محمد مهدی

نوشته هایی برای پسرم

نوشته هایی برای پسرم
پیوندها

۱۶ مطلب با موضوع «عاشقانه ها» ثبت شده است

من در حال عوض کردن پوشک محمدمهدی


محمدمهدی: مامان کوشش؟

من: من اینجا نشستم دیگه عزیز دلم.

محمدمهدی: مامان کوشش؟

من: نمیدونم، شما بگو مامان کوشش

محمدمهدی: مامان پشت کامپیوتره!

من: جدی؟! مامان پشت کامپیوتره؟ پس من کی هستم که اینجا نشستم.

محمدمهدی: شما خودمی!

من: من خودتم؟ یعنی چی؟

محمدمهدی: شما خودمی!

  • مامان لیلا


به تعبیر بابا محمود: محمدمهدی یه مقدار جرمی از غذا که وارد بدنش میشه ضربدر سرعت نور به توان دو میشه و تبدیل میشه به انرژی!

  • مامان لیلا

سلام پسر دوساله ی من


دوسال از عمر با برکت شما توی خونه ی ما و در کنار من گذشت. دو سال پیش در چنین ساعتی شما 2 ساعت و بیست دقیقه از تولدت گذشته بود و ما با هم بیمارستان بودیم. هیچ وقت شیرینی اون لحظات قشنگ از یاد و خاطره ی من نمیره.


الان هم شما نشستی و با گوشی داری فیلم های خودت رو میبینی و من حرص میخورم! :((


جمعه قراره جشن تولد شما و بابا محمود رو همزمان باهم برگزار کنیم.

پسر نازنین من، امیدوارم سالیان سال با سلامتی زندگی کنی و عمر بابرکتی داشته باشی. امیدوارم همونجور که آرزوی هرروزه ی من هست شما جزو سربازان امام زمانمون باشی.


امیدوارم توی زندگیت موفق باشی.




  • مامان لیلا

سلام پسرم

من و شما از اربعین کربلای امسال جا موندیم و بابا رفت. ما هم به تلافی این جاموندن رفتیم پیاده روی تا حرم شاه عبدالعظیم. بیشتر از 9 کیلومتر پیاده روی کردیم. از ساعت 11:30 شروع کردیم و ساعت 1 رسیدیم به حرم. تا 500 متری حرم رفتیم که شما توی کالسکه بیهوش شدی و مسیر هم خیلی شلوغ بود. به من گفتن اگه بری نمیتونی بری توی حرم و برگرد. من هم سلامی از دور دادم و برگشتم. یه ماشین دربست گرفتم و تا دم ماشین اومدم و رفتیم خونه ی دایی پرویز برای شله زرد اربعین.



محمدمهدی سر حال در ابتدای مسیر


محمدمهدی ای که خودش میخواست سربندش رو ببنده

  • مامان لیلا

مبادا بدوزی نگاه دلت را به مردم که بازار یوسف فروشی شدیدا گرفته ...



پ.ن: وارد وبلاگ خودم شدم که این نوا شروع به خواندن کرد. از آنجا که از قبل از تولدت نوای مورد علاقه ی من بود و روزهای اول هم به همراه بابا زیاد گوشش میکردیم، برای شما آشناست و دلنشین. آمدی اصرار کردی که روی کابینت های آشپزخانه بنشانمت. خودم هم کنارت ایستاده بودم. به این قسمت که رسید وارد وبلاگت شدم تا برایت پستش کنم. لحظه ای از تو غافل شدم و نمی دانم چطور شد و در چه حالتی قرار گرفتی که یکهو سقوط کردی! با بالای سر خوردی زمین و بی اختیار نام امام رئوفمان ،رضا، را فریاد کشیدم! ارتفاع زیاد بود و دست و پایم شروع کرد به لرزیدن و گریه های تو هم بند نمی آمد. با هیچ چیز آرام نمیشدی. وعده ی مورد علاقه ات را دادم! تماس تلفنی با خاله، خانمی و باباجون. آرام شدی اما بی حس بودی. حوصله ی خندیدن هم نداشتی.

تلفن ها که تمام شد به ذهنم رسید تا برخلاف همیشه برایت صندلی بگذارم تا با آیفون بازی کنی. شاید به این بهانه دست هایت را هم بالا بیاوری. الحمدلله با این ایده خوشحال شدی و خندیدی. دقایقی بعد بابا به خانه رسید و بدون اطلاع از قضیه شروع کرد با شما بازی بپر بپر کردن و من لحظاتت را زیر نظر داشتم. وقت شام هم با ما شام خوردی و حالت تهوع هم نداشتی.

شکر خدا خطر از سرت گذشته بود. هربار یادش می افتم بند دلم پاره می شود.


خدایا شکرت بخاطر سلامت فرزند م.

خدایا سلامتی همه ی کودکان مریض را به معصومیت خودشان و رحم به دل مادرشان به آنان بازگردان.

  • مامان لیلا

سلام پسر من

احتمالا این آخرین مطلبیه که از خونه ای که شما در اون به دنیا اومدی برات مینویسم. اگر فقط یک دلیل داشته باشم برای اینکه نخوام از این خونه برم اون هم اینه که دوران خوش بارداری و تولد شما در این خونه اتفاق افتاده. بهترین دوران زندگی من.

پسر عزیزم. می بینی که بیشتر از یک ماهه که فرصت نوشتن نکردم. آخه هروقت شما بیداری من فقط باید مشغول شما باشم و با شما بازی کنم. وقتی هم که میخوابی انگار یک دنیا کار سرم ریخته و فقط 2 ساعت فرصت دارم تا کارهام رو انجام بدم.

امروز هم اگر دیدی فرصت کردم تا بیام و برات بنویسم برای اینه که شما رو فرستادم خونه ی خاله زهرا تا بتونم وسایل رو جمع و جور کنم.آخه مدتی هم هست که دارم اسباب و اثاثیه رو جمع می کنم تا بتونیم بریم خونه ی خودمون. البته فعلا اثاثیه میره و اگر خدا بخواد خودمون دو ماه دیگه میریم و توی این مدت مهمون خونه ی باباجون هستیم تا خونه ی خودمون آماده ی نشستن بشه.

خیلی برات حرف دارم. از بزرگ شدن های روز به روز و حتی ساعت به ساعتت. از بازی هات. از وروجکیات. از حرف زندات و از دندونات. الان دوازده تا مروارید خوشگل توی دهنت داری که با اونا مامان رو گاز میگیری! فکر کنم سری بعدی نوبت دندون های خوشگل نیشت باشه که در بیان بیرون.

کلی عکس دارم که حتما سر فرصت مناسب میام و بعضیاش رو برات اینجا میذارم.

خوشبختانه بابا توی کمنتا از تواناییهات نوشته. داری سعی می کنی حرف بزنی. می دوی. نشاط داری. چهارپایه رو توی خونه جابجا میکنی تا از هرجا که میخوای بتونی بری بالا. برج مکعب رو تا چهار طبقه راحت میتونی بسازی. جدیدا کارتون رو با دقت و علاقه ی بیشتری نگاه میکنی. اولین بار یه کارتون بود که شبکه ی دو صبح ها میذاره. اسمش رو نمیدونم اما ماشین ها هستن که حرف میزنن و کار انجام میدن، کلی با اشتیاق نگاه کردی. خلاصه حسابی من رو مشغول خودت کردی.

مدتیه که کمتر میتونم باهات بازی کنم. امیدوارم من رو ببخشی. انشاالله بعد از اثاث کشی بیشتر برات وقت میگذارم.

اما چیزی که از همه بیشتر ناراحتم میکنه حساسیت غذائیه که داری و هنوز کم نشده. کم خونی هم داری که امیدوارم با شربت آهنی که دکتر داده و همینطور رژیم غذائیت، زودتر بهبود پیدا کنه.

این روزها شیر بیشتر میخوری. به خیال خودم شیر شبت رو گرفته بودم اما از یه زمانی به بعد با جیغ و داد و گریه دوباره شروع کردی هر دو ساعت شیر خوردن. فعلا نمیتونم جلوت رو بگیرم. البته دیشب و پریشب استثنائا حدود 6 ساعت خوابیدی و من از این بابت خدا رو شکر میکنم و امیدوارم همینطور ادامه پیدا کنه.

خوب دیگه عزیز دلم. بهتره که من برم و به کارهام برسم.

به زودی دوباره برمیگردم :)



  • مامان لیلا

سلام پسرکم

دوست داشتنی بابا

ان شا الله الان که داری این متن را میخونی حالت خوبه و دماغت چاقه و سرکیفی

حتما یا مدرسه میری یا دانشگاه

مواظب درسات باش. البته نه زیاد. بیشتر مواظب باش تا راه های زندگیت رو درست انتخاب کنی.

درس خوندن و نمره الف گرفتن یک راهه که اصلا راه خوبی هم نیست. البته نمیشه گفت راه بدیه ولی راه های بهتر از اون بیشماره..

سعی کن خودت باشی و تو همه مراحل زندگی کاری را بکنی که از همه درست تر هست.

همیشه با اطرافیان - به خصوص دوستان معتمد و بزرگترها - مشورت کن و تنهایی تصمیم نگیر.

اگر گمان کردی که دیگران تو رو درک نمیکنن بدون که داری اشتباه بزرگی را مرتکب میشی. دیگران - نزدیکان- حتما تو را بهتر از خودت درک میکنن و هر چی میگن از روی دلسوزی هست.

ولی اگر مطمئن شدی که حرف تو چیزی فراتر از تفکر اونهاست اونوقت میتونی به فکر خودت عمل کنی. به شرطی که توی این تصمیم احساس دخیل نباشه. چون شک نکن بزرگان در زمینه احساسات تجربیات زیادی دارند که تصمیم جدید تو را هم تحت پوشش قرار میده.

پس تنها زمانی که خواستی تصمیمی عقلانی بگیری و در پارادایم ذهن اطرافیان و بزرگان نزدیک نتونستی جایی براش پیدا کنی میتونی با ذهن خودت عمل کنی.

وقتی تصمیم گرفتی بر خدا توکل کن و به بهترین شکل برای رسیدن به نتیجه مد نظرت تلاش کن. جوری که هیچ کس نتونه بگه تو در مسیر کوتاهی کردی یا برای کار کم گذاشتی.

مسلما زمانی میرسه که این متن را میخوانی و خوب میفهمی و ان شا الله عمل خواهی کرد.

همیشه نگاهت به بلندی آسمون باشه

ولی باید عملت رو روی زمین انجام بدی

فردا هم خیلی دیره باید از همین الان شروع کنی !

سالگرد تولدت را به خودت و مامان خوبت که خیلی برات زحمت میکشه تبریک میگم - ان شا الله همیشه سلامت باشی

دوستدار همیشه تو

بابا محمود

  • مامان لیلا

وقت خوابت بود و بی قرار بودی. خستگی مهمانی های تو در توی روز قبل هنوز روی تنت مانده بود و برای خوابیدن آرامشی می خواستی. در آغوش من هم آرام نمیگرفتی و گریه میکردی و اشک میریختی. از خودم جدایت کردم و روی پتوی صورتی رنگ مورد علاقه ات غلت میزدی و ناراحت بودی از اینکه چرا خوابت می آید. ناگهان به ذهنم خطور کرد و گفتم "الله" خیره شدی و به دهانم نگاه کردی. دوباره تکرار کردم "الله" و تو خندیدی. آرام شده بودی و گوش میدادی . چند باری تکرار کردم. دیگر خبری از گریه نبود. همه اش آرامش بود. برای تو و برای من ...

تکرار میکردم "الله" و فکر میکردم به معجزه ی "الا بذکر الله" که قلوب را اطمینان می بخشد. آهنگی به کلامم دادم و به لااله الله رساندم و در آغوشت گرفتم. لحظاتی بعد خواب تمام وجود تو را فراگرفته بود ...

  • مامان لیلا

این روزها که میگذرد تو دوباره برای من متولد میشوی ....

و هیچ لحظه ای را با لحظه ی تولد تو عوض نخواهم کرد که از دیدن لحظه لحظه ی فیلم آن سیر نخواهم شد ...

  • مامان لیلا

پیراهنی که توی عکس پایین تنت هست رو سال گذشته، وقتی که هنوز توی دلم بودی، برات خریدم. با نیت هم خریدم. امیدوارم که قبول افتد.

دیشب از مسجد برگشته بودیم و خسته بودی و طبق معمول داشتی بازیگوشی میکردی. بغلت کردم و شروع کردم به راه رفتن و لالایی خوندن. همون داستانی که از مدینه شروع میشه. همونی که دقیقا برای همین شب انگار گفته شده ...

نمیدونم دقیقا به کجاش رسیده بودم به گمونم داشتم داستان امام حسن علیه السلام رو میخوندم که چشمات روی هم رفت و خوابت برد و من بقیه ی داستان رو با بغض و اشک برات خوندم.

عجب شبی بود. اولین شب عاشورای با تو ...


پ.ن: راستی پسرکم، امروز وبلاگ شما یک ساله شد ...

  • مامان لیلا