محمد مهدی

نوشته هایی برای پسرم

نوشته هایی برای پسرم
پیوندها


سلام گل پسر قشنگم


توی سه تا زمستون گذشته که شما دیدی برفی نیومده بود که بتونی بری باهاش بازی کنی. اما دیشب بالاخره در چهارمین زمستون عمر عزیزت یه برفی اومد در حدی که شما بتونی برای اولین بار دستت رو به برف بزنی و زیر پاهات احساسشون کنی.




بعدش هم سه تایی با هم رفتیم سرای محله برای سنجش بینایی که الحمدلله چشمای شما مشکلی نداشتن.

البته خانم گفتن که همه ی بچه ها یه میزانی از دوربینی نزدیک بینی و آستیگمات رو دارند و چشمها تا 7 سالگی مدام در حال تغییره.


این هم تصویر پسر خیس من روی صندلیهای سرای محله در صف انتظار که جوراب و کفشش رو گذاشته کنار شوفاژ تا خشک بشن.

  • مامان لیلا


سلام به پسران نازنین من


بالاخره ترس محمدمهدی از آقای دکتر ریخت! با اخلاق خوب دکتر طالبیان و دلی که از محمدمهدی با دادن چوب بستنی نقاشی شده ازش بدست آورد باعث شد تا اینبار که رفتیم دکتر علاوه بر اینکه کلیه ی معاینات بدون کوچکترین ناراحتی انجام بشه بلکه محمدمهدی از رفتن به مطب هم کاملا راضی و خوشحال باشه.


محمدمهدی 97 سانتی متری من روی ترازوی آقای دکتر 15 و 300 وزنش بود که آقای دکتر 14 و خورده ای براش یادداشت کردن! در صورتیکه روی ترازوی خونه به زور به 13 میرسه.

آقای دکتر گفتن در سن ؟ سالگی 175 قد و 72 کیلو وزن خواهی داشت.


  • مامان لیلا

سلام عزیز دل مادر


شنبه ای که گذشت من و شما و داداشی اولین گردش سه نفرمون رو رفتیم.

اول رفتیم مرکز بهداشت تا من جواب آزمایش امیرحسین رو بگیرم. شما توی ماشین مواظبش بودی.


بعدش رفتیم یه جای دیگه.

بعدش برگشتیم سمت خونه و رفته بودم سرای محله تا یه سوال کوچولو بپرسم. برگشتم توی ماشین دیدم انیرحسین داره گریه میکنه شدید و شما هم هیچکاری نکردی. با اینکه سفارش کرده بودم اگر گریه کرد پستونکش رو بده.

بعدش هم رفتیم پارک و کلی هم به شما خوش گذشت و حاضر نبودی برگردی خونه :)





  • مامان لیلا

سلام نازنینم

بالاخره داداش شما هم به دنیا اومد. امیرحسین امروز 19 امین روز زندگیشه. سرعت اینترنتم خیلی پایین و داغونه و عکس گذاشتن برام سخته! اما حتما تلاشم رو میکنم.

از رابطه ی شما بگم با داداشت که خیلی مهربونی! مدام داری بوسش میکنی. البته بیشتر در مواقعی که دونفره هستیم. اگر بابا یا مهمون دیگه ای خونمون باشه یه مقدار تحملش برات سخت تره.


از روز تولدش بگم که شما اون روزی که داداش به دنیا اومد از ساعت 6 صبح تحویل باباجون بودی. بعدش رفتی مدرسه و دفتر کار باباجون و آخر سر هم خونه ی خاله و شب رو اونجا خوابیدی. سراغی هم از من نگرفته بودی ؛) البته من میدونم که توی خودت میریختی و حرفی نمیزدی چون خانمی گفتن که یه بار گفتی مامانم رفته داداشیو بیاره!


خلاصه اینکه خیلی خوب داری با این کوچولوی جدید کنار میای. هرچند که وابستگیت به من بیشتر شده و همه ی کارهات رو خودم باید انجام بدم! از دستشویی رفتا تا غذا دادن و خوابوندن و ... . هرچند که فکر میکنم این یکی دو روز اخیر داری بهتر میشی و با بابا هم کنار میای. البته با کلی بازی و شوخی و اینکه بابا خودشو جای من جا میزنه و ...


ناگفته نمونه که احساس میکنم از وقتی امیرحسین اومده شما هم یه مقدار رشد شخصیتی پیدا کردی. اولیش اینکه دیگه پشت سر باباجون و خانمی یا خاله گریه نمیکنی وقتی میخوان برن خونشون :)


یا مثلا وقتی حرف میزنیم دیگه نمیای بپرسی "مامان منو میگی؟" ! یعنی دیگه خودت رو محور همه چی نمیدونی! هرچند که در این زمینه دلم برات میسوزه اما خوبه :)



عزیز دلم، من برم به وبلاگ داداشت برسم :)

تا بعد ...

  • مامان لیلا

سلام دوباره برای پسر نازنینم.


این روزها ترجیح میدم وقت بیشتری رو با هم بگذرونیم. آخه چند وقت دیگه داداشی شما انشاالله به دنیا میاد و قطعا وقت مامان حداقل برای یه مدتی برای شما خیلی کمتر میشه.


انشاالله به زودی عکسهای پارک رفتن ها و بلایی های این چند روزت رو برات میذارم :)

  • مامان لیلا

سلام پسر خوب مامان


یه خاطره ای رو میخوام اینجا برات بنویسم که هیچ وقت فراموش شدنی نیست.

یادم نیست قبلا اینجا از علاقه ی شما به کلید و ماشین و اینا نوشتم یا نه. علاقه ای که با دیدن یک کلید شما رو از خود بیخود میکنه و وقتی میشینی پشت فرمون یه مااشین انگار همه ی دنیا بهت داده شده. چنان ذوق و شوقی در چشمانت هست و طی مدت کوتاهی همه ی قابلیت های یک ماشین رو کشف میکنی که نگو.


دو هفته ی پیش شب رفته بودیم خونه ی باباجون و شما طبق معمول کلید ماشین باباجون رو برداشته بودی.

من رفته بودم تا وضو بگیرم برای نماز آماده بشم و کل مدتی که از شما غافل شده بودم به زحمت به ده دقیقه میرسید. آخرین بار دیده بودم که با کلید نشستی روی مبل و داری بازی میکنی. البته کلی آدم هم اونجا بودن! از بابا محمود گرفته تا ریحانه و علی. برای همین خیالم جمع بود که کار خطرناکی نمیکنی. میخواستم قبل از ایستادن به نماز بیام و شما رو ببرم دستشویی که دیدم نیستی. اولین فکری که به ذهن همه رسید این بود که رفته باشی توی پارکینگ. دقیقا درست بود. در خونه باز بود و شما با وجود تاریکی حیاط رفته بودی سراغ ماشین. خانمی اومد دنبال شما و به دنبالش بابا محمود. خانمی برگشت و رنگ به رو نداشت!


ماشین رو روشن کرده بودی و روی دنده ی عقب گذاشتته بودی. ماشین هم اتومات بود و خودش شروع کرده بود به حرکت! از عقب زده بودی به ستون. شاید هم به باغچه! بعد هم دنده رو گذاشته بودی روی حالت جلو و اومده بودی زده بودی به دیوار!!! البته چون پای شما به گاز نمیرسیده سرعت ماشین خیلی کم بوده و شکر خدا خسارتی وارد نشده بود.


خلاصه اینکه این اتفاق برای همه اون شب یه شوک بود! جالب اینجا بود که دعوا و اینها هم اصلا تاثیری نداشت و شما کوچکترین تاثری از کاری که کردی نداشتی و هنوز که هنوزه قضیه رو با آب و تاب برای همه تعریف میکنی و در آخر میگی "باید ماشین خانمی رو تعمیرگاه کنیم".


این دیگه اوج عشق و علاقه ی شما به ماشین بود که نشون میده برای رسیدن به خواسته ای که عاشقانه میخواهیش حتی حاضری از دل تاریکی که ازش ترس داری هم عبور کنی :)



  • مامان لیلا

سلام عزیز دل مادر

من رو ببخش

من رو خیلی خیلی ببخش که اصلا فرصت نمی کنم بیام و برات بنویسم.

امروز دقیقا سه هفته گذشت از اون روزی که شما دیگه پوشک به پات نمیبندی و من هنوز یه نیمچه خاطره هم نتونستم راجع بهش بنویسم. البته یکبار اومدم و نوشتم و به لطف شما اینترنتم قطع شد و تا آخر شب وصل نشد :) بابا محمود هم کامپیوتر رو ری استارت کرده بود و کل نوشته هام پاک شده بود :)


حالا چون این پست برای خیلی از مادرها قابل استفاده است پس از اینجا به بعد میرم توی ادامه ی مطلب و مخاطب هم عوض میشه :)

  • مامان لیلا

من در حال عوض کردن پوشک محمدمهدی


محمدمهدی: مامان کوشش؟

من: من اینجا نشستم دیگه عزیز دلم.

محمدمهدی: مامان کوشش؟

من: نمیدونم، شما بگو مامان کوشش

محمدمهدی: مامان پشت کامپیوتره!

من: جدی؟! مامان پشت کامپیوتره؟ پس من کی هستم که اینجا نشستم.

محمدمهدی: شما خودمی!

من: من خودتم؟ یعنی چی؟

محمدمهدی: شما خودمی!

  • مامان لیلا


به تعبیر بابا محمود: محمدمهدی یه مقدار جرمی از غذا که وارد بدنش میشه ضربدر سرعت نور به توان دو میشه و تبدیل میشه به انرژی!

  • مامان لیلا

سلام عزیز دل شیرین مامان


مامان روزی صد دفعه قربون زبون شیرینت میشه انقدر که قشنگ حرف میزنی.

البته بعضی وقتا یه حرفایی میزنی که ما نمیفهمیم و شما از اینکه ما نمیفهمیم خیلی ناراحت میشی :(


بعضی وقتا هم زبون درازی میکنی :پی

مثلا دیروز یه فلافل دستت بود و داشتی راه میرفتی و میخوردی. نصفه اش رو دادی به بابا. بابا هرچی گفت ببر بده به مامان گوش ندادی. من صدات کردم و گفتم "پسرم بیار اینجا بذار توی بشقاب" برگشتی به بابا گفتی :"بابا خودت ببر بذار توی بشقاب"!


یا چند وقت پیش گفتم پاشو خونه رو مرتب کنیم الان بابا میاد، گفتی "خودت خونه رو مرتب کن"!


و از این جور حرفا

البته در کنارش دلبری هم میکنی.

مثلا چند روز پیش که بابا اومده بود خونه یهو از خودت گفتی "مامان بابا شیرموز میخواد"

البته این حرف رو به این خاطر زدی که بتونی به این بهانه با مخلوط کن کار کنی! :)


خلاصه جونم برات بگه پسرم که دیروز فهمیدیم که خدا به شما یه داداش داده.

امیدوارم برای همدیگه داداشای خوبی باشین :)

  • مامان لیلا