو کشف میکنی که نگو.
دو هفته ی پیش شب رفته بودیم خونه ی باباجون و شما طبق معمول کلید ماشین باباجون رو برداشته بودی.
من رفته بودم تا وضو بگیرم برای نماز آماده بشم و کل مدتی که از شما غافل شده بودم به زحمت به ده دقیقه میرسید. آخرین بار دیده بودم که با کلید نشستی روی مبل و داری بازی میکنی. البته کلی آدم هم اونجا بودن! از بابا محمود گرفته تا ریحانه و علی. برای همین خیالم جمع بود که کار خطرناکی نمیکنی. میخواستم قبل از ایستادن به نماز بیام و شما رو ببرم دستشویی که دیدم نیستی. اولین فکری که به ذهن همه رسید این بود که رفته باشی توی پارکینگ. دقیقا درست بود. در خونه باز بود و شما با وجود تاریکی حیاط رفته بودی سراغ ماشین. خانمی اومد دنبال شما و به دنبالش بابا محمود. خانمی برگشت و رنگ به رو نداشت!
ماشین رو روشن کرده بودی و روی دنده ی عقب گذاشتته بودی. ماشین هم اتومات بود و خودش شروع کرده بود به حرکت! از عقب زده بودی به ستون. شاید هم به باغچه! بعد هم دنده رو گذاشته بودی روی حالت جلو و اومده بودی زده بودی به دیوار!!! البته چون پای شما به گاز نمیرسیده سرعت ماشین خیلی کم بوده و شکر خدا خسارتی وارد نشده بود.
خلاصه اینکه این اتفاق برای همه اون شب یه شوک بود! جالب اینجا بود که دعوا و اینها هم اصلا تاثیری نداشت و شما کوچکترین تاثری از کاری که کردی نداشتی و هنوز که هنوزه قضیه رو با آب و تاب برای همه تعریف میکنی و در آخر میگی "باید ماشین خانمی رو تعمیرگاه کنیم".
این دیگه اوج عشق و علاقه ی شما به ماشین بود که نشون میده برای رسیدن به خواسته ای که عاشقانه میخواهیش حتی حاضری از دل تاریکی که ازش ترس داری هم عبور کنی :)