محمد مهدی

نوشته هایی برای پسرم

نوشته هایی برای پسرم
پیوندها

۹ مطلب در دی ۱۳۹۱ ثبت شده است

سلام عزیز دل مامان

جونم برات بگه که دو روزه که خانم سوری و خاله زهرا همراه بچه های مدرسه رفتن سفر مشهد. این دو روز من به خونه ی باباجون سر زدم که تنها نباشه. البته بماند که بابابزرگ هم خونشونه. خلاصه اینکه امروز هم از عصر رفتم اونجا و توی کارهای تایپ سوالای باباجون کمکش کردم و شام درست کردم. نوش جون شما باشه خوروش مرغ درست کرده بودم. خیلی خوشمزه شده بود و البته چرب و پرروغن!

خلاصه مامان الان خیلی خسته است. بابایی شما هم نشسته و داره فیلم سینمائی می بینه. اسمش "شائولین" ه و من اصلا دوستش ندارم چون همش بزن بزنه. من هم منتظرم تا این فیلم تموم بشه و بابایی بیاد و بریم بخوابیم.

خیلی دوستت دارم عزیز دل مادر ...

شبت بخیر

  • مامان لیلا

سلام پسر گل مامان

یه  هفته بیشتره که برات هیچی ننوشتم. البته توی سررسیدت یه چیزایی نوشتما ؛)

عزیز دل مادر، اگه خدا بخواد و شما خودت دلت نخواد که زودتر از وقتت بیای بیرون، با حساب امروز، چهل شب دیگه این موقع شما توی بغل مامانی. یعنی شنبه 5 اسفند.

مامان امروز 34 هفته رو تموم کرد. دیگه شمارش معکوس روزانه برای اومدن شما شروع شده. میدونی پسرم، این روزا یه حس عجیبی می گیردم. گاهی احساس می کنم حیفه که این موجود معصومی که توی وجود من داره رشد می کنه و با منه و خیلی وقتای هوای خوبی بهم میده و این احساس قشنگ تکون خوردن شما تموم بشه. از طرفی انقدر که از سالم بودن شما دل نگران میشم دوست دارم زودتر بیای بیرون تا خیال همه راحت بشه. نمی دونی عزیزم، یکی دو روزه تکون هات خیلی کم شده، فکر کنم جات یه خورده تنگ شده. اگه بدونی مامان چقدر نگران میشه هروقت تکون نمی خوری. دیشب بابایی کلی باهات حرف زده و قربون صدقه شما رفته تا چند تا لگد به مامان بزنی و خوشحالمون کنی :)

خلاصه پسر گلم، از کمردردها و بی خوابی های شبانه که 8 ماهه با منه هم نمیگم که یکی از دلایلی که دوست دارم زودتر بیای همینه :دی

هرچند که همه ی سختی هایی که مامان میکشه فدای یه تار موی پسرش باشه که انشاالله سالم باشه ...


  • مامان لیلا

سلام پسر مامان

اومدم اینجا بگم که ما بالاخره از سفر دریا برگشتیم. امروز صبح که از خواب پاشدیم دریا آروم آروم بود. از دیروز هم آروم تر. یه فیلم هم من کنار دریا برات گرفتم که نمی دونم چرا ذخیره نشده 

 خلاصه اینکه بعد از صبحانه و کمی استراحت! بار و بندیلمون رو جمع کردیم و بعد از خداحافظی با دریا به سمت تهران حرکت کردیم. الان یه خورده بیشتر از یک ساعته که رسیدیم خونه.

گل پسرم، توی راه شما فکر کنم یه خورده ترسیده بودی. آخه بابا یه تیکه ی راه که خیلی دیگه خسته شده بود خیلی تند اومد و پیچای بدی هم داشت اون قسمت. شما هم خودت رو حسابی گوله کرده بودی توی شکم مامان.

اما به خونه که رسیدیم انگار به امنیت رسیدی :)

خلاصه جونم برات بگه که بابایی عزیز شما مثل همیشه الان پای لب تاپش نشسته . مامان هم اومده و داره برای شما یادگاری می نویسه. 

یه عکس هم از بابایی پای لب تاپ توی شمال گرفتم که هرجور شده برای خودش اینترنت جور می کنه ؛) یادت باشه بزرگ شدی حتما این عکس رو ببینی.


البته بگم مامان، بابایی پای اینترنت و لب تاپ که میشینه برای انجام کارهاشه و الکی نمیشینه، برای همین هم باید خیلی ازش ممنون باشیم که انقدر زحمت میکشه. 

قند عسلم. دیگه وقت اذان شده و مامان باید بره نمار بخونه. فعلا خدانگهدارت باشه ...


  • مامان لیلا

سلام پسر مامان

اگه تونستی حدس بزنی الان کجائیم؟

الان مامان نشسته روبروی دریا و داره برای شما می نویسه.



چند روزه که هوای تهران خیلی آلوده شده. برای همین من و بابا برای اینکه شما اذیت نشی تصمیم گرفتیم چند روزی بیایم شمال، کنار دریا.

جای شما که خالی نیست پسرم :) بابایی یه آپارتمان اجاره کرده که یه پنجره ی بزرگ داره درست روبروی دریا. از توی خونه میشینیم و دریا رو تماشا می کنیم. چندتا عکس هم از اینجا گرفتیم اما چون فعلا سرعت اینترنتومن خیلی زیاد نیست نتونستم بذارمشون. در اولین فرصت حتما برات

میذارم. 


خلاصه اینکه فعلا ما از روز پنجشنبه اینجا هستیم و سه تایی داریم خوش میگذرونیم.

از صبح که از خواب پاشدیم نشستیم روبروی دریا و صبحانه نون و پنیر و گوجه خوردیم.

بعدش رفتیم یه خورده قدم زدیم. بعدش هم بابایی رفت برامون ماهی خرید و نهارمون رو نشستیم روبروی دریا و باصدای دریا ماهی خوردیم :)

الان هم که من دارم این پست رو برای شما می نویسم بابایی نشسته کنارم و توی نوشته های مامان شریکه.

راستی پسرم، دیدی عمه ها توی کامنتا چه کولاکی کردن؟! دیگه این روزای آخر همه داره حوصلشون سرمیره تا شما زودتر بیای. علی پسرخاله که دیگه طاقتش خیلی نموم شده. هربار به شکم مامان میرسه به شما سلام میده و با شما بای بای می کنه :) می خواد وقتی اومدی بیرون حسابی بشناسیش.

مامان سوری چندوقت پیش به خانم دکتر گفت که اگه زودتر شما رو بیارن بیرون قول میده خودش برات غذا درست کنه تا زودتر بزرگ بشی :)

خلاصه اینکه پسر گلم اینجا همه منتظر شما هستن و دارن برای اومدن شما برنامه ریزی می کنن.






  • مامان لیلا

سلام پسرم

محدمهدی مامان، یه دفعه ای نمی دونم چی شد که دلم خیلی برات تنگ شد! دوست داشتم بیرون بودی و بغلت می کردم و می چلوندمت. آخه میدونی چیه مامانی، درسته که شما توی دل مامانی اما مامان که نمی تونه شما رو بغل کنه. مخصوصا شبا که میشه چون شما از خستگی فعالیت روز می خوای پاهات رو دراز کنی مامان مجبوره تا جایی که می تونه کمرش رو صاف کنه تا جای شما تنگ نشه. اینجوری میشه که بیشترین فاصله رو از شما می گیره.

آخ آخ مامانی، اینو گفتم و یاد دیشب افتادم. دیشب توی خواب چنان لگدهایی نثار مامان کردی که دادم رو در آوردی. تاجائی که بابایی از خواب ناز بیدار شد و مجبور شد کلی باهات حرف بزنه که آروم بخوابی.

الان هم که مامان داره اینارو می نویسه، داری روی شکم مامان موج مکزیکی میری :)

مامان فدات بشه، خیلی با خودم کلنجار میرم که این 55 روز آخر رو هر روز نشمرم تا زودتر بگذره و بتونم بغلت کنم. هرچند که همه میگن الان دوران راحتی مامان و باباست ؛)





  • مامان لیلا
سلام پسر مامان
باید امروز بهت یه خداقوت بگم چون با مامان اومده بودی خرید.
امروز من و خاله زهرا همراه باباجون و خانمی رفته بودیم برای شما خرید کنیم. مهمترین خریدی که داشتیم تختت بود. یه تختی که به قول آقای فروشنده بعدا می تونی دوستات رو هم دعوت کنی و با اسباب بازیات توش باهم بازی کنید.
می دونی چیه پسرم، خونه ی ما یه دونه اتاق بیشتر نداره. برای همین هم نمی تونیم فعلا یه تخت بزرگ و کمد مخصوص خودت بگیریم. چند وقت پیش من و بابا رفتیم یه کمد خریدیم برای خونه که بیشترش رو کنار گذاشتیم برای شما. تا وقتی هم که توی این خونه هستیم شما شبا پیش مامان و بابا می خوابی تا اگه خدا بخواد هروقت رفتیم خونه ی خودمون برات تخت و کمد مجزا بگیریم.
خلاصه پسرم از تخت گرفته برات خریدیم تا کلی لباسای قشنگ قشنگ و ساک و عروسکای آویزی بالای تخت. یه عروسک مورچه خریدم که هی بکشی و باهاش بازی بکنی.
خیلی دوست داشتم یه عکس از وسایلت اینجا برات میذاشتم اما فعلا بهم اجازه نمیدن هیچکدوم رو بیارم خونه. قراره یه روز که خواستیم همه رو بیاریم، یه مهمونی بگیریم توی خونه و یه دعایی بخونیم برای سلامتی شما و خلاصه دیگه باسلام و صلوات وسایلت رو بیاریم. خلاصه اینکه اون موقع حتما عکسای قشنگ می گیرم و برات میذارم.

قربونت بشم همه ی عمر مامان.
خدا حافظت باشه ...

 
  • مامان لیلا

-

سلام همه ی زندگی مامان.

اوضاع و احوالت که حتما خوبه. دیروز من و بابا رفته بودیم پیش خانم دکتر. صدای قلبت درست مثل پیتیکو پیتیکوی اسب بود و محکم و سالم. خانم دکتر گفت اوضاع خیلی خوبه و داری فوتبال بازی می کنی.

البته یه خورده نسبت به وزنت ناراضی بود. می گفت وزنت کمه و مامان باید از این به بعد مواد پروتئین دار بیشتر بخوره.
راستی پسرم یه خبر خوب دیگه هم برات دارم. انقدر قدم شما خیر بوده که خدا به عمو علیرضا هم یه نی نی داده. البته هنوز معلوم نیست این نی نی دختر عموئه یا پسرعموئه، آخه خیلی کوچولوئه. اما تا موقع به دنیا اومدن شما فکر کنم دیگه معلوم شده باشه.

راستی محمدمهدی، مامان تا حالا برات از پسرخاله ات هیچی ننوشته. علی کوچولو که شاید از همه بیشتر منتظر اومدن شماست. کلی برات نقشه ها کشیده و هر روز فکر می کنه که وقتی شما به دنیا اومدی کدوم یکی از اسباب بازی هاش رو بیاره برای شما تا بتونی باهاش بازی کنی.

حتما توی پست بعدی یه عکس از این پسرخاله ی شیطون برات میذارم.


  • مامان لیلا

سلام پسر گلم

نمی دونی دیروز چقدر تکون خوردی و بازی کردی. از صبح که مامان از خواب پا شده بود داشتی لگد می زدی تا شب. شاید فقط یکی دو ساعت وسطش خوابیدی.

الان هم که ساعت یه ربع به 11 صبحه فکر کنم خواب باشی چون هیچ خبری ازت نیست.

محمدمهدی من، این روزا من و شما دونفری توی خونه داریم باهم خوش می گذرونیم. مامان هرروز داره تپل تر از دیروز میشه.

همش با خودم میگم خداکنه مامان انقدر تپل میشه حداقل شما هم خوب وزن بگیری و همه ی اینا نشه وزن مامان :)

دیروز من و شما با همکاری هم برای بابا یه غذای جدید درست کردیم. پیراشکی سیب زمینی! البته مامان شروع کرده به تمرین کردن برای درست کردن غذاهای متنوع و خوشمزه تا بعدنا برای پسرش درست کنه. دیروز هم یه خانومه اومده بود دم در خونه کتاب می فروخت. یه کتاب آشپزی کیک هم خریدم تا حسابی برای شما سنگ تموم بذارم.

دیگه اینکه فردا اگه خدا بخواد میخوام برم پیش خانم دکتر تا ببینیم اوضاع و احوال مامان و پسرش چه جوریه. فکر کنم اندفعه دیگه خانم دکتر بدتر از دفعه های پیش دعوام کنه. آخه وزن مامان خیلی بالا رفته. 15 کیلو از اولی که شما اومدی توی دلم تا حالا.


خلاصه اینکه بازم مثل همیشه اون جمله ی معروف من و بابا که پسر گلم منتظر اومدنت هستیم ... :)


  • مامان لیلا


سلام پسرم

امروز 30  هفته و 4 روز از حیات جنینی شما میگذره و اگه خدا بخواد حدود 67 روز دیگه تا پایانش باقی مونده.

سه شنبه همین هفته بود که  هراه بابا رفته  بودیم سونوگرافی تا شما رو زیارت کنیم.

پسر تپل مپل یک و نیم کیلویی ما، خانم دکتر می گفت دهنت رو زیاد باز  بسته می کنی. فکر کنم از اون پسرایی باشی که خیلی حرف می زنن ؛)   دماغت رو هم بهمون نشون داد ، توی تصویر که دماغت سربالا بود حالا به دنیا بیا ببینیم چه شکلی هستی D:

دستت رو هم کرده بودی توی دهنت. فکر کنم داشتی انگشت شستت رو می خوردی :)

 

راستی پسرم می دونی چیه؟! مامان از شنبه هفته پیش به خاطر شما دیگه سر کار نمیره. در واقع نمیرم تا بتونم بیشتر استراحت کنم و کمتر خسته بشم. البته خونه نشستن برای یه مامان فعال خیلی خیلی سخته. برای همین هم این هفته ای که گذشت هیچی نتونستم برات بنویسم چون خیلی کسل و غصه دار بودم. اما فکر کنم به مرور زمان که بگذره اوضاع بهتر بشه. خصوصا بعد از تولد شما که برای رسیدنش لحظه شماری می کنم.

 

 

 

  • مامان لیلا