محمد مهدی

نوشته هایی برای پسرم

نوشته هایی برای پسرم
پیوندها

۲۰ مطلب با موضوع «بیماری ها» ثبت شده است

سلام پسر نازنینم

مدت هاست که برات هیچی ننوشتم. امشب اومدم تا تلافی دربیارم :) امشب شب قدره و من بیدارم. برای همین زمانن خواب شما فرصت نوشتن پیدا کردم. این روزها در طول روز حسابی از من انرژی میگیری و وقتی که خوابی هم باید به کارهام برسم. شبها هم که میخوابی دیگه جونی برای خودم نمیمونه که بیام و برات بنویسم. برای همین هم هست که انقدر کم مینویسم برات. باید ببخشید.

ما تقریبا 27 روزه که اومدیم و ساکن خونه ی باباجون شدیم تا خونه ی خودمون آماده بشه و بریم. اینجا همکف خونه ی باباجونه که یه واخد مستقل بازسازی شده است و ما موقت همسایه ی باباجون و خانمی شدیم. اینجا حیاط هست آب بازی هست خاک بازی هست و خلاصه همه چیز دیگه هم باهاش هست!


اوایل که هنوز فضای خونه مناسب برای اب بازی و خاک بازی شما نشده بود و من شما رو نمیبردم توی حیاط با من قهر میکردی. یه روز کلا باهام لج کرده بودی. عصر که شد اومدی بغلم چسبیدی و تا نرفتیم حیاط ولم نکردی :)

بعضی روزها استخر آبت رو پر میکنم و میذارم توی آفتاب تا آبش گرم بشه و عصر که شد میری توش میشینی و حسابی آب بازی میکنی.

چند روز پیش رفتیم خاک بازی کردیم باهم توی حیاط. اما شما آب بازی با شیلنگ رو ترجیح میدی و با شیلنگ دنبال ما میفتی و ما رو خیس میکنی :)




راستی پسرم بهت تبریک میگم که دندون پانزدهم شما هم که دندون نیش پایین سمت چپه یک هفته ای میشه که دراومده. این روزها هم شدید بدحالی. متاسفانه دوباره اسهال و اگزما شدی. یکشنبه دوباره وقت دکتر آلرژی داری اما من فکر میکنم که دندون شانزدهمت میخواد دربیاد و بدنت ضعیف شده حسابی.


از تواناییهای حرف زدنت بگم که دیگه کلمه ی "مامان" رو تقریبا میگی. وقتی خواسته ای داری و میخوای منو صدا کنی جیغ و داد نمیکنی. آخه یه چند روزی بود که خیلی داد و فریاد میکردی. البته هنوز هم همونجوری هستی ولی یه کوچولو کمتر شده. "شی شی" رو هم خوب میگی و خودتو حسابی لوس میکنی!

دیروز بوس کردن واقعی رو یاد گرفتی. اما فقط مامان رو بوس میکنی ؛) امروز روی خرس کوچولوی بادیت هم تمرین میکردی :)

خوب دیگه پسرم . مامان باید بره به کارهای شب قدرش برسه. سعی می کنم این روزها برات بیشتر بنویسم.

  • مامان لیلا

سلام پسر من

احتمالا این آخرین مطلبیه که از خونه ای که شما در اون به دنیا اومدی برات مینویسم. اگر فقط یک دلیل داشته باشم برای اینکه نخوام از این خونه برم اون هم اینه که دوران خوش بارداری و تولد شما در این خونه اتفاق افتاده. بهترین دوران زندگی من.

پسر عزیزم. می بینی که بیشتر از یک ماهه که فرصت نوشتن نکردم. آخه هروقت شما بیداری من فقط باید مشغول شما باشم و با شما بازی کنم. وقتی هم که میخوابی انگار یک دنیا کار سرم ریخته و فقط 2 ساعت فرصت دارم تا کارهام رو انجام بدم.

امروز هم اگر دیدی فرصت کردم تا بیام و برات بنویسم برای اینه که شما رو فرستادم خونه ی خاله زهرا تا بتونم وسایل رو جمع و جور کنم.آخه مدتی هم هست که دارم اسباب و اثاثیه رو جمع می کنم تا بتونیم بریم خونه ی خودمون. البته فعلا اثاثیه میره و اگر خدا بخواد خودمون دو ماه دیگه میریم و توی این مدت مهمون خونه ی باباجون هستیم تا خونه ی خودمون آماده ی نشستن بشه.

خیلی برات حرف دارم. از بزرگ شدن های روز به روز و حتی ساعت به ساعتت. از بازی هات. از وروجکیات. از حرف زندات و از دندونات. الان دوازده تا مروارید خوشگل توی دهنت داری که با اونا مامان رو گاز میگیری! فکر کنم سری بعدی نوبت دندون های خوشگل نیشت باشه که در بیان بیرون.

کلی عکس دارم که حتما سر فرصت مناسب میام و بعضیاش رو برات اینجا میذارم.

خوشبختانه بابا توی کمنتا از تواناییهات نوشته. داری سعی می کنی حرف بزنی. می دوی. نشاط داری. چهارپایه رو توی خونه جابجا میکنی تا از هرجا که میخوای بتونی بری بالا. برج مکعب رو تا چهار طبقه راحت میتونی بسازی. جدیدا کارتون رو با دقت و علاقه ی بیشتری نگاه میکنی. اولین بار یه کارتون بود که شبکه ی دو صبح ها میذاره. اسمش رو نمیدونم اما ماشین ها هستن که حرف میزنن و کار انجام میدن، کلی با اشتیاق نگاه کردی. خلاصه حسابی من رو مشغول خودت کردی.

مدتیه که کمتر میتونم باهات بازی کنم. امیدوارم من رو ببخشی. انشاالله بعد از اثاث کشی بیشتر برات وقت میگذارم.

اما چیزی که از همه بیشتر ناراحتم میکنه حساسیت غذائیه که داری و هنوز کم نشده. کم خونی هم داری که امیدوارم با شربت آهنی که دکتر داده و همینطور رژیم غذائیت، زودتر بهبود پیدا کنه.

این روزها شیر بیشتر میخوری. به خیال خودم شیر شبت رو گرفته بودم اما از یه زمانی به بعد با جیغ و داد و گریه دوباره شروع کردی هر دو ساعت شیر خوردن. فعلا نمیتونم جلوت رو بگیرم. البته دیشب و پریشب استثنائا حدود 6 ساعت خوابیدی و من از این بابت خدا رو شکر میکنم و امیدوارم همینطور ادامه پیدا کنه.

خوب دیگه عزیز دلم. بهتره که من برم و به کارهام برسم.

به زودی دوباره برمیگردم :)



  • مامان لیلا

سلام پسرم

فکر کنم 12 روزی هست که برات ننوشتم. آخه فرصت نمیکنم! ماشاالله شما انقدر شیطون شدی که تا وقتی خوابی مامان یا باید با شما بازی کنه و یا به کارهای دیگه ی مخصوص شما برسه. چند روزی هم هست که میگی مامان فقط بشینه و به من شیر بده! برای همین هم وقتی شما خوابی من مجبورم تند و تند به کارهای شخصی خودم برسم. علاوه بر این از وقتی که از یزد برگشتیم و شما اسهال و اگزما شدی و بی قرار بودی تازه چند روزه که به روال عادی برگشتی.

شنبه ی هفته ی قبل، بعد از اینکه شما چند روزی مزاجت به هم ریخته بود و حالت سرماخوردگی داشتی و اشتهایی هم برای غذا خوردن نداشتی و شیر هم خوب نمی خوردی و وسط شیرخوردن چند باری نفس میگرفتی، تصمیم گرفتیم ببریمت پیش تولگیر. وسط راه بودیم که شما چند قاشق غذایی رو که خوردی برگردوندی! من کلی دعا کردم که این خانم قربانی بعد از این همه تعطیلات خونه باشه. خلاصه اینکه رسیدیم و از توی گلوی شما 2 تا تیکه استخوان و 2 تا دونه تخمه کدو و یه تیکه سیب درآورد! از همون شب رفته رفته اشتهات بهتر شد و اسهالت هم کمتر شد. من هم برای شما عرق نعناع و نبات با آبجوش درست میکردم و با ترفندها میدادم و میخوردی. تا اینکه بعد از سه روز مشکلات شما کامل رفع شد. البته در این بین شما دندون نهمت هم دراومد که برای اون یک پست جداگانه میگذارم.



  • مامان لیلا

سلام پسر یک سال و سیزده ماه و سیزده روزه ی من

سه شنبه ی هفته ی گذشته باباجون و خانمی و خاله زهرا اینا که رفته بودن به سبر کربلا برگشتن. از همون راه مرز به سمت یزد رفتن. اونا که خیلی دلشون برای شما تنگ شده بود مامان رو تحریک کردن که همون هفته پاشه بره یزد. ما هم که متقابلا دلمون برای اونا تنگ شده بود و هم اینکه میخواستیم بابابزرگ رو ببینیم صبح ساعت 11 روز چهارشنبه تصمیم گرفتیم که بریم. بابا ساعت 2.5 از سر کار برگشت خونه و قبل از 3.5 راه افتادیم. همون اول راه شما خوابیدی و بعد از 45 دقیقه بیدار شدی و دیگه نخوابیدی و شروع کردی به آتش سورزوندن. توی صندلیت هم بند نمیشدی و اشک میریختی! مامان هم کل مسیر رو عقب کنار شما نشسته بود. از یه جایی به بعد میخواستی بری جلو بشینی و این کار مامان رو سخت تر میکرد. به هر حیله ای بود نگهت داشتم اما یک ساعت آخر مسیر رو حریفت نشدم و رفتیم جلو نشستیم. نزدیکای یزد بودیم که شما چشمات داشت سنگین خواب میشد. اما بازهم مقاومت میکردی. معلوم بود که قسمتی از مغزت در حال خاموش شدنه چون نسبت به حرف ها خیلی واکنش نشون نمیدادی. خلاصه اینکه سر کوچه ی خونه خوابت برد! تا رفتیم داخل، با شنیدن صدای خانمی و باباجون بیدار شدی و گل از گلت شکفت و خواب از سرت پرید. ساعت نزدیکای ده بود.

تا آقا پسر من شام پلو بلدرچینش رو بخوره، خاله زهرا به دیدنش اومد! خاله برای شما دو تا اسباب بازی باحال سوغاتی آورده بود. یکیش از این چرخایی که دسته عصا داره و قر قر روی زمین صدا میده و اون یکی یه کامیون کوچولو. شما کلی ذوق کرده بودی و شروع کردی با چرخ بازی کردن. بچه ی مهمون سرایدار خونه که دوماهی از شما کوچکتر اما هیکلش از شما بزرگتر بود و راه هم نمیتونست بره اسباب بازی شما رو گرفت و پسر صلح طلب من هم نمیتونست پسش بگیره!!! جالب اینجا بود که یه بار دیکه که باهات همینکارو کرد اومدی سراغ باباجون و از اینکه موبایلش رو به شما نمیداد یه جیغ بلند کشیدی و گوشی رو گرفتی! انگار فقط زورت به ماها میرسه!

برای پنجشنبه نهار، رفتیم هتل باغ مشیرالممالک و شما توی جوی آب اونجا آب بازی کردی.

صبح روز جمعه قرار شد بریم ده رشکوئیه. تا راه بیفتیم به ظهر خوردیم و وقتی رسیدیم اونجا شما خواب بودی. ما رفتیم امامزاده و سر خاک مادربزرگ من که  یک سال و نیم پیش وفات کرد و من این مدت بخاطر شما نتونسته بودم برم. بعد رفتیم به خونه ی قدیمی پدربزرگ توی ده که بچگیهای ما اونجا گذشت. توی ایوون خونه زیرانداز انداختیم و آتش درست کردیم و کباب خوردیم. آفتاب ده خیلی سوزاننده است. اما وقتی باد بگیره از سرما میلرزی! طی چند دقیقه بلوز آستین کوتاه شما تبدیل شد به دو سه تا لباس آستین بلند و کلاه. 


بعد از چندتا عید دیدنی، خسته و کوفته برگشتیم به سمت شهر.


همون شب، شما تب کردی. خاله زهرا میگفت که اونا هم هروقت میرن ده، بچه ها مریض میشن. پوستت هم خیلی خشک شده بود که برات روغن زیتون و کرم نرم کننده زدم. خلاصه شما تا صبح تب داشتی و ما پاشویه میکردیم شما رو. شنبه صبح که می خواستیم راه بیفتیم، تمام صورتت قرمز شد و دونه زد. فکر کردیم که آفتاب سوختگیه. اما این دونه ها همینجوری گسترش پیدا کردن. آبریزش بینی چرک آلود هم داشتی. فکر کردم که سرما خوردی. بعد از نهار راه افتادیم به سمت تهران که مثل برگشت. اول راه کمی خوابیدی و بعد که بیدار شدی دیگه نخوابیدی تا رسیدیم به قم و همون اول شهر خوابت برد. حدود 45 دقیقه ای خوابیدی و بیدار که شدی شروع کردی به بازی کردن.

شب ساعت 12.5 بود که رسیدیم به خونه ی خودمون و شما هم خواب بودی. تا صبح بدنت داغ بود و پاشویه میکردم و میخوابیدی. تا اینکه دیدم دونه ها همینجوری داره کل سطح صورتت رو میگیره و به پشت گوشهات هم رسیده و خیلی بی قرار بودی. مامان جون تماس گرفتن و گفتن ممکنه مخملک گرفته باشی. کمی هم گلودرد داشتی. بابا موقع برگشت به خونه وقت دکتر گرفت و آقای دکتر گفتن که همون اگزماست و بخاطر حساسیته و احتمالا هم همون حساسیت غذائیه. یه پماد ساخنتی داد و اومدیم خونه. در اینجور مواقع من برات روغن بنفشه هم میزنم که تسکین دهنده ی خارش و کمی هم خواب آوره. خونه که رسیدیم یه حمامت کردیم و مقداری سرحال تر شدی و ساعت 12 شب بود که خوابت برد و تا الان هنوز خوابی. البته نیمه های شب بیدار شدی و شیر خوردی و از 6 صبح به بعد هر دوساعت بیدار میشی و شیر میخوری. و یکبار هم بدنت رو روغن مالی کردم.

این هم از جزئیات رفت و برگشت سفر ما به یزد :)



  • مامان لیلا

سلام پسرم

این پنجمین پستیه که امروز برات میذارم!

بیچاره پست قشنگ بابا که انقدر رفت پایین.

راستش گفتم از سرماخوردگیت بنویسم تا تجربه اش برام ثبت شده باشه. شما از یکشنبه شب هفته ی پیش آبریزش بینیت شروع شد و شبش هم تب کردی. دوشنبه شب هم تب کردی اما خفیف تر. گفتم شاید به خاطر دندون باشه. چون اولش آبریزش بینی شما شفاف بود. از اون طرف من حدس میزدم که عفونت گوش شما هنوز مونده باشه چون خیلی میخاروندیش و تقریبا از وقتی آنتی بیوتیک رو قطع کردیم دوباره هم شب بدخوابی هات شروع شده بود و هم مزاجت روون بود و دل پیچه هم داشتی. خلاصه روز یکشنبه بردمت دکتر. آقای دکتر گفتند که گوش راستت هنوز مقداری عفونت داره و دوباره تاکید کردن که خوابیده شیر ندم بهت. و همینطور گفتن که سینوس هات هم عفونی شده و دوباره آنتی بیوتیک.

کوتریموکسازول تا 10 روز و کتوتیفن تا 15 روز. قرار شد که این مدت سیتریزین رو هم قطع کنم و بعد از تموم شدن کتوف دوباره شروع کنم. شکر خدا این دو شب رو بد نخوابیدی. اما من از کتوف اصلا خوشم نمیاد چون بی قرار و پرخاشگرت میکنه!

آقای دکتر تاکید کرد که شیر شبت رو قطع کنم و گفت که اگر مادرها میدونستند که چقدر این موضوع در رشد بچه موثره حتما این کار رو میکردن. خلاصه این که من هم دو شبه که دارم تلاش میکنم برای اینکه شب ها شما رو از شیر بگیرم و تا حد خوبی هم موفق بودم.

اولش که بیدار میشی بهت آب میدم و البته خیلی تشنه هستی و آب رو خوب میخوری. اگر خیلی گریه کنی بلندت میکنم و راهت میبرم. پریشب تازه ساعت یک ربع به یک دو قلپ شیر خوردی و خوابیدی . ساعت 3 و نیم بلند شدی و شیر ندادم بهت و کمی آب دادم و بدون گریه خوابیدی. از ساعت 4 و نیم هی نق و نق کردی و این پهلو و اون پهلو شدی تا ساعت 6 که پاشدی و گریه کردی و دیگه شیرت دادم.

دیشب هم 12 خوابیدی و نزدیکای 5 بیدار شدی! اول آب دادم خوردی و شروع کردی به گریه کردن. راهت بردم و توی بغلم خوابت برد و تا نشستم روی مبل بیدار شدی و باز شروع کردی به گریه. تا ساعت 20 دقیقه به 6 دقایقی خوابت میبرد و بیدار میشدی و گریه میکردی و راهت میبردم هم دیگه فایده نداشت برای همین هم اون موقع دیگه شیر دادم بهت. امیدوارم این روند خیلی طول نکشه و پسر من خیلی اذیت نشه.

  • مامان لیلا

سلام گل مامان

دیروز بالاخره وقت دکتر آلرژی شما رسید و من و بابا شما رو پیش دکتر موحدی بردیم. دکتر 17 تا تست روی دستای شما گذاشت. شیر و گوشت گاو ، افزودنیهای غذائی، زرده و سفیده ی تخم مرغ، گندم، موز، برنج، مرکبات، سویا، گوجه فرنگی، بادام، سیب زمینی، هویج، ماهی، کنجد و گردو!

شما اول بغل مامان نشستی و خانم دستیار دکتر از من خواست که دست چپ شما رو بگیرم و با خودکار روی دست کوچولوت از یک تا 17 شماره نوشت. شما از این کار ناراحت شده بودی. بعدش کنار هر شماره از هر ماده ای یه قطره میریخت. بعد بابا هم پای شما رو گرفت که خودت رو از بغل مامان نندازی پایین و خانم دستیار با یه تیغ خیلی کوچولو روی محل قطره ها خراش مینداخت. شما زدی زیر گریه اما چاره ای نبود و باید تحمل میکردی. حدود 20 دقیقه منتظر موندیم تا جواب آزمایش شما معلوم بشه. همون اول عدد شماره ی سه روی پوست شما کهیر زد! عدد 12 هم شروع کرد به قرمز شدن. بعد از 20 دقیقه که بردیم پیش دکتر قرمزی عدد 12 به اندازه ی یک دایره با قطر یک سانت شده بود. عدد 3 افزودنیهای غذایی بود و عدد 12 بادوم. دکتر خودش تعجب کرده بود که انقدر حساسیت شدید به بادوم داده بودی و گفت که امروز توی مریض هام اصلا حساس به بادوم نداشتم. عدد 1 و 2 هم کمی قرمزی داشت. به نظر من عدد 5و6و7 که سفیده ی تخم مرغ و گندم و موز هم بود داشت اما دکتر فقط شیر و گوشت گاو و افزودنیها و بادام را نوشت.

من خودم خیلی تعجب کردم و ناراحت شدم چون شما از 4 ماهگی داری بادوم میخوری! خیلی دلم سوخت که انقدر اذیت شدی. فهمیدم که اون سوختگی چندوقت قبل لای پات هم بابت همین حساسیت ها بوده که به هیچ طریقی و جز با پماد کورتن دار خوب نمیشد.

ساعت 11 شب بود که رسیدیم خونه و شربت سیتریزینت رو دادم خوردی و از ژل پاین تارسول که دکتر برخوردار داده بود برات زدم. این ژل در واقع یک شوینده است که خارش رو کم میکنه. موقع خواب هم انقدر پاهات رو خاروندم تا خوابت برد و تا صبح هم هربار بیدار میشدی و ناراحتی خارش میکردی برات میخاروندم.

خلاصه اینکه امیدوارم به زودی زود همه ی مشکلات و دلپیچه های شبانه این مدتت کم بشه.

حتما در روزهای بعدی هم دوباره میرم پیش آقای دکتر تا یه دستور غذایی خوب برای پسرم بگیرم تا کمبود وزن این مدتش رو جبران کنه.

دوستت دارم عزیز دلم.

  • مامان لیلا

سلام پسر مهربونم

دیشب دوباره رفتیم پیش آقای دکتر برخوردار تا گوش های شما رو چک کنه و پاهات رو هم نشون بدم.

گفت ورم گوشت خیلی بهتره ولی هنوز ترشح داره. برای همین هم برای 6 روز دیگه آزیترومایسینت رو گفت که ادامه بدی. از روی آزمایش خونت هم گفت که آلرژی شدیدی داری. برای پاهات هم گفت اگزماست و علتش حساسیته و میدونه خیلی اذیت میشی و خارشش شدیده اما چاره ای نیست و تا روزی که میریم پیش دکتر موحدی باید تحمل کنی. دیشب که داشتم برات روغن میزدم خودم بغضم گرفته بود. دعا میکنم ز.دتر این روزها بگذره و چهارشنبه بشه و تکلیف پسر ناز من معلوم بشه.

نازنینم

امروز من و شما یه نی نی پارتی دعوتیم. شما به عنوان پیشکسوت دعوت شدی به مهمونی نی نی های متولد تیرماه که الان 6 ماهشونه و 5 ماه از شما کوچکترن! مهمونی خونه ی خاله مریم برگزار میشه و شما قراره انتقال تجربه کنی ؛)


  • مامان لیلا

سلام پسرم

این مدتی که گذشت انقدر درگیر مریضی های مختلف شما بودم که از همه ی کارهام مونده بودم. کارهای مدرسه و خونه انقدر روی هم تلنبار شدن که دو سه روزه که شما عصرها رو خوب می خوابی من مجبورم به کارهای عقب افتادخ ام برسم و فرصت نمی کنم برای شما بنویسم.

پسر گلم

دیروز ششمین دندون شما جوونه زد بیرون! تبریک میگم بهت. البته یکی از تفریحات سالم شما هم این مدت گاز گرفتن مامان بود. از صورت و لپ گرفته تا انگشت شصت پا! یه جوری گاز میگیری که جای دندونات میمونه. جالب اینجاست که هیچکس رو هم بجز مامان گاز نمیگیری. احتمالا از روی علاقست و به جای بوس کردنه!

عزیز دلم، شما این روزها داری چندتا دارو میخوری.

شنبه ای که گذشت دوست مامان از یه دکتر جدید و خوب برای شما وقت گرفت. آقای دکتر برخوردار که به نظر دکتر خوبی میومد. بعد از معاینه ی شما گفت که گوش های شما ورم کهنه ای داره و نمی تونه آنتی بیوتیک نده بهت. از طرفی با مامان دعوا کرد که نباید خوابیده شیر بدی! البته من مدتی بود که حدس زده بودم احتمالا گوش شما عفونت داره چون هم حفظ تعادلت، حتی در حالت نشسته، خیلی کم شده بود و هم خیلی به گوشهات ور میرفتی. اما اطرافیان میگفتن که مشکلی نیست و من اشتباه میکنم!

از طرف دیگه معرفیمون کرد به یه متخصص آلرژی که از شما یه تست و آزمایش بگیرن چون احتمالا شما به یه سری مواد غذائی حساسیت داری و برای همینه که وضع مزاجیت انقدر نامیزونه. پشت پاهای شما هم به شدت خشکی زده و دل آدم رو به درد میاره.

از اون طرف چهارتا شربت کوتریموکسازول و آزیترومایسین و گریپ میکسچر و سیتریزین داد!

یه آزمایش خون هم نوشته بود که روز یکشنبه با خانمی رفتیم و از شما خون گرفتن :(

ضمنا اولین دکتری بود که گفت وزن شما کمه! البته درست هم میگفت چون من خودم از وزن شما راضی نیستم و دوماهه که وزنت ثابت مونده!

حالا باید تا چهارشنبه ی هفته ی آینده که وقت دکتر آلرژی شما میرسه صبر کنیم تا ببینیم شما چه مواد غذائی میتونی بخوری و تکلیفمون معلوم بشه!

از این حرفا بگذریم و بریم سراغ شیرین کاری های پسرم!

دیروز دو قدم خودت بدون اینکه دستت رو به جایی بگیری راه رفتی.

دیشب تونستی یکی از کمدهای آشپزخونه رو که خیلی خطرناک نبود باز کنی اما امروز دیگه رفتی سر وقت کمد ظرف و ظروف و یه چندتاییشون رو بیرون ریختی و من که در کند رو میگرفتم تا باز نکنی جیغ میکشیدی!



خلاصه من مجبور شدم که کمدها رو با نخ ببندم.

راستی داری کم کم شروع میکنی کلمه ی مامان و بابا رو بگی. بعضی وقت ها بعضی حرف ها رو که از ما میشنوی با لحنش تکرار میکنی اما هنوز هیچ کلمه ای رو واضح نمیگی.

به عنوان آخرین حرف اینکه روز شمار من برای آخرین چهل روز سال اول زندگی شما از دیروز شروع شده و 39 روز دیگه تولد یک سالگی شماست.


  • مامان لیلا

... در ادامه ی مطلب قبل

برنامه ی اولیه این بود که تا روز شنبه که بابامحمود میاد قم باشیم. ساعت 12:30 بامداد شنبه پرواز بابامحمود بعد از کلی دنگ و فنگ از بغداد پرید و من و عمو حسین رفتیم دنبال بابا و من شما رو به مادرجون سپردم. ساعت نزدیک 4 بود که ما رسیدیم به خونه و دیدم شما بیداری و در بغل مادرجون و شیرت رو هم نخوردی. تا بابامحمود رو دیدی خوشحالی عجیبی از خودت نشون دادی و رفتی بغل بابا و پایین نمیومدی. این عکس العملت برای من خیلی عجیب بود.

خلاصه تا روز سه شنبه 28 صفر ما قم بودیم. شما اونجا با باباجون خیلی بازی میکردی و مدام بغلشون بودی! وقتی که از در وارد می شد حتما باید شما رو بغل میکرد وگرنه گریه میکردی و پشت سرشون چهار دست و پا راه میفتادی.

از مریضی بگم که سرماخوردگیت بهتر شده بود ولی دوباره دچار مشکل اسهال شدی و البته خشکی پات هم روز به روز بدتر میشد که ما برات پماد تریامسینولون و فلوئوسینولون گرفتیم و البته من میترسیدم که خیلی استفاده کنم چون در دستور مصرفشون نوشته تا حد امکان برای کودکان استفاده نشود.

خلاصه روز سه شنبه بعد از نهار ما به سمت تهران حرکت کردیم . سر راه یک سر به خونه ی خاله نسرین زدیم که همه جمع بودند و خاله طبق معمول هرسال شله زرد می پخت. یک ساعتی اونجا بودیم و بعد از یک هفته به خونه ی خودمون برگشتیم.

شب هم برای مراسم شبهای آخر ماه صفر مطابق هرسال به مدرسه رفتیم.

روز چهارشنبه شما صبح که از خواب بیدار شدی مطابق روزهای قبل فرنی با نشاسته و شیرخشک همراه با مقدار کمی عسل خوردی و دو ساعت بعد هم شیر دادم تا بخوابی اما نمی خوابیدی. خواستم برات زرده ی تخم مرغ بدم بخوری که دیدم همه ی شیر رو برگردوندی. تا سه ساعت حتی آب دهنت رو هم برمیگردوندی. از طرف دیگه هم دلپیچه و اسهال داشتی. تماس گرفتم با مطب دکتر که دیدم تعطیله. حدس اول این بود که بخاطر خیاری که روز قبل خوردی رودل کرده باشی. بابا محمود هم اومد خونه و قرار شد اگر ادامه پیدا کرد ببریمت بیمارستان کودکان. اما شکر خدا از ساعت 4:30 عصر به بعد دیگه بر نمیگردوندی ولی خیلی بی حال بودی.

فردا صبح هم که از خواب بیدار شدی مدام گریه میکردی و آروم نمیشدی. کمی خاک شیر برات درست کردم و خوردی و توی بغل بابا خوابت برد.

این حالت بیداری و گریه و بی حالی تا حوالی 4 ادامه داشت. توی خواب ناله میکردی. برات سوپ دادم خوردی که به سختی قورت میدادی. همینطور که توی بغل بابا بیحال افتاده بودی دیدیم بدنت مثل کوره داغ شد و تب 40 داشتی! سریع برات استامینوفن دادم و شما هم خوابیدی تا نزدیکای 6. از خواب که بیدار شدی سرحال بودی و البته طبق معمول باید این سرحالی رو خرج میکردی و شروع کردی به بازی کردن!

تصمیم گرفتیم تا ببریمت پیش تولگیر!

رفتیم دم در خونه ی خاله زهرا و همراه با خاله رفتیم اونجا. یه جایی سمت میدون امام حسین. البته آدرسش رو با یه جستجو توی اینترنت الان گیر آوردم.

میدان امام حسین، خیابان صفا به سمت پادگان نیروی هوایی، خیابان مرتجایی(سر خیابان مسجد)، کوچه مصطفایی، پلاک 8 واحد اول.

خانم تولگیر از توی گلوی شما دو تا تیکه خیار و یه تیکه هویج در آورد! از اونجا که اومدیم بیرون خاله زهرا گفت که ریحانه اولین بار وقتی بعد از چند ماه هسته ی آلو از گلوش در آوردن تا صبح به راحتی خوابید. ما هم امیدوار بودیم شما بعد از چند ماه راحت بخوابی!

شب که شد دوباره تب کردی و تا صبح هرچی شیاف و استامینوفن میدادم تبت پایین نمیومد. و مدام شما رو تن شویه میکردم.

تا فردا ظهر که می خواستیم نهار بریم خونه ی باباجون و تولد خاله زهرا رو اونجا بگیریم همین وضعیت ادامه داشت. البته یه چیزی به طور واضح تغییر کرده بود و اون هم نحوه ی شیرخوردن شما بود که بعد از چند ماه از بغل مامان تکون نمی خوردی!



  • مامان لیلا

سلام پسر نازنینم

آخرین باری که برات نوشتم سه شنبه ی دو هفته ی پیش بود. اون روزها حال شما اصلا خوب نبود. شب ها سرفه هایی میکردی که تا عمق وجود من رو میسوزوندی و پشت بندش گریه و زاری میکردی و دوباره سرفه و این حلقه تکرار می شد و شما نمی تونستی بخوابی. مدام بغل من بودی و پایین نمیومدی. سینه ات هم به خس خس افتاده بود و من تصمیم گرفتم برای رهایی از شر آلودگی هوای تهران علی رغم نبودن بابامحمود به قم پناه ببرم. اما باید قبل از رفتن یک سر دوباره شما رو پیش دکتر خودت هم می بردم تا مطمئن بشم که حساسیت داری و سرماخوردگی نیست.

روز چهارشنبه شما از ساعت 12:30 ظهر خوابیدی و تا ساعت 3:30 هم بیدار نشدی. من هم که قرار بود اولین نفر مطب دکتر باشم تا بعد از اونجا بتونیم همراه باباجون و خانمی در مسیر قم باشیم سعی در بیدار کردن شما به صورت آروم داشتم. البته همیشه همینه! هروقت می خواهیم شما بخوابی بیدار میشی و هروقت که باید زود بیدار بشی می خوابی! خلاصه پوشک و لباسهای شما رو عوض کردم و شما بیدار نشدی. در یک لحظه که شروع به نق و نق در خواب کردی از فرصت استفاده کردم و شروع کردم به صحبت با شما و خلاصه تونستم شما رو بیدار کنم. وسایل رو از قبل داخل ماشین چیده بودم و غذای شما رو هم گرم کرده بودم. تا بیدار شدی لباس پوشوندم و ساعت یک ربع به 4 از خونه زدیم بیرون.

خوشبختانه مطب دکتر خلوت بود و زود رفتیم داخل. دکتر گفت که شما سرماخوردی و شربت دیفن هیدرامین هر 8 ساعت داد همراه با شربت گایافنزین هر شب 2.5 سی سی. در مورد اسهال هم گفت که کماکان شیرخشک آال 110 رو به شما بدم و هنوز هم رژیم غذایی داشته باشیم. در مورد خشکی پا هم گفت که بخاطر زیاد شسته شدنه و باید روغن زیتون تصفیه نشده بگیرم و برای پای شما بزنم.

خلاصه از مطب اومدیم بیرون و با باباجون تماس گرفتیم و بنزین زدیم و رفتیم کنار اتوبان آزادگان منتظر تا بیان.

در راه قم خانمی سوار ماشین ما شد و تا عوارضی شما بغل ایشون بودی. ولی از عوارضی به بعد به دلیل خواب آلودگی و گرسنگی بهونه گیری میکردی و ما جامون رو عوض کردیم. تا خود قم شما شیطنت و ورجه وورجه کردی و در ورودی شهر خوابت برد.

ساعت حوالی 8 بود که به قم رسیدیم. جای بابا محمودت واقعا خالی بود ...

  • مامان لیلا