محمد مهدی

نوشته هایی برای پسرم

نوشته هایی برای پسرم
پیوندها

۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

سلام پسر دوساله ی من


دوسال از عمر با برکت شما توی خونه ی ما و در کنار من گذشت. دو سال پیش در چنین ساعتی شما 2 ساعت و بیست دقیقه از تولدت گذشته بود و ما با هم بیمارستان بودیم. هیچ وقت شیرینی اون لحظات قشنگ از یاد و خاطره ی من نمیره.


الان هم شما نشستی و با گوشی داری فیلم های خودت رو میبینی و من حرص میخورم! :((


جمعه قراره جشن تولد شما و بابا محمود رو همزمان باهم برگزار کنیم.

پسر نازنین من، امیدوارم سالیان سال با سلامتی زندگی کنی و عمر بابرکتی داشته باشی. امیدوارم همونجور که آرزوی هرروزه ی من هست شما جزو سربازان امام زمانمون باشی.


امیدوارم توی زندگیت موفق باشی.




  • مامان لیلا

سلام عزیز دل مادر

این روزها و شب ها، دوران سختیه برای من و شما. برای شما که دلت میخواد از مامان شیر بخوری و باید بری توی ترک و برای من که طاقت بی قراری شما رو ندارم اما چاره ای هم ندارم.

بذار قضیه رو از اول یه دور خوب و مرتب تعریف کنم.

یکشنبه شب 5 بهمن که مصادف میشد با ولادت حضرت شاه عبدالعظیم و شب تولد دو سالگی شما به ماه قمری بود رفتیم حرم ایشون و به ایشون متوسل شدیم تا بتونیم راحت این دوران ترک رو بگذرونیم.

اولین قدم برای من ترک شیرهای بین دو زمان بیدارباش صبح تا خواب ظهر و بیدار باش عصر تا خواب شب بود. یعنی این چهارتا زمانی رو که گفتم بعلاوه ی شیر شب تا صبح هنوز میدادم.

نمیخواستم خیلی طولانی بشه ولی 12 روز طول کشید تا بریم سراغ قدم بعدی. علتش هم این بود که قدم بعدی شیر شب تا صبح بود و برای اون به کمک بابا نیاز داشتم که دو شب آخر نبود. از معایب این طولانی شدن این بود که شما اوایلش خیلی خوب سرت گرم میشد و حواست پرت میشد اما کم کم انگار که فهمیده باشی یه خبرایی هست و من نمیخوام بدم شما شی شی بخوری یه مقدار بدقلق شده بودی.

از شنبه شب ، 18 بهمن، قطع شیر شب تا صبح شروع شد. اون شب شما زود خوابیدی. از روزش هم خیلی خسته شده بودی چون خواب ظهر 20 دقیقه ای بیشتر نداشتی و این از حسن قضایا بود. ساعت 9 خوابت برد. ساعت 11 بیدار شدی و بابا اومد پیشت و آب داد و خوردی و بدون بهونه خوابیدی. اون شب بابا پیش شما خوابید و من از نگرانی خوابم نمیبرد. خیلی دعا کردم و به حضرت علی اصغر متوسل شدم. شما رو به خدا سپردم و از خدا خواستم خودش شما رو آروم کنه.

ساعت 2 بود که بیدار شدی و بهونه ی من رو گرفتی. بابا گفت که مامان خوابیده و وقتی بیدار شد میاد و به شما شی شی میده. نکته اینجا بود که شما فقط "مامان" میگفتی و بهونه گیری از شی شی نبود. یه ربعی طول کشید و آب خوردی و یه مقدار بابا بردت دم شیر ظرفشویی و

ارومت کرد و برگشتید توی اتاق. من فکر کردم خوابت برده که برای خوردن آب بلند شدم و رفتم آشپزخونه که نگو شما هنوز بیدار بودی و فهمیدی من از جلوی اتاق شما بلند شدم. با خوشحالی بابا رو صدا کرده بودی که مامان بیدار شد. بابا هم کلی از دست من شاکی شده بود. اما من بازهم نیومدم توی اتاق شما. فکر میکنم اینجای قضیه رو کار بدی کردم! شما بازهم کلی گریه کردی و خوابت برد. من هم 20 دقیقه ای توی
آشپزخونه موندم تا مطمئن بشم شما خوابی.

یک ربع بعدش دوباره بیدار شدی و بهونه گرفتی اما زود خوابیدی. ساعت یک ربع به سه بود که خوابت برد. ساعت یک ربع به 7 بود که یه نقی زدی و بابا بیدار شد و روی شما پتو کشید. ما رو برای نماز بیدار کردی. تقریبا نیم ساعت بعد بیدار شدی و تا بابا اومد پیشت زدی زیر گریه و مامان رو میخواستی و من اومدم پیشت. کلی خوشحال شدی  و تا من رو دیدی گفتی "شی شی" و من هم شیر دادم خوردی.

دومین شب خیلی راحت تر بود. البته این بار هم شب زود خوابیدی و خیلی هم خسته بودی. اون روز رفته بودیم بیرون و شما بین ساعت 10 تا 11 صبح یه چرتی توی ماشین زده بودی و دیگه خوابت نمیبرد. این بود که ساعت 7 شب شام خوردی و 20 دقیقه به 8 خوابت برد.

ساعت 9.5 شب بیدار شدی و من اومدم پیشت و کلی به حضرت علی اصغر متوسل شدم که از من تقاضای شیر نکنی و الحمدلله فقط آب خوردی و خوابیدی. اون شب هم بابا پیش شما خوابید. ساعت 4 صبح بود که بیدار شدی. امشب دیگه تصمیم داشتم اگر گریه هات طولانی شد بیام که شما تا بابا رو کنار خودت دیدی جیغی سر دادی و آروم نمیشدی و من اومدم پیش شما. تا من رو دیدی طلب شیر کردی و من هم شما رو بغل کردم و با ذکر صلوات برای حضرت علی اصغر راهت بردم. دیگه به بابا گفتم که بره سر جای خودش بخوابه و خودم پیشت میمونم. آروم که شدی دیدم انگار خوابت نمیبره. قدرت خدا یه دفعه ای یه ضعف و گرسنگی به دل خودم افتاد و فهمیدم که گرسنه شدی. چون شب زود خوابیده بودی طبیعی بود. یه مقدار نون آوردم و همراه اب نصفه شبی نون خوردی. از نظر روحیه شکر خدا مشکل خاصی نداشتی. ساعت 5 بود که خوابت برد و من هم پایین تخت شما خوابیدم.

ساعت 7:30 بیدار شدی و اومدی پایین پیش من و شی شی خواستی و من هم گفتم باشه و یه مقدار استراحت کن تا بهت بدم و شما سرت رو گذاشتی روی ببعی و کنار من خوابیدی و یک ساعت بعدش کلا از خواب بیدار شدی و شیر خوردی.

شب سوم نه من و نه بابا کنارت نخوابیدیم و شما از 11:30 شب تا 7:30 صبح خوابیدی! 7:30 بیدار شدی و بهونه ی شیر گرفتی و من هم دادم و خوردی و خوابیدی تا ساعت 10 صبح!

شب چهارم هم همین طور بود و دیشب از ساعت 12:15 خوابیدی و 7:30 صبح امروز بیدار شدی. البته توی خواب یکی دوبار نق زدی ولی بیدار نشدی. از امروز صبح تصمیم گرفتم که برای این دو سه روزی که تعطیله و راهپیماییه و دورت شلوغه شیر بیدار باش صبح رو هم ازت بگیرم. برای همین صبح که بیدار شدی شیر ندادم بهت. اولش گریه میکردی و اشک میریختی که با ناز و نوازش ازت خواستم اشکاتو پاک کنی تا من غصه نخورم و سرت رو بذاری روی شونه ی من تا آروم بشی و بازهم با صلوات و توسل به حضرت علی اصغر شما رو راه بردم و شما روی شونه ی من خوابیدی. چند دقیقه بعد بیدار شدی و خواستی بری روی تخت خودت. دیگه هیچ اثری از بهونه گیری برای شی شی نبود. یه مقدار روی تختت غلت زدی و بعد از یه ربع سرت رو گذاشتی روی ببعی و خوابت برد ...


پ.ن: اول تصمیم داشتم شیر بیدارباش صبح و قبل از خواب ظهر رو که خیلی بهش وابسته ای رو از همه دیرتر بگیرم. ولی بعدش به این نتیجه رسیدم که اتفاقا اونی که بهش وابسته تری رو باید زودتر بگیرم تا براش جایگزین داشته باشم که خیلی اذیت نشی!

  • مامان لیلا

سلام گل پسرم

دوازده روز از روزی که اقدام به گرفتن شما از شیر کردم داره میگذره. توی این مدت شیر روز و بعد از خواب عصرت رو قطع کردم. هرچند که هنوز هم ترک عادت نشدی و طلب میکنی از امشب تصمیم داریم شیر شبت رو قطع کنیم الان بابا محمود توی اتاق شما خوابیده تا اگه بیدار شدی کنارت باشه و من نیام تا من رو ببینی و دلت شیر مامان بخواد و من الان تنها روی تخت خودمون هستم و نگران از اینکه شما این شبها رو قراره چه طوری بگذرونی مطمینم که خدا خودش کمکت میکنه






  • مامان لیلا

سلام پسرم

نمیدونم دو تا رو تازه شناختی یا از قبل یاد گرفته بودی و الان به زبون آوردی اما چند روز پیش با دیدن دو تا تکه ی موز توی دست من، با هیجان گفتی "دوتا"

شب که داشتی با ماشینات بازی میکردی و دوتا ماشین دستت بود گذاشتی کنار هم . گفتی "دوتا"


و بعد از اون هر جیز دوتایی رو که بهت نشون میدادیم میگفتی! :)

  • مامان لیلا

سلام پسر نازم

دیشب حوالی ساعت 4:30 یه صدای نقی ازت شنیدم و اومدم توی اتاقت و دیدم خوابی هنوز. خواستم کنارت بخوابم اما با خودم گفتم بذار بفهمه من کنارش نیستم و کم کم عادت کنه.

ساعت 5:30 بود که از خواب بیدار شدم یهو و دیدم شما کنار تخت من ایستادی و داری منو تماشا میکنی. تا بلند شدم بدو بدو رفتی توی اتاق خودت و روی بالشت روی زمین خوابیدی. جالب بود که روی لبهات هم خنده بود. و جالب تر که از من شی شی نخواستی! البته ده دقیقه ی اول.


خوشحال شدم از اینکه به راحتی قبول کردی که جدا بخوابی.

تا حدود نیم ساعت، شاید هم بیشتر داشتی این ور و اونور میشدی تا خوابت ببره. نمیدونم دقیقا کی خوابت برد چون من هم خوابم برده بود ؛)

  • مامان لیلا

سلام پسر عزیز مامان

فردا پنجم ربیع الثانیه و دوسال قمری شما به پایان میرسه.

تا دیشب خیلی شک داشتم در گرفتن شما از شیر، اما دیشب به یقین رسیدم که میخوام این کار رو انجام بدم. دیشب ساعت 12 خوابیدی و 3و نیم یه نقی توی خواب زدی و من اومدم توی اتاقت و همونجا خوابیدم. ساعت 4 و نیم بود که بیدار شدی و کلی گریه کردی! نمیدونم خواب بد دیده بودی یا خارش داشتی یا چه مشکلی اما حتی نمیگفتی که شیر میخواهی. خلاصه من هم بعد از کلی نوازش بلندت کردم و شیر دادم و آروم شدی و خوابیدی. موقع گذاشتنت روی تخت توی یه ارتفاع کم از دستم افتادی. احساس کردم داری سنگین میشی و من واقعا دیگه به این شکل توان شیر دادنت رو ندارم. صبح که از خواب بیدار شدم دیدم کمر، دست و گردنم خیلی درد میکنه! و اینجوری بود که مطمئن شدم با همه ی ناراحتی ای که خودم از این کار دارم ولی باید انجامش بدم.

بعد از اینکه متوجه شدم امروز روز ولادت حضرت شاه عبدالعظیم حسنی هست هم عزمم جدی تر شد و تماسی با بابا گرفتم و خواستم تا انار شیرین پیدا کنه و بخره و شب هم برنامه ی حرح بگذاریم تا از اونجا شروع بکنم.

یکی از دوستانم علاوه بر روش کتاب ریحانه ی بهشتی نوشتن سوره ی بروج و قرار دادن توی لباست رو توصیه کرد.

حالا بازهم در مورد ادامه ی جریانات اینجا خواهم نوشت :)


  • مامان لیلا

سلام پسرم

تقریبا سه ماه پیش بود، پایان  ماهگیت که من تصمیم گرفته بودم جای خواب شما رو مستقل کنم.

راستش اون زمان خیلی همکاری نکردی. وقتی شب ها بلند میشدی و میدیدی من پیشت نیستم خیلی گریه میکردی و میذاشتم روی تختت مدام حواست به این بود که من توی اتاقت  خوابیدم یا نه! برای همین هم خوابت نمیبرد و مجبور بودم دوباره برت گردونم به اتاق خودمون! من هم بیخیال شدم. چون واقعا نصفه شب مدام این اتاق و اون اتاق کردن برام سخت بود.

تا اینکه حدود یک ماه پیش، بابا محمود برای سفر اربعین رفت کربلا. شما مدتی بود سرما خورده بودی و تنها راه خوب شدن این سرماخوردگی این بود که جای گرم بخوابی! چون کف اتاق ما سرد بود و شما از ناحیه ی سر سرما میخوردی. این شد که من هم تصمیم گرفتم تا با شما توی اتاقت بخوابم. همون پنج روز باعث شد تا شما به اتاق خودت به خوبی عادت کنی.با اومدن بابا شما دوباره به اتاق ما برگشتی اما خوب این بار هم بدقلقی میکردی.

با کمک بابا نعنوی تختت رو برداشتیم و تختت رو به حالت نوجوان تغییر دادیم! از اون شب من و شما و بابا توی اتاق شما خوابیدیم. بعد از چند شب بابا به اتاق خواب خودمون رفت! میگفت جاش توی اتاق شما تنگه. دیگه من و شما باهم میخوابیدیم. شما روی تختت بودی که حالا از عرض  سانتی اضافه شده و راحت تر میخوابیدی. من هم روی زمین میخوابیدم.

خلاصه چند شبی هم به همین منوال گذشت. الان فکر میکنم دو هفته شده باشه که من هم اتاق شما رو ترک کردم و شما تنها میخوابی. البته بعضی شبها بهونه میگیری و من رو پیش خودت نگه میداری. در اینجور مواقع از تختت میای پایین و کنار من میخوابی.


فقط چند تا نکته وجود داره:

اولیش اینکه از اولین شبی که تصمیم داشتم تنها بخوابونمت قبلش توی یه مکالمه ای با بابا که شما هم حضور داشتی گفتم که اگر محمدمهدی شب بیدار بشه و ببینه من نیستم کنارش گریه نمیکنه و فقط من رو صدا میکنه تا زود برم پیشش!


دومیش اینکه شبهای اول اصلا نفهمیدی من پیشت نیستم و تا بیای با گریه هات از خواب بیدار بشی من میومدم بالای سرت.


سومیش اینکه پایین تخت شما برای خودم هم جا میاندازم و بعضی وقتها اونجا خوابم میبره! به دو دلیل یکی اینکه وقتی نصفه شبها بیدار میشی و شیر میخوری یه مقدار غلت میزنی تا خوابت ببره و به این راحتی ها خواب نمیری. دوم هم اینکه بعضی وقتها شده از تختت افتادی پایین و اینجوری روی زمین نمیفتی :)

  • مامان لیلا