محمد مهدی

نوشته هایی برای پسرم

نوشته هایی برای پسرم
پیوندها

۱۰ مطلب با موضوع «سال دوم :: ماه سیزدهم» ثبت شده است

سلام پسر نازم

اگه بدونی که یه دنیا حرف دارم برات برای این مدتی که نرسیدم بیام و برات بنویسم. امیدوارم تا یک ربع دیگه از خواب بیدار نشی و من فرصت کنم این پست رو کامل کنم.

هفته ی پیش فکر کنم همین یکشنبه بود که متوجه شدم گل پسرم دندون هفتمش دراومده. البته من دیر فهمیده بودم و تقریبا نصف دندون زده بود بیرون. آخه تا دست میزنم که توی دهن خوشگلت رو ببینم شروع میکنی به جیغ و داد و نمیذاری. امروز ضبح هم متوجه شدم که دندون هشتمت هم یه نیش کوچولو زده. البته یه مقداری این مدت هم مزاجت روون شده بود و بعضی وقتا دل پیچه داشتی که فعلا خبری ازش نیست و احتمالا به خاطر همین دندون بوده. راستی امروز هم اصلا آبریزش بینی نداشتی و فکر میکنم آبریزش این یک ماه اخیر که بعد از سرماخوردگی روی شما مونده بود برای دندون بوده. امیدوارم که کلا قطع بشه این ابریزش بینی اذیت کن.

از همون هفته ی پیش بوس کردن رو یاد گرفتی. البته قبلش بلد بودی و هروقت عشقت میکشید مامان رو بوس میکردی (تا اینجا یه دور بیدار شدی و شیر دادم خوردی و دوباره خوابت برد) اما از هفته ی پیش به این طرف از بعد اینکه یه شب یه دفعه ای خودت پریدی و بابا رو بوس کردی، وقتی بهت میگیم که کسی رو بوس کنی این کار رو انجام میدی. :)

خبر بعدی اینه که هفته ی پیش من و شما و بابامحمود، سه نفره، برای اولین بار همراه شما رفتیم شمال. هرچند که نصف زمانی که اونجا بودیم هوا بارونی و سرد بود. اما وقتایی که بارون نمیومد علی رغم سرما هوای خوبی داشت. دفعه ی اول که رفتیم کنار دریا شما خواب خرگوشی ای رفته بودی که بیدار نمیشدی.

دفعه ی دوم هم موقع برگشتن به تهران رفتیم که شما با دیدن دریا کلی هیجان زده و خوشحال شده بودی.



عزیز دلم، رفتنی رو از جاده ی چالوس رفتیم. زمان رفتن شما خیلی خسته بودی و من فکر میکردم دوساعتی میخوابی توی ماشین. ماشین که حرکت کرد از دم خونه شما خوابت برد. اما بعد از یک ساعت بیدار شدی. یک ساعتی بدون اینکه کوچکترین حرفی بزنی یا عکس العملی نشون بدی روی صندلی نشسته بودی. یه دفعه شروع کردی به نق زدن و من فکر کردم که گشنه شدی. یه سیب کوچولو پوست کندم و دادم تا بخوری که یه گاز با بی میلی زدی و یه دفعه ای(معذرت می خوام) یه کوچولو محتویات معده ی شما برگشت. سریع کمربندم رو باز کردم و اومدم عقب پیش شما و تا بغل کردم هرچی توی دل کوچولوت بود اومد بیرون. انگاری این جاده ی پیچ در پیچ حالت رو بد کرده بود. بعدش هم که دیگه ظاهرا حالت بد بود و حسابی بی قرار بودی. وسط راه یه جا زدیم کنار و یه کمی استراحت کردیم و من یه مقدار سیب تراشیدم و دادم خوردی تا جلوی تهوعت گرفته بشه. بقیه ی راه رو نسبتا اروم تر بودی و البته جلو روی پای مامان نشستی. مگه عقب بند میشدی. حتی وقتی من هم عقب مینشستم شما میخواستی بیای جلو.

موقع برگشتن از جاده ی رشت و اتوبات قزوین برگشتیم که خیلی بهتر بود و از اول راه شما یه دوساعتی خوابیدی و بعدش هم حال شما بد نبود اما حال مامان بد شده بود از ورج و وورجه هایی که میکرد تا شما آروم روی صندلیت بشینی. تقریبا بین راه قزوین و زنجان بود که یه جا نگه داشتیم تا نماز بخونیم و شما هم اونجا کفش پاکردی و از ماشین پیاده شدی و یه مقداری قدم زدی :)

حتما عکس های مربوط به این سفر رو برات میذارم. فعلا دوربین توی ماشین جا مونده برای سفر بعدی :)

پ.ن : یادم رفته بود برات بنویسم که از سفر که برگشتیم قبل از اومدن به خونه رفتیم خونه ی باباجون و خانمی موهای شما رو کوتاه کرد که برای ایام عید مرتب و خوشگل و مردونه بشی :)


پسر خسته و خوابالوی من در آخر شب سفر

  • مامان لیلا

سلام پسرکم

آخر هفته ای که گذشت ما به قم رفته بودیم. قرار بود شما رو ببرم آتلیه و عکس بندازیم که بنا به دلایلی نشد. یعنی رفتیم ولی نشد عکس بندازیم و برگشتیم خونه.

اما شما به یک توانایی جدید رسیدی. پله بالارفتن! ظاهرا در طبقه ی اول باز بوده و شما از فرصت استفاده کردی و دویدی سمت پله ها. عمه زینب هم به دنبال شما بوده و شما با سرعت همه ی پله ها رو بالا رفتی! اون هم پله های خونه ی باباجون که یکی بلند و یکی کوتاهه. پریروز هم که رفته بودیم به مدرسه، شما چندبار سعی کردی از پله ها بالا بری و موفق هم شدی :)

عصر که برگشتیم تهران، من مهمونی تولد زندایی دعوت بودم و شما مرد بزرگ رو با بابا خونه تنها گذاشتم و رفتم. وقتی برگشتم صحنه ی خونه دیدنی بود! یه کیسه ماکارونی روی زمین ریخته بود و ماکارونی های خام توی دل شما در حال دم کشیدن بودن. رفته بودی سر کمد و کلی قند خورده بودی. یه نمکدون در گوشه ای از زمین روی سرامیک ها شکسته بود. آخر شب هم که رفتم لباس بیارم و برات عوض کنم تا بخوابی با صدای داد بابا که گفت "سوختی پسر" پریدم بیرون و جیغ شما که لیوان چای بابا رو روی خودت برگردونده بودی.

راستی پسر نازم، تقریبا نه شب از شبی که تصمیم به قطع شیر شبانه ات گرفتم میگذره و تقریبا موفق به این کار شدم. بعضی شب ها مثلا 9 شب میخوابیدی و 5 صبح بیدار میشدی . یا 8 می خوابیدی و 3 بیدار میشدی. اما از دو سه شب پیش که شب ها هم دیر خوابیدی و حوالی 11 و 12 تا 6 صبح تقریبا دو بار بیدار میشی. اوایل وقتی بیدار میشدی آب میدادم دفعه های اول می خوردی و میخوابیدی. یا بغلت میکردم و راهت میبردم که البته فقط دقایقی کوتاه در آروم موندنت تاثیر داشت و گاهی تا یک ساعت و نیم هم معطلت میکردم وشیر نمی دادم و البته شما بهونه گیری هم میکردی اما من مقاومت میکردم. یک شب بیدار شدی و تا لیوان آب رو دیدی جیغ بلندی سر کشیدی و سر روی پتو گذاشتی و اشک ریختی من هم لیوان آب رو همینجور دستم بود و شما رو نوازش میکردم و میگفتم اگه نمیخوای آب نخور. چند دقیقه ای گریه کردی و بعد بین هق هق گریه اومدی سمت لیوان و آب خوردی و خوابیدی. دفعه ی بعد هم که بیدار شدی هنوز ساعت 6 نشده بود و باز هم اول جیغ کشیدی، اما خیلی گریه نکردی و آب خوردی و تا ساعت 7 بیدار نشدی. الان دو شبه که وقتی بیدار میشی دیگه گریه نمیکنی و راحت آب میخوری. معمولا بین 12 تا 6 صبح بهت شیر نمیدم. البته فکر نکنی این کار راحت بود و من خیلی مادر بیرحمی هستم. شب اول از سخت ترین شب ها بود. خصوصا وقتی میومدی سمتم و با دستت میزدی به بدنم یا سرت رو میاوردی نزدیک که شیر بخوری و وقتی میدیدی نمیدم خیلی گریه میکردی. باور کن مامان هم همراه شما بغضش میگرفت اما واقعا چاره ای نبود و به خاطر خودت این کار رو میکردم. نمیخواستم مجبور باشی درد و استرس دندون پزشکی رو تحمل کنی. خلاصه اینکه شما دیگه بزرگ شدی و باید این سختیها رو تحمل کنی :)

  • مامان لیلا

سلام پسرم

این پنجمین پستیه که امروز برات میذارم!

بیچاره پست قشنگ بابا که انقدر رفت پایین.

راستش گفتم از سرماخوردگیت بنویسم تا تجربه اش برام ثبت شده باشه. شما از یکشنبه شب هفته ی پیش آبریزش بینیت شروع شد و شبش هم تب کردی. دوشنبه شب هم تب کردی اما خفیف تر. گفتم شاید به خاطر دندون باشه. چون اولش آبریزش بینی شما شفاف بود. از اون طرف من حدس میزدم که عفونت گوش شما هنوز مونده باشه چون خیلی میخاروندیش و تقریبا از وقتی آنتی بیوتیک رو قطع کردیم دوباره هم شب بدخوابی هات شروع شده بود و هم مزاجت روون بود و دل پیچه هم داشتی. خلاصه روز یکشنبه بردمت دکتر. آقای دکتر گفتند که گوش راستت هنوز مقداری عفونت داره و دوباره تاکید کردن که خوابیده شیر ندم بهت. و همینطور گفتن که سینوس هات هم عفونی شده و دوباره آنتی بیوتیک.

کوتریموکسازول تا 10 روز و کتوتیفن تا 15 روز. قرار شد که این مدت سیتریزین رو هم قطع کنم و بعد از تموم شدن کتوف دوباره شروع کنم. شکر خدا این دو شب رو بد نخوابیدی. اما من از کتوف اصلا خوشم نمیاد چون بی قرار و پرخاشگرت میکنه!

آقای دکتر تاکید کرد که شیر شبت رو قطع کنم و گفت که اگر مادرها میدونستند که چقدر این موضوع در رشد بچه موثره حتما این کار رو میکردن. خلاصه این که من هم دو شبه که دارم تلاش میکنم برای اینکه شب ها شما رو از شیر بگیرم و تا حد خوبی هم موفق بودم.

اولش که بیدار میشی بهت آب میدم و البته خیلی تشنه هستی و آب رو خوب میخوری. اگر خیلی گریه کنی بلندت میکنم و راهت میبرم. پریشب تازه ساعت یک ربع به یک دو قلپ شیر خوردی و خوابیدی . ساعت 3 و نیم بلند شدی و شیر ندادم بهت و کمی آب دادم و بدون گریه خوابیدی. از ساعت 4 و نیم هی نق و نق کردی و این پهلو و اون پهلو شدی تا ساعت 6 که پاشدی و گریه کردی و دیگه شیرت دادم.

دیشب هم 12 خوابیدی و نزدیکای 5 بیدار شدی! اول آب دادم خوردی و شروع کردی به گریه کردن. راهت بردم و توی بغلم خوابت برد و تا نشستم روی مبل بیدار شدی و باز شروع کردی به گریه. تا ساعت 20 دقیقه به 6 دقایقی خوابت میبرد و بیدار میشدی و گریه میکردی و راهت میبردم هم دیگه فایده نداشت برای همین هم اون موقع دیگه شیر دادم بهت. امیدوارم این روند خیلی طول نکشه و پسر من خیلی اذیت نشه.

  • مامان لیلا

انگار نه انگار که همین امروز صبح واکسن زده! جارو برقی و متعلقاتش جزو اسباب بازی های محبوب هستن.



مدت زمان: 13 ثانیه

  • مامان لیلا

سلام پسرم

دوشنبه ی هفته ی گذشته ، یعنی روز تولدت، نوبت واکسن یک سالگی شما بود. اما ار اونجا که شما شب قبلش تب کردی و آبریزش بینی هم داشتی و حالت سرماخوردگی، من برای واکسن نبردمت. تا اینکه روز شنبه عزمم رو برای بردن شما جزم کردم. صبح ساعت یک ربع به 8 قرار بود خانمی بیاد دنبالمون و بریم مرکز بهداشت. ساعت 8 پیامک داد که نمیتونه بیاد و خاله زهرا میادو من هم از اونجایی که بابامحمود هنوز خونه بود و نرفته بود سر کار گفتم با بابامحمود میرم.

موقع عوض کردن لباس شما از خواب بیدار شدی. آخه شب قبلش هم که مهمونی تولدت بود از ساعت یک ربع به 8 خوابیده بودی و تقریبا خوابت کامل شده بود. ساعت تقریبا یه ربع به 9 بود که من قطره ی استامینوفن شما رو دادم و از در خونه رفتیم بیرون.

خلاصه رسیدیم و نوبت گرفتیم. بچه ی قبل از شما اومده بود واکسن 18 ماهگی بزنه و خیلی گریه میکرد. من مدام حواس شما رو پرت میکردم که نفهمی اون نی نی برای چی گریه میکنه و میترسیدم شما هم بترسی. رفتیم داخل و شما روی پای مامان نشستی. واکسن یکسالگی توی دسته. خانم گفت که دست چپت رو بزنم بالا. اول که سوزن رو وارد دستت کرد چیزی نگفتی و وقتی کشید بیرون انگار یادت اومد باید داد بزنی. اما همون یه داد کوچولو بود و حتی گریه هم نکردی. خانم گفت که یک هفته ی بعد تب میکنی و کمپرس و این چیزا هم نمی خواد. بابا ما رو گذاشت خونه و خودش رفت سر کار. من و شما هم با هم صبح رو شب کردیم و بازی کردیم!

شب که شد شما دوباره تب کردی و البته برای من عجیب بود که چرا. فرداش برده بودمت پیش آقای دکتر که گفت تب شب قبلت رو میذاره به حساب سرماخوردگیت و نه واکسن.

خلاصه این هم از سرنوشت واکسن یک سالگی شما.


محمدمهدی خوابالو قبل از زدن واکسن


محمدمهدی در بعد از ظهر روز واکسن

  • مامان لیلا

سلام پسرم

قول داده بودم از جشن تولد یک سالگیت برات بنویسم که خانمی ما رو غافلگیر کرد و بدون اینکه به ما گفته باشه برای شما مهمون دعوت کرد. خاله نسرین و دایی منصور همراه با بچه ها و نوه هاشون مهمون اولین جشن تولد شما بودن.

خلاصه در جمعه ای که گذشت ما برای صرف نهار رفتیم به این مهمونی که خونه ی باباجون ترتیب داده شده بود.

شما طبق معمول توی ماشین خواب رفتی و اونجا که رسیدیم خواب بودی و متاسفانه خیلی زود بیدار شدی و تا آخر مهمونی هم دیگه نخوابیدی. برای همین هم خیلی خسته شده بودی. اما به هرحال خوش گذشت :)


یک انگری کیک واقعی


بیچاره کردی ما رو ولی نذاشتی یه عکس با کلاه ازت بندازیم


جمع بچه های مهمونی که همه سعی داشتن کلاه سرت بذارن :)

  • مامان لیلا

سلام پسرکم

دوست داشتنی بابا

ان شا الله الان که داری این متن را میخونی حالت خوبه و دماغت چاقه و سرکیفی

حتما یا مدرسه میری یا دانشگاه

مواظب درسات باش. البته نه زیاد. بیشتر مواظب باش تا راه های زندگیت رو درست انتخاب کنی.

درس خوندن و نمره الف گرفتن یک راهه که اصلا راه خوبی هم نیست. البته نمیشه گفت راه بدیه ولی راه های بهتر از اون بیشماره..

سعی کن خودت باشی و تو همه مراحل زندگی کاری را بکنی که از همه درست تر هست.

همیشه با اطرافیان - به خصوص دوستان معتمد و بزرگترها - مشورت کن و تنهایی تصمیم نگیر.

اگر گمان کردی که دیگران تو رو درک نمیکنن بدون که داری اشتباه بزرگی را مرتکب میشی. دیگران - نزدیکان- حتما تو را بهتر از خودت درک میکنن و هر چی میگن از روی دلسوزی هست.

ولی اگر مطمئن شدی که حرف تو چیزی فراتر از تفکر اونهاست اونوقت میتونی به فکر خودت عمل کنی. به شرطی که توی این تصمیم احساس دخیل نباشه. چون شک نکن بزرگان در زمینه احساسات تجربیات زیادی دارند که تصمیم جدید تو را هم تحت پوشش قرار میده.

پس تنها زمانی که خواستی تصمیمی عقلانی بگیری و در پارادایم ذهن اطرافیان و بزرگان نزدیک نتونستی جایی براش پیدا کنی میتونی با ذهن خودت عمل کنی.

وقتی تصمیم گرفتی بر خدا توکل کن و به بهترین شکل برای رسیدن به نتیجه مد نظرت تلاش کن. جوری که هیچ کس نتونه بگه تو در مسیر کوتاهی کردی یا برای کار کم گذاشتی.

مسلما زمانی میرسه که این متن را میخوانی و خوب میفهمی و ان شا الله عمل خواهی کرد.

همیشه نگاهت به بلندی آسمون باشه

ولی باید عملت رو روی زمین انجام بدی

فردا هم خیلی دیره باید از همین الان شروع کنی !

سالگرد تولدت را به خودت و مامان خوبت که خیلی برات زحمت میکشه تبریک میگم - ان شا الله همیشه سلامت باشی

دوستدار همیشه تو

بابا محمود

  • مامان لیلا

سلام پسرم

امشب از مهمونی تولد خونه ی باباجون که خانمی برای شما تدارک دیده بود و ما رو سورپرایز کرد داریم میایم. شما که از خستگی توی ماشین خوابت برد و من هم الان درحالیکه چشمام داره بسته میشه برای شما دارم مینویسم.

برای همین هم عکس های مربوط به این مهمونی رو در روزهای بعد برات میذارم. فقط الان که داشتم عکس های گوشیم رو منتقل میکردم به داخل لب تاپ دیدم که یادم رفته راجع به راهپیمایی انقلابی روز 22 بهمن برات چیزی بنویسم. برای همین هم عکس هاش رو میذارم و اگر بعدا وقتش بود توضیح هم میدم.




  • مامان لیلا



  • مامان لیلا

سلام پسر یک سال و دو روزه ی من

بالاخره بعد از مدت ها تفکر برای تصمیم گیری، در روز تولد شما بابامحمود صندلی ماشین خرید.

امروز صبح وقتی که می خواستیم بریم دانشگاه برای اولین بار روی این صندلی نشستی. مامان هم کنار شما نشست تا یک وقت هناراحتی نکنی. پسر من هم مات و مبهوت داشت این رف و اون طرف رو تماشا میکرد و صداش هم در نمیومد. موقع برگشت هم همینطور. فقط وقتی که بابا دید خیلی ساکتی و صدات کرد که باهات حرف بزنه شروع کردی به غر زدن که بخوای بیای پایین و بری پیش بابا که بابا دستش رو از پشت سرش دراز کرد و من دست شما رو لحظه ای رسوندم به دست بابا و آروم شدی. فقط وقتی میرسیدیم به مقصد و تا ماشین می ایستاد ناراحت میشدی.

امیدوارم همیشه همینقدر آقا و ساکت بشینی روی صندلی مخصوص خودت.

امروز برای اینکه ترسیدم با دیدن موبایل دست من فیلت یاد هندوستان کنه و دیگه روی صندلی بند نشی عکس نگرفتم، اما حتما بزودی برات عکس میذارم.

  • مامان لیلا