محمد مهدی

نوشته هایی برای پسرم

نوشته هایی برای پسرم
پیوندها

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

سلام پسرم

من و شما از اربعین کربلای امسال جا موندیم و بابا رفت. ما هم به تلافی این جاموندن رفتیم پیاده روی تا حرم شاه عبدالعظیم. بیشتر از 9 کیلومتر پیاده روی کردیم. از ساعت 11:30 شروع کردیم و ساعت 1 رسیدیم به حرم. تا 500 متری حرم رفتیم که شما توی کالسکه بیهوش شدی و مسیر هم خیلی شلوغ بود. به من گفتن اگه بری نمیتونی بری توی حرم و برگرد. من هم سلامی از دور دادم و برگشتم. یه ماشین دربست گرفتم و تا دم ماشین اومدم و رفتیم خونه ی دایی پرویز برای شله زرد اربعین.



محمدمهدی سر حال در ابتدای مسیر


محمدمهدی ای که خودش میخواست سربندش رو ببنده

  • مامان لیلا

  • مامان لیلا

سلام پسر مامان

هفته ی پیش در یک اقدام ضربتی! مامان رو گذاشتی پشت در خونه! من موندم توی راهرو، بدون حجاب(!) و بدون کلید و درب هر دوتا خانه هم بسته! با سلام و صلوات به تمام طبقات ساختمان رفتم، زنگشان را میزدم و پشت دیوار قایم میشدم که مبادا آقایی در را باز کند و من رو بی حجاب ببینه. اما انگار هیچکس در این آپارتمان ده واحدی جز من و شما نبود.

مجبور بودم بروم و زنگ همسایه ی کنار دستی در کوچه را بزنم. میدانستم خانواده ی خوبی هستند. خلاصه با کلی ترس و خدا خدا کردن از اینکه نامحرمی ما را بی حجاب نبیند، رفتم زنگ خانه ی همسایه را زدم و دویدم داخل خانه پشت ستون. خانم همسایه که آیفون را برداشت تقاضای چادر کردم و بنده ی خدا درب خانه شان را زد و گفت که بیا داخل و برایم چادر آورد. چادر را که به سر انداختم بغضم گرفت و نگران شما شدم که در خانه تنهایی. وقت اذان بود و هرچه به بابا محمود زنگ میزدم جواب نمیداد. خلاصه با خانمی تماس گرفتم و خانمی هم با خاله زهرا و باباجون و اونها هم رفتند دنبال کلیدساز.

من با گوشی همراه خانم همسایه برگشتم پشت درب خانه تا شما از تنهایی نترسی. بالاخره بابا تلفنش را برداشت و قرار شد بیاید خانه و در را برای ما باز کند.  در این فاصله شما شروع کردی به گریه کردن. برای اینکه آرامت کنم و حواست را پرت کنم خواستم تا کامیون بزرگی را که روز قبلش خانمی برایت خریده بود بیاوری و بروی رویش شاید بتوانی در را باز کنی. اولش کمی برایت سخت بود و کامیون به این طرف و آن طرف گیر میکرد و گریه میکردی اما سعی خودت را کردی و در نهایت در را باز کردی! همون موقع خاله زهرا هم رسید و کلی قربان صدقه ی شما پسر باهوش رفت.

تا شب کارمان در آمده بود و شما مدام میخواستی تا در را باز کنی.

نگته ی جالب اتفاق فردای آن روز بود! صبح شما خواب بودی و من خواستم تا چند وسیله ببرم و داخل ماشین بگذارم. تا از در رفتم بیرون و در را بستم دیدم که کلید همراهم نیست! اما این بار نگران پشت در ماندن نبودم چون شما بلد بودی در را باز کنی. فقط مشکل اینجا بود که شما خواب بودی. خلاصه اینکه دقایقی را صبر کردم و تصمیم گرفتم بیدارت کنم. ساعت 9:30 بود و یک ساعت دیگر باید میرفتیم مدرسه. انقدر زنگ در را زدم تا شما بیدار شدی از خواب. فدای پسر بشوم که خوابالو خوابالو آمدی و گامیونت را زیر پایت گذاشتی و برای مامان در را باز کردی.

حالا در خانه هروقت کسی می آید پشت در، شما باید بروی و در را برایش باز کنی. البته با همین شیوه ی کامیون.


عکس این نوشته باشد طلب شما تا برایت بگذارم

  • مامان لیلا

مبادا بدوزی نگاه دلت را به مردم که بازار یوسف فروشی شدیدا گرفته ...



پ.ن: وارد وبلاگ خودم شدم که این نوا شروع به خواندن کرد. از آنجا که از قبل از تولدت نوای مورد علاقه ی من بود و روزهای اول هم به همراه بابا زیاد گوشش میکردیم، برای شما آشناست و دلنشین. آمدی اصرار کردی که روی کابینت های آشپزخانه بنشانمت. خودم هم کنارت ایستاده بودم. به این قسمت که رسید وارد وبلاگت شدم تا برایت پستش کنم. لحظه ای از تو غافل شدم و نمی دانم چطور شد و در چه حالتی قرار گرفتی که یکهو سقوط کردی! با بالای سر خوردی زمین و بی اختیار نام امام رئوفمان ،رضا، را فریاد کشیدم! ارتفاع زیاد بود و دست و پایم شروع کرد به لرزیدن و گریه های تو هم بند نمی آمد. با هیچ چیز آرام نمیشدی. وعده ی مورد علاقه ات را دادم! تماس تلفنی با خاله، خانمی و باباجون. آرام شدی اما بی حس بودی. حوصله ی خندیدن هم نداشتی.

تلفن ها که تمام شد به ذهنم رسید تا برخلاف همیشه برایت صندلی بگذارم تا با آیفون بازی کنی. شاید به این بهانه دست هایت را هم بالا بیاوری. الحمدلله با این ایده خوشحال شدی و خندیدی. دقایقی بعد بابا به خانه رسید و بدون اطلاع از قضیه شروع کرد با شما بازی بپر بپر کردن و من لحظاتت را زیر نظر داشتم. وقت شام هم با ما شام خوردی و حالت تهوع هم نداشتی.

شکر خدا خطر از سرت گذشته بود. هربار یادش می افتم بند دلم پاره می شود.


خدایا شکرت بخاطر سلامت فرزند م.

خدایا سلامتی همه ی کودکان مریض را به معصومیت خودشان و رحم به دل مادرشان به آنان بازگردان.

  • مامان لیلا