محمد مهدی

نوشته هایی برای پسرم

نوشته هایی برای پسرم
پیوندها

۹ مطلب با موضوع «سال اول :: ماه سوم» ثبت شده است

سلام پسر خوبم


- هفته ی قبل هر روز من و شما با هم بیرون بودیم.


- دیروز بردمت مرکز بهداشت تا بعد از 84 روز برات پرونده باز کنم. دوتا مرکز رفتم باز نکردن. گفتن باید بین 3 تا 5 روزگی میاوردی! خانومه خیلی خواست در حق من بچه به بغل که بچه اش داره گریه میکنه لطف کنه، وزنت رو گرفت. 6300 گرم.


- چند روزیه که در روز دقایقی رو به صورت دمر، البته در حالت بیداری، می خوابونمت تا توانایی هات زیاد بشه. حدود سی ثانیه آرومی ولی بعدش گریه میکنی. منم برات توضیح میدم که این کار برای تقویت ماهیچه های شماست و تشویقت می کنم تا به اسباب بازی هات برسی. شما هم با کلی تلاش چند سانتی میتونی بری جلو. البته  بماند که گردنت رو خیلی خوب میتونی بالا بگیریو روی ساعدت بایستی.


- با اینکه از روز اول گردنت رو می تونستی نگه داری ولی الان مدت زمانش بیشتر شده.


- حرف زدنت خیلی پیشرفت کرده، اگر حواست نباشه آغوو می گی! از بازی کردن باهات لذت میبرم.


- خیلی وقتا در حالت طاقباز که هستی سعی می کنی بلند شی. بعضی وقتا دستات رو میگیرم و با جمله ی "پاشو پاشو" تحریک میشی و بلند میشی :)


- یکی دو روزه وقتی توی پوشکت کثیف می کنی پاهات رو صاف دراز می کنی و تقریبا تکون نمی خوری . مدام با نگاهات دنبالم می کنی و منتظر می مونی تا بیام و پوشکت رو عوض کنم. :دی


- صبح ساعت 5 بیدار شدی و مامان رو بی خواب کردی. دوباره ساعت  8 بیدار شدی و مامان هم با شما بیدار شد. حدود 10 خوابت برد و تا میذاشتم روی تختت و می خواستم بخوابم گریه می کردی و دوست داشتی توی بغلم باشی! الان 1 ساعت و نیمه که خوابیدی و چون من دیگه خوابم نمی بره خیالت راحت شده و به خواب نازی فرو رفتی و سراغ مامان رو نمی گیری! حتما وقتی بزرگ شدی جبران می کنم!!!


عکس دیروز!

watching TV


محمدمهدی 83 روزه در حال تماشای تلویزیون!

  • مامان لیلا

امروز برای اولین بار اسباب بازیت رو با دست خودت گرفتی.

داستان از اینجا شروع شد که صبح موقع بازی من پستونک شما رو گرفته بودم و باهاش باهات بازی می کردم. می زدم به لبت و عقب میکشیدمش. شما دوتا دستات رو قلاب کرده بودی دور دست من و تلاش میکردی تا پستونک رو بکنی توی دهنت. خودمونیم مادرجون عجب زوری داشتی ؛)


دفعه ی بعد نشسته بودی توی ساک حملت(کریر). من توپ رو گرفتم جلوی صورتت. با دستت گرفتیش! خواستم امتحان کنم که اتفاقی نبوده باشه. از دستت گرفتم و جهتش رو عوض کردم(آخه اون قسمتی که گرفته بودی دستت یه خورده اش پاره شده بود). بازهم گرفتی و تکونش دادی. کلی ذوق کرده بودم. عروسکی آوردم گذاشتم روی دستت. سعی می کردی بگیریش. کلی تلاش کردی، نمی تونستی، ناراحت شده بودی. توی یک لحظه گرفتی و داشتی همینجوری غر میزدی. من که کلی ذوق کرده بودم تشویقت کردم. یه لحظه توجهت جلب شد و خندیدی. عروسک رو تکون دادی :*


همین نیم ساعت پیش هم که توپ رو دوباره دادم دستت با دوتا دستت گرفتی و باهاش بازی کردی.

راستی محمدمهدی مادر، شما دیگه بابا رو هم خیلی قشنگ میشناسی. امروز که بابا اومد خونه کلی با بابا خندیدی و بازی کردی. 

چند روزی هم هست که دایره ی صداهایی که در میاری بیشتر شده. البته من هنوز آغوو رو دارم باهات کار می کنم و یه دفعه بیشتر نشنیدم که بتونی بگی :)


راستی پسر گلم، هفته ای که گذشت پر از اتفاق بود، از استخر رفتن من و شما و پشت فرمون نشستن من در حضور شما و رفتنون به قم و بازی شما با عمه ها و باباجون و مامان جون و خلاصه خیلی اتفاقای دیگه. اما من اصلا فرصت نوشتن هیچکدوم رو نکردم.


الان شما روی تختت دراز کشیدی و داری مامان رو صدا میکنی. چون خوابت میاد و داری میپی مامان بیا و کمک کن من بخوابم. پس تا پسرم عصبانی نشده من برم و بخوابونمش :)




  • مامان لیلا
امروز برای اولین بار من و شما سوار بر کالسکه رفتیم بیرون برای قدم زدن!
اولش که توی کالسکه نشستی(خوابیدی) کمی ناراحتی کردی. با گذاشتن پستونک توی دهنت برات توضیح دادم که می خوایم بریم گردش و اینو بخور تا سرگرم باشی. تا من چادرم رو سر کنم پستونک رو از دهنت انداخته بودی بیرون و آروم بودی و دیگه هم نمی خواستی بخوریش.

از خونه که رفتیم بیرون تعجب زده این طرف و اون طرف رو نگاه می کردی. پشتی صندلیت رو کمی آوردم بالا تا بتونی این طرف و اون طرف رو راحت تر ببینی.

تصمیم گرفتم یه سر بریم پاساژ سمرقند که ببینم برای هدیه روز مادر هم میتونم خریدی بکنم یا نه. توی آسانسور، مغازه ها یا هرجای دیگه ای که آدم ها رو میدیدی و اونها هم با محبت نگاهت می کردن با دقت و تعجب بامزه ای نگاهشون میکردی :)

خیلی طول نکشید که خوابت برد. راستش برای اولیم بار هم که رفته بودیم بیرون من هم کم کم داشتم خسته میشدم. آخه اولین بار بود که کالسکه میروندم :دی برای همین تصمیم گرفتم برگردم خونه. اولین گردشمون خیلی طولانی نبود. شاید به زور به 45 دقیقه میرسید :)

خونه که رسیدیم بیدار شدی و گرسنه ات شده بود. درست مثل من. بعد از شیر خوردن حدود یک ساعت و نیم بیدار بودی و حوالی 9 خوابت برد. الان هم که ساعت 10:47 هنوز بیدار نشدی. یه جوری خواب رفتی که انگار کوه کندی امروز. امیدوارم البته این خواب رو به خواب شبت بچسبونی و بعد از بیدار شدن نخوای مامان رو هم بیدار نگه داری :)


  • مامان لیلا


خواب راحت


عاشق لحظه ای هستم که خودت پستونک رو از دهنت میندازی بیرون! این یعنی من واقعا تصمیم دارم بخوابم D:

این عکس امروز صبح ساعت 8 و 30 دقیقه گرفته شده است!


  • مامان لیلا

سلام پسرم

دیروز برای دومین بار رفتیم مطب آقای دکتر.

آخه آقا پسر ما چند روزی بود که باز هم خیلی داشت شیر برمیگردوند! از ساعت 7 شب به بعد بعد از هربار شیر خوردن حسابی مامانشو آبیاری می کرد.

مشخصات شما به شرح زیر بود:

سن: 70 روز

وزن بالباس: 6200 گرم

وزن خالص: 6000 گرم (به گفته ی دکتر مناسب برای پایان 4 ماه)

قد:59 سانتی متر (به گفته ی دکتر مناسب برای پایان 3 ماه)

ماشاالله ...


دکتر گفت بچه ی تپلیه!

وقتی آقای دکتر داشت صدای قلب و قفسه سینه ات رو گوش میداد داشتی می خندیدی :) تازه آقای دکتر یه حرف دیگه هم زد که شما لبخندت واشد اما زشته اینجا بخوام بگم چی بود ؛) بزرگ که شدی خودم برات تعریف می کنم.


خلاصه پسر گلم، مثل دفعه قبلی باز هم گفتن که شما پرخوری می کنی. قرار شد فاصله ی بین شیر دادن رو زیاد کنم. در واقع از زمانی که شما اظهار گرسنگی کردی نیم ساعت تا 45 دقیقه باید سرت رو گرم کنم و بعدش بهت شیر بدم. دیشب تقریبا همین کار رو کردم که البته نتیجه این شد که مدت زمان کمتری برای آبیاری مامان صرف میشد و در فواصل هر بار برگردوندن شیر شما یک استراحتی می کردی!


روز هفتادم- بعد از مطب دکتر

این هم عکس آقا پسر وقتی از مطب برگشتیم. توی ماشین خوابش برده بود.




  • مامان لیلا

سلام عزیز دل مادر

امروز رفتیم واکسن دوماهگی شما رو زدیم.

صبح ساعت 7 بود که شما خودت از خواب بیدار شدی و شاد و سرحال داشتی با عروسکای آویزت بازی می کردی. من هم بلند شدم و بابا رو بیدار کردم و شروع کردیم به آماده شدن.من شما رو حاضر کردم و بابا میز صبحانه رو. بعد از خوردن صبحانه من هم به شما قطره استامینوفن دادم و رفتیم به سمت مرکز بهداشت. فکر می کردم امروز که بریم قد و وزنت رو هم اندازه میگیرن اما اونجا بهمون گفتن که برای تشکیل پرونده باید بریم یه مرکز دیگه. برای همین هم موفق نشدیم قد و وزن شما رو بگیریم. اما مامان در اولین فرصت حتما شما رو میبره و برات تشکیل پرونده میده.

خلاصه عزیز دلم شما اولش خواب بودی و خانمی که می خواست واکسن بزنه گفت که باید بیدارت کنیم. اسمت رو پرسید و علت دیر بردنت رو. من هم گفتم که منتظر بودیم تا ختنه اش بیفته. مامان شما رو از خواب بیدار کرد و نوبت واکسنت شد. اول قطره ی فلج اطفال رو دادن خوردی و بعدش اولین آمپول توی پای چپت. برای پای چپ واکسن سه گانه میزنن که خیلی هم درد داره.مامان پات رو محکم گرفته بود. الهی بمیرم برات که خیلی گریه کردی. همین جوری داشتی گریه میکردی که بدنت رو برگردوندیم تا پای راستت رو هم بزنن. جیغ خیلی بلندی کشیدی. خیلی بیشتر از قبلی گریه کردی و گریه ات هم بند نمیومد. اومدیم توی ماشین نشستیم. خانم گفته بود 10 دقیقه صبر کنید ممکنه بالا بیاره. اگر بالا آورد برش گردونید تا قطره رو دوباره بهش بدم.

شما توی ماشین توی بغل مامان یه خورده گریه کردی و خوابت برد. بابا محمود ما رو گذاشت خونه و رفت سر کار. شما رو که گذاشتم روی تختت خواب و بیدار بودی. حوالی 10 بود که بلند شدی برای شیر خوردن. شیر خوردی و خوابت برد. یک ساعت بعد از خواب بیدار شدی. درد داشتی. اولش آروم گریه میکردی ولی بعدش کم کم گریه هات زیاد شد و شروع کردی به گریه کردنی که آروم هم نمیشدی. کلی بغلت کردم و نازت کردم و راهت بردم ولی هنوز گریه میکردی. دیگه شروع کردم باهات حرف زدن که یه خورده آروم شدی و به حرفای مامان گوش میدادی ولی درد داشتی. تا یه تکون کوچولو میدادمت که مثلا جات رو روی دستم بهتر کنم شروع میکردی به گریه کردن. انقدر گریه کردی که از گوشه ی چشمت برای اولین بار اشک سرازیر شد :( ساعت  که 12 شد با کلی تلاش قطره استامینوفنت رو دادم تا ساعت 1:15 بغلم بودی. برات داستان تعریف کردم. داستان مریضی امام حسن(ع)  و امام حسین(ع) اینکه بعد سه روز روزه غذاشون رو میدادن به آدمای نیازمند. یه خورده که احساس کردم آروم شدی خواستم پوشکت رو عوض کنم که باز هم شروع کردی به نا آرومی کردن. اما چاره ای نداشتم مجبور بودم. اما آرومتر از قبل بودی. کلی قربون صدقه ات رفتم و نازت کردم و تونستم یه خورده بهت شیر بدم بخوری. تقریبا 20 دقیقه بعدش خوابت برد. اما احساس می کردم تب داری.

حدودا 2 ساعت خواب بودی. توی این دو ساعت مامان موفق شد برای خودش نهار آماده کنه. اما تا اومد بخوره طبق معمول( ؛) ) شما بیدار شدی. البته باز هم با گریه. ساعت 4 بود و نوبت قطره استامینوفن. من هم قبل از اینکه بغلت کنم قطره رو دادم بهت. گریه ی شما بیشتر میشد که کمتر نمیشد :( پسرکم موقع ختنه انقدر گریه نکرده بودی که امروز کردی. معلوم بود که خیلی درد داری.

بغلت کردم. بدنت به نظرم داغ بود. خوشبختانه بدون مشکل شیر خوردی و بلافاصله هم خوابت برد. وقتی خوابیدی برات درجه تب گذاشتم که می گفت دمای بدنت سی و هفته و این یعنی تب نداری. البته من فکر می کنم در حد نیم درجه تب کرده باشی.

خلاصه پسر عزیز من خوابید تا ساعت 5:30 و وقتی بیدار شد انگار دیگه درد نداشت. تب هم نداشت.
نوبت بعدی قطره ساعت 8 بود که نزدیکش که شد یه کوچولو درد داشتی وقتی پاهات رو تکون می دادی. دوباره یه مقدار تب کردی که بهت قطره دادم. بعدش خاله زهرا و ریحانه اومدن اینجا تا به شما سر بزنن.
شب که شد و موقع خواب شما دوباره داشتی برای خواب بدقلقی می کردی. ساعت 11:30 بود که احساس کردم بدنت خیلی داغه. 1 درجه تب کرده بودی که بهت قطره دادم.
دم صبح هم همینطور. هنوز تبت بالا بود. اما با خوردن آخرین سری قطره استامینوفن ساعت 7:30 صبح، تبت پایین اومد و شکر خدا دیگه بالا نرفت.
این هم کل جریان واکسن پسر ما بود.

پ.ن:من اصل این پست رو همون روز نوشتم و پس فرداش تکمیلش کردم.


  • مامان لیلا

سلام عزیز دل 65 روزه ی مادر

من امروز خیلی خوشحالم. آخه حلقه ی ختنه ی پسرم افتاده و دیگه راحت شده. راحتی پسرم راحتی من هم هست. چون دیگه نگران دردکشیدن پسرم نیستم. هرچند که دردهای این دنیا تمومی نداره و آخر هفته اگه خدا بخواد باید بریم واکسن دوماهگیت رو بزنیم.

محمدمهدی من، دیشب بعد از 8 شب که روی تخت مامان و بابا و کنار ما می خوابیدی دوباره روی تخت خودت خوابیدی. آخه هر شب تا خوابت می برد و من میذاشتمت روی تخت خودت از خواب بیدار میشدی و یه جوری چشمات باز میشدن انگار قرار نیست خواب بهشون راه پیدا کنه. وقتایی که می خواستم خوابت کنم جرات نداشتم از کنارت تکون بخورم چون سریع بیدار میشدی. من هم هرشب به عنوان آخرین حربه دست و پات رو با ملحفه میبستم که تکون نخورن و مانع خوابت بشن و شما هم بعد چند دقیقه خوابت میبرد. اما دیشب بالاخره توی بغل مامان خوابت برد و من هم گذاشتمت روی تخت خودت و خوشبختانه دیگه بیدار نشدی و بعد این چند شب مامان یه خواب خیلی راحت داشت :دی

عزیزکم، صبح ها وقتی از خواب بیدار میشی حدود 15 دقیقه با مامان هیچ کاری نداری. آخه با عروسکای آویز بالای تختت مشغول میشی و حرف میزنی و می خندی. دیروز صبح خواستم ازت فیلم بگیرم اما پسر وروجک من مثل همه ی بچه های دیگه تا دوربین رو میبینه دست از شیرین کاریاش میکشه. من هم دوربین رو میبردم کنار و چند دقیقه ای تونستم یواشکی ازت فیلم بگیرم.


پسرم، بابا محمود دیروز بالاخره فرصت کرد و رفت فیلم تولد شما رو از بیمارستان گرفت. مامان که دلش برای روز اول تولد شما تنگ شده بود با دیدن فیلم لحظه تولد شما شاد شد.


این هم یه عکس از چند لحظه بعد از تولد شما که داشتی گریه میکردی.


تولد

  • مامان لیلا

سلام پسرم

امروز اولین روزی بود که بعد از به دنیا اومدن شما من رفتم مدرسه. یعنی با هم رفتیم. همه از دیدن شما ذوق کرده بودن و هرکی میدید می گفت که شما خیلی شبیه مامانی.
بچه های مدرسه کلی از دیدن شما ذوق زده بودن و غش و ریسه می رفتن :)

مادرجون یادم باشه امروز حتما باید برات اسفند دود کنم تا یه وقت چشم و نظر نیاد سراغ پسر عزیز من.


  • مامان لیلا

سلام پسر عزیز مادر

دیشب دقیقا ساعت 12:15 بود که شما بعد از دوساعت تلاش توی بغل مامان به خواب رفته بودی. انقدر برام شیرین بود که وقتی گذاشتمت روی تخت با اینکه خسته بودم اما طاقت نیاوردم و اومدم پای لب تاپ نشستم تا برای شما بنویسم. از شیرینی خواب دیشبت توی بغل مامان و از اینکه دقیقا 60 شب پیش اون ساعت مامان روی تخت بیمارستان خوابیده بود و شما پسر گل تازه به دنیا اومده روی تخت کنار مامان. توی همین فکرا بودم تا اینترنتم وصل بشه که یه دفعه صدای بیدارباش شما دراومد و جات که خالی نبود مادر تا ساعت 2:30 درگیر خوابوندنت بودم. انگار همون چند دقیقه خواب رو از چشمای شما پرانده(پرونده) بود. خودم که کنارت دراز می کشیدم مشت های سنگینی بود که با دست کوچولوی شما و البته بدون اراده توی صورتم روون میشد. دستهات رو که می گرفتم تا تکون نخورده گریه می کردی. اما آخر سر مجبور شدم لای پتو زندانیت کنم و دست و پا رو با هم ببندم. اولش یکم تقلا کردی و به 5 دقیقه نرسید که خوابت برد.

الهی من فدای شما بشم مادر که الان با اینکه کلی کار ریخته سرم و خیلی هم خسته و خوابالو هستم ولی دلم نیومد این رو اینجا برات ننویسم :)


61 روزگی
  • مامان لیلا