محمد مهدی

نوشته هایی برای پسرم

نوشته هایی برای پسرم
پیوندها

۵۴ مطلب با موضوع «سال اول» ثبت شده است

سلام پسرم

قول داده بودم از جشن تولد یک سالگیت برات بنویسم که خانمی ما رو غافلگیر کرد و بدون اینکه به ما گفته باشه برای شما مهمون دعوت کرد. خاله نسرین و دایی منصور همراه با بچه ها و نوه هاشون مهمون اولین جشن تولد شما بودن.

خلاصه در جمعه ای که گذشت ما برای صرف نهار رفتیم به این مهمونی که خونه ی باباجون ترتیب داده شده بود.

شما طبق معمول توی ماشین خواب رفتی و اونجا که رسیدیم خواب بودی و متاسفانه خیلی زود بیدار شدی و تا آخر مهمونی هم دیگه نخوابیدی. برای همین هم خیلی خسته شده بودی. اما به هرحال خوش گذشت :)


یک انگری کیک واقعی


بیچاره کردی ما رو ولی نذاشتی یه عکس با کلاه ازت بندازیم


جمع بچه های مهمونی که همه سعی داشتن کلاه سرت بذارن :)

  • مامان لیلا

سلام پسرم

امشب از مهمونی تولد خونه ی باباجون که خانمی برای شما تدارک دیده بود و ما رو سورپرایز کرد داریم میایم. شما که از خستگی توی ماشین خوابت برد و من هم الان درحالیکه چشمام داره بسته میشه برای شما دارم مینویسم.

برای همین هم عکس های مربوط به این مهمونی رو در روزهای بعد برات میذارم. فقط الان که داشتم عکس های گوشیم رو منتقل میکردم به داخل لب تاپ دیدم که یادم رفته راجع به راهپیمایی انقلابی روز 22 بهمن برات چیزی بنویسم. برای همین هم عکس هاش رو میذارم و اگر بعدا وقتش بود توضیح هم میدم.




  • مامان لیلا

تولد

28 بهمن 1391


28 بهمن 1392

  • مامان لیلا

سلام پسر یکساله ی من

با احتساب سال 91 که کبیسه بود. امروز 367 امین روز از زندگی شماست.

تولدت رو بهت تبریک میگم و امیدوارم سالیان زیاد صحیح و سلامت، زیر سایه ی امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و در لشکرشون باشی.

دیروز می خواستم این پست رو برات بذارم اما فرصت نشد. راستش گل پسر عزیز من یه مقدار حال ندار بود. نمیدونم سرماخورده یا پیش زمینه های درآوردن دندون جدیده اما به دو شبه که تب میکنی و آبریزش بینی داری و البته آب دهنت هم به شدت آویزونه و بعضی وقت ها عطسه یا سرفه هم می کنی.

امیدوارم تا روز شنبه خوب خوب بشی که بتونیم بریم و برات واکسن یکسالگیت رو بزنیم :)

در سال اول زندگیت 6 تا دندون درآوردی. تونستی راه بری. به زبون خودت حرف میزنی و هروقت دلت بخواد مامان و بابا میگی. هنوز نمیتونی پازل درست کنی اما کلاغ پر، گنجشک پر و لی لی حوضک بازی می کنی. علی رغم تدابیر امنیتی من برای نیومدن شما به آشپزخونه بالاخره یجوری راه رو پیدا میکنی و کمدها رو بیرون میریزی.

خلاصه اینکه توی این یکسالی که گذشت شما شادی و نشاط رو به خونه ی ما آورده بودی. لحظه لحظه های دیروز و امروز رو من به یاد سال گذشته بودم و تداعی خاطراتش رو میکردم.

در پست بعدی هم دوتا عکس میذارم یکی مربوط به ساعت 4:35 28 بهمن سال 91 و یکی هم مربوط به امسال. تصمیم دارم این پست رو هرسال به روز کنم.

  • مامان لیلا

وقت خوابت بود و بی قرار بودی. خستگی مهمانی های تو در توی روز قبل هنوز روی تنت مانده بود و برای خوابیدن آرامشی می خواستی. در آغوش من هم آرام نمیگرفتی و گریه میکردی و اشک میریختی. از خودم جدایت کردم و روی پتوی صورتی رنگ مورد علاقه ات غلت میزدی و ناراحت بودی از اینکه چرا خوابت می آید. ناگهان به ذهنم خطور کرد و گفتم "الله" خیره شدی و به دهانم نگاه کردی. دوباره تکرار کردم "الله" و تو خندیدی. آرام شده بودی و گوش میدادی . چند باری تکرار کردم. دیگر خبری از گریه نبود. همه اش آرامش بود. برای تو و برای من ...

تکرار میکردم "الله" و فکر میکردم به معجزه ی "الا بذکر الله" که قلوب را اطمینان می بخشد. آهنگی به کلامم دادم و به لااله الله رساندم و در آغوشت گرفتم. لحظاتی بعد خواب تمام وجود تو را فراگرفته بود ...

  • مامان لیلا

سلام پسرم

امروز آخرین روز از ماه دوازدهم و اولین سال زندگی شماست. یادش بخیر. پارسال چنین روزی جمعه بود و من اصلا فکرش رو نمیکردم که شب نشده شما هوس بیرون اومدن میزنه به سرت :) واقعا اون لحظات آخر که توی شکم مامان بودی چه احساسی داشتی؟ چی شد که دلت خواست یه دفعه ای بیای بیرون؟ :)


گل مامان، آخر هفته ای که گذشت، یعنی همین پریروز، ما رفته بودیم به قم. اونجا به مناسبت تولد شما یه مهمونی نهار گرفته بودیم که عمه ها و خاله و دایی بابامحمود دعوت شده بودن. خیلی خوش گذشت. برای اولین بار شما سر سفره فقط از غذای آدم بزرگا خوردی. البته این غذا سوپ جو بود و مقداری هم برنج که مامان با دستش له میکرد و بعضی وقتا میزد توی آب خورش و میداد به پسرش.

راستی نکته ای که برام جالبه اینه که از وقتی به شما برنج میدم خیلی دیر به دیر گرسنه میشی و البته بیشتر هم تشنه میشی. برای همین هم میخوام سعی کنم تا عادت شب شیر خوردنت رو یه مقدار کم کنم. آخه خودم دیگه کم آوردم :دی


بریم سراغ اصل مطلب، روز جمعه بعد از رفتن مهمونا برای شما تولد گرفتیم و مامان به جای شما شمع یک سالگیت رو فوت کرد. دست عمه زینب سالم باشه که رفت و برای شما کیک تولد خرید و سر همه ی اونای دیگه هم سلامت باشه که کلی شما رو کادو بارون کردن :)



این هم آرنیکا خانم در آخر شب تولد آقا محمدمهدی 


  • مامان لیلا



مدت زمان: 13 ثانیه
  • مامان لیلا


مدت زمان: 19 ثانیه

پ.ن : صدای پس زمینه مربوط به برنامه ی جمعه ی ایرانی رادیوست :)
  • مامان لیلا

سلام نازنینم

چند روز پیش بود که خودت تونستی بدون دست گرفتن از جایی از روی زمین بلندشی و بایستی. کلی تشویقت کردم و شما با تعجب نگاهم کردی. فردای اون روز هم دوباره تکرار کردی و از روز بعدش زیادتر شد. دیروز هم چندین بار بلندشدی و افتادی. مدام بلند میشدی و میفتادی اما امیدت رو از دست نمیدادی :)


عزیز دلم، فقط 8 روز تا تولد شما مونده و من و بابامحمود تصمیم داریم آخر این هفته بریم قم و با دعوت کردن خاله و دایی و عمه های بابامحمود برای شما جشن تولد بگیریم. من از الان دارم برنامه ریزی برای غذاها و تدارکات مهمونی رو میبینم بس که خوشحالم :)


راستی پسرم، شما مدتیه که دیگه پستونک نمیگیری. نمیدونم دقیقا از چه زمانی ولی فکر کنم یک ماهی بشه. من از این موضوع خیلی خوشحال نیستم چون برای خوابیدن شب شما روی پستونک حساب کرده بودم اما از طرفی وقتی می بینم که چقدر راحت و بی دردسر دیگه پستونک نخوردی خدا رو شکر میکنم. البته این رو هم بگم که فکر میکنم برداشتن این موجود دوست داشتنی در طی روز از جلوی دست شما و منحصر شدنش به رختخواب باعث شد که از عادتش بیفتی. هرچند که شما تقریبا از ماه 3 به بعد خیلی دیگه علاقه ی شدیدی بهش نشون نمیدادی. الان هم که تا میذارم توی دهنت یا ناراحت میشی و درمیاری و پرتش میکنی و یا با زبونت میدی بیرون!



  • مامان لیلا
سلام گلم
قول داده بودم برات از راه رفتنت بنویسم. از هفته ی پیش که دو روز رفتی مهدکودک انگار راه رفتنت یکدفعه ای رشد کرد. تلاش و تمرینت برای راه رفتن بیشتر شده. بعضی وقت ها فاصله های نسبتا طولانی رو و تا 30 قدم میتونی برداری و البته وسط راه برای حفظ تعادلت می ایستی. بعضی وقت ها هم به هدف که نزدیک میشی میخوای سرعتت رو تند کنی که میخوری زمین. حالا ممکنه این هدف یه بار مامان باشه و یه بار مهر نماز :)
متاسفانه هنوز موفق نشدم عکس و فیلم شکار کنم. آخه کافیه بفهمی دوربین دستمونه اونوقت تمام هوش و حواست میشه گرفتن دوربین.
خلاصه اینکه این روزها مدام داری تمرین راه رفتن میکنی و امیدوارم تا روز تولدت راه بیفتی :)
  • مامان لیلا