محمد مهدی

نوشته هایی برای پسرم

نوشته هایی برای پسرم
پیوندها

۶ مطلب با موضوع «واکسن ها» ثبت شده است

سلام پسرم

امروز، یکشنبه 2 شهریور، صبح رفتیم و واکسن هجده ماهگیت رو زدیم. همونی که من خیلی ازش میترسم. شکر خدا مرحله ی اول واکسن که همون زدنشه تموم شد. حالا باید منتظر عواقبش باشم.

ساعت  از 8 گذشته بود که طبق معمول تقریبا بیقیه ی واکسن ها شما رو توی خواب بغل کردم و از در که رفتیم بیرون بیدار شدی. قطره ی استامینوفن نداشتم و یه چندتا داروخونه سر زدیم که تعطیل بود. رفتیم مرکز بهداشت و نوبت گرفتیم. اونا هم قطره نداشتن و بابا آدرس یه داروخونه رو گرفت. تا بابا بیاد نوبتمون شد و خانمی که واکسن میزد گفت که قطره قبل از واکسن تاثیری نداره و 20 دقیقه بعدش بده. خلاصه اول که شما رو نشوندم روی تخت داشتی میزدی زیر گریه که بغلت کردم. برای خوردن قطره ی فلج اطفال ناآرومی می کردی و نمیذاشتی و مجبور شدیم دستات رو بگیریم. واکسن MMR رو توی دست چپت زد. جیغ کشیدی و زدی زیر گریه. اما باید یه واکسن توی پات هم میزد. من محکم بغلت کرده بودم و توی گوش شما میگفتم که مامان پیشته و ناراحت نباش.

همونجور که توی بغلم محکم چسبیده بودی من دستت رو گرفتم و خانم گفت که پات رو میگیره. واکسن سه گانه رو هم توی پای چپت زد. تا سوزن رو فرو کرد جیغ محکمی کشیدی و من سریع بلندت کردم از روی تخت و محکم بغلت کردم و پات رو فشار دادم. سرت رفته بود زیر چادرم. برای همین بعد از چند لحظه فکر کردی زیر چادر بازیه و به خودت اومدی و انگار دردش تموم شده بود.

خونه که رسیدیم به عنوان صبحانه سه تا تخم بلدرچین برات زدم و خوردی و مشغول بازی شدی.

الان نشستی سوار بر ماشینت و داری بازی میکنی. امیدوارم تا آخر شب همینجوری سرحال باشی عزیز دلم.

ساعت حدود 12 بود که احساس کردم وقتی میخوای روی پات بشینی درد میگیره. چون گریه میکردی. یه کوچولو هم بدنت داغ کرده بود اما هنوز حدود 45 دقیقه تا زمان استامینوفنت مونده بود. رفتیم روی تخت و شیر خوردی. دوازده و نیم نشده بود که خوابت برد. میخواستم سر وقتش قطره ات رو بدم که خودم هم خوابم برد و 45 دقیقه بعد بیدار شدم و این شد که نوبت دوم قطره رو ندادم. الان نزدیک به دو ساعت و نیمه که خوابی.

ساعت حوالی سه بود که از خواب بیدار شدی. زیاد درد داشتی. تا پات رو تکون میدادی گریه میکردی. تقریبا مثل واکسن دوماهگیت شده بودی. بغلت کردم و از اتاق اومدیم بیرون. قطره استامینوفن رو دادم خوردی. بیقرار بودی. کلی باهات حرف زدم که آروم بشی. رفتیم بالا، خونه ی باباجون، تا برات کمپرس سرد بذارم. کسی خونشون نبود. خلاصه بازی بازی راضیت کردم که کمپرس روی پات بمونه. 5 دقیقه بعدش خانمی رسید و شما جای واکسنت رو نشون میدادی. شاید ده دقیقه نشد که کمپرس رو روی پاهات نگه داشتی و شروع کردی به بازی کردن.



خلاصه اش اینکه درد داشتی و همراه درد بازی هم میکردی.

هر چهارساعت بهت واکسن دادم. شکر خدا تب نداشتی. آخرین دور قطره رو سه صبح دادم. شب موقع خواب اتاق خیلی خنک بود و روی شما رو هم نمیکشیدم. شاید برای همین بود که تب نکردی. البته این احتمال هم هست که یک هفته بعد از واکسن تب کنی. هرچند که سر دوره های قبلی واکسن سه گانه اینطوری نبودی اما کلا مدل واکسن سه گانه اینجوریه که ممکنه روزهای هشتم و پانزدهم و بیست و سوم تب کنی!

تا چند روز هم بیقرار بودی و البته شیر زیاد میخوردی. انقدر زیاد که کلافه ام کرده بودی. البته مامان هم این هفته، به جز یکشنبه، هر روز بیرون بود و شما هم مجبور بودی باهاش بری بیرون و برای همین استراحت کافی نداشتی.

دیروز و امروز که خونه بودیم خواب عصرت بالای سه ساعت بود و حسابی استراحت کردی و خیلی از بی قراریت کم شده بود.

عزیز دلم، قسمت اول این پست رو همون روز واکسن نوشتم و قسمت دوم رو امشب.

  • مامان لیلا

سلام پسرم

دوشنبه ی هفته ی گذشته ، یعنی روز تولدت، نوبت واکسن یک سالگی شما بود. اما ار اونجا که شما شب قبلش تب کردی و آبریزش بینی هم داشتی و حالت سرماخوردگی، من برای واکسن نبردمت. تا اینکه روز شنبه عزمم رو برای بردن شما جزم کردم. صبح ساعت یک ربع به 8 قرار بود خانمی بیاد دنبالمون و بریم مرکز بهداشت. ساعت 8 پیامک داد که نمیتونه بیاد و خاله زهرا میادو من هم از اونجایی که بابامحمود هنوز خونه بود و نرفته بود سر کار گفتم با بابامحمود میرم.

موقع عوض کردن لباس شما از خواب بیدار شدی. آخه شب قبلش هم که مهمونی تولدت بود از ساعت یک ربع به 8 خوابیده بودی و تقریبا خوابت کامل شده بود. ساعت تقریبا یه ربع به 9 بود که من قطره ی استامینوفن شما رو دادم و از در خونه رفتیم بیرون.

خلاصه رسیدیم و نوبت گرفتیم. بچه ی قبل از شما اومده بود واکسن 18 ماهگی بزنه و خیلی گریه میکرد. من مدام حواس شما رو پرت میکردم که نفهمی اون نی نی برای چی گریه میکنه و میترسیدم شما هم بترسی. رفتیم داخل و شما روی پای مامان نشستی. واکسن یکسالگی توی دسته. خانم گفت که دست چپت رو بزنم بالا. اول که سوزن رو وارد دستت کرد چیزی نگفتی و وقتی کشید بیرون انگار یادت اومد باید داد بزنی. اما همون یه داد کوچولو بود و حتی گریه هم نکردی. خانم گفت که یک هفته ی بعد تب میکنی و کمپرس و این چیزا هم نمی خواد. بابا ما رو گذاشت خونه و خودش رفت سر کار. من و شما هم با هم صبح رو شب کردیم و بازی کردیم!

شب که شد شما دوباره تب کردی و البته برای من عجیب بود که چرا. فرداش برده بودمت پیش آقای دکتر که گفت تب شب قبلت رو میذاره به حساب سرماخوردگیت و نه واکسن.

خلاصه این هم از سرنوشت واکسن یک سالگی شما.


محمدمهدی خوابالو قبل از زدن واکسن


محمدمهدی در بعد از ظهر روز واکسن

  • مامان لیلا

پریروز رفتیم واکسن شش ماهگی شما رو زدیم.

الحمدلله خیلی راحت بود.

صبح ساعت 8 خانمی اومد دنبال من و شما تا بریم به مرکز بهداشت. شما خواب بودی. بغلت کردم و تا اومدیم از در بریم بیرون بیدار شدی. سوار ماشین که شدیم خانمی طبق معمول یه سلام و احوال پرسی شاد با شم کرد. اما شما برعکس همیشه که خوش اخلاق بودی یهو بغض کردی و زدی زیر گریه. گریه می کردی و اشک میریختی. اولین بار بود می دیدم اینجوری گریه میکنی. به قول خاله زهرا غریبی کردی و برات سوال بوده که چرا یکی به اندازه ی مامانم با من صمیمیه! آروم که شدی قطره ی استامینوفن دادم و خوردی. خلاصه رسیدیم مرکز و یه نیم ساعتی تقریبا اونجا معطل شدیم تا نوبتمون شد. شما بغل خانمی بودی و من هم رویم رو کردم اون طرف تا نبینم خانم به پای شما سوزن فرو میکنه. آمپول اول رو که زد دیدم لباست خونی شد. کلی ناراحت شدم. بعد از واکسن بغلت کردم . گریه کنان اومدیم بیرون که با دیدم فضای بیرو کمی از گریه هات کم شد. توی ماشین که نشستیم برعکس دفعه های قبلی شیر نخوردی و بیرون رو تماشا میکردی و انگار خیلی درد اذیتت نمیکرد.

رسیدیم خونه. لباسات رو عوض کردم و روی جای واکسن هرکدوم از پاهات یه قطره استامینوفن ریختم. شما خوابت گرفته بود. خلاصه خوابت برد. و بعد از حدود یک ساعت بیدار شدی. انگار درد اذیتت نمیکرد و مدام مشغول بازی بودی. من هم دیگه به شما استامینوفن ندادم.

تنها مشکل این بود که تا شب مدام بی تاب بودی و هربار که بیدار میشدی میخواستی فقط بغل باشی یا من کنارت بشینم. شب احساس کردم یه مقداری تب داری که بهت قطره دادم و نیمه شب وقتی زمان خوردن سری بعدی قطره بود دیدم تب نداری و برای همین هم دیگه استامینوفن هم نخوردی.

دیروز رو هم به همین منوال سپری کردیم.

و بدین شکل پروژه ی واکسن شش ماهگی به پایان رسید :)


  • مامان لیلا

سلام عزیز دلم

نمی دونم امروز چه مشکلی داری، اما احتمالا از اثرات واکسنه. خیلی بیتابی می کنی. صبح باهم رفته بودیم مدرسه، چندساعتی اونجا بودیم و شما برخلاف هربار که میریم یکی دو ساعت خوابیدی. خونه هم که برگشتیم شروع کردی به گریه کردن. گفتم شاید گرسنه باشی، شیر دادم ولی بعدش دیدم که پشت کمرت خیس خیسه! تشکت هم خیس شده بود. ظاهرا پوشکت پس داده بود اون هم از پشت! جالب اینجاست که پوشک خشک بود! من نمی دونم چی جوری این پوشکها رو تولید می کنن! خلاصه لباسات رو که عوض کردم خندون شدی. یه خورده بازی کردی و حدود ساعت 4 بود که خوابیدی. از اون موقع تا حالا هربار که بیدار شدی فقط گریه کردی و توی بغلم بودی. خواب که میرفتی تا میذاشتمت روی تخت شروع می کردی به گریه کردن. حدس میزنم بدنت هم یه خورده درد میکنه چون ماساژت که میدم آروم میشی :) میگم ناقلا، نکنه همه ی اینا بهونه است و دلت برای بابایی تنگ شده؟! ؛)

خلاصه الان ساعت یه ربع به دهه. قرار بود امشب به اصرار ریحانه و علی بریم خونشون. دیشب کلی منتظرمون بودن اما من دیدم شما از اینکه خونه ی خودمونیم خوشحالی دلم نیومد ببرمت. اما خاله زهرا فردا امتحان داره و داره جوجه هاشو زود می خوابونه، با این حال و روز شما هم اگه بریم اونجا شما نمیذاری خاله درس بخونه :)

همین الان یه خورده صدای بیدار باش شما اومد. امیدوارم این بار که بیدار میشی سر حال باشی عزیز دلم :)

  • مامان لیلا

سلام مهربونم

بالاخره واکسن چهارماهگی شما هم زده شد.

چهارشنبه شب، من و شما رفته بودیم با هم مهمونی. دیدن یه نی نی دخمل کوچولو که تازه به دنیا اومده و اسمش بشراست. شب بعد از نماز مغرب و عشا بود که خاله مریم و عمو رجل اومدن دنبال من و شما و رفتیم خونه ی آقای عسگری اینا. قبل از حرکت رفتار عجیبی ازت دیدم! خوابت میومد و به همین دلیل داشتی خودتو میزدی!!! بدجوری حرص می خوردی. اولین بار بود که میدیدم این رفتار رو می کنی. فکر کنم به خاطر اتمام چهارماهگیت باشه. خلاصه پسر گلم. اونجا که رسیدیم حدود سه ساعت از آخرین شیری که خورده بودی گذشته بود و من هم چون فکر می کردم علت گریه های توی خونه گرسنگی بوده به شما شیر دادم خوردی. چشمت روز بد نبینه که بعد از خوردن شیر شروع کردی به بالا آوردن شیرها! هروقت هم که حالت بده و شیر روی شیر می خوری روی زمین بند نمیشی. طبیعیه چون به هرحال در حالت عمودی بهتر میتونی شیرای خورده شده رو برگردونی. خلاصه عزیز دلم هرچی شیر خورده بودی رو در دفعات متعدد از معده ی عزیزت خالی کردی و لباسات رو خیس خیس کردی. مامان هم مجبور شد لباست رو عوض کنه و برات پیشبند ببنده. بعد از اینکه این مشکلات رفع شد خواب آلودگی روی شما اثر کرد و شروع کردی به گریه کردن و آروم هم نمیشدی. البته حق هم داشتی. تعداد مهمونا خیلی زیاد بود و سر و صدا هم زیاد بود. برای همین کلافه شده بودی. راستش اگر می دونستم که انقدر مهمون قراره بیاد نمیرفتم!

حوالی 12 بود که خداحافظی کردیم و خاله مریمینا زحمت کشیدن و من و شما رو به خونه ی باباجون رسوندن. شب رو اونجا خوابیدیم و فردا صبح حدود ساعت 8 و نیم من به شما قطره ی استامینوفن دادم و حرکت کردیم.

به مرکز بهداشت که رسیدیم  خیلی شلوغ شده بود. شما هم شروع کردی به بهونه گیری کردن. انگاری گرسنه ات شده بود. نیم ساعتی منتظر شدیم تا نوبتمون شد. شما بغل خانمی بودی. شلوارت رو از پات درآورد و تا من بیام کارت واکسنت رو در بیارم خانم آمپول واکسن رو کرد توی پاهای ناز و تپل شما. من فقط یه لحظه صدای جیغت رو شنیدم که بالا رفت. خانمی میگفت بیه لحظه که آروم شده بودی خانمه آمپول رو کرده بود توی پات. شما هم اول شوکه شدی و بعدش زدی زیر گریه. خلاصه من بغلت کردم و محکم گرفتمت تا پات رو تکون ندی. اومدیم توی ماشین نشستیم. شما داشتی همینجوری گریه میکردی. سریع شروع کردم بهت شیر دادن تا آروم شدی. یه ده دقیقه ای صبر کردیم و حرکت کردیم. تا نزدیکای خونه ی باباجون داشتی شیر می خوردی و خوابت هم برده بود. خونه که رسیدیم از خواب بیدار شدی. انگار درد نداشتی. یه خورده بازی کردی و دوباره خوابیدی. منتظر بودم از خواب که بیدار میشی جیغ و داد کنی. ولی شکر خدا انگر از درد خبری نبود. فقط عصر که شد یه مقدار بیتاب بودی.
من هم دیگه استامینوفن ندادم به شما. تا اینکه شب شد و از خستگی و بی تابی شروع کردی به گریه کردن. کلی رات بردیم و خانمی روی پاش تکونت داد تا خوابیدی.

در تمام مدت شب هر از گاهی بلند میشدم و چک میکردم که تب نداشته باشی. کم کم بدنت داشت داغ میشد. ساعت سه و نیم بود که بلندت کردم تا بهت شیر بدم. تنت خیلی داغ بود. شیر رو که خوردی شروع کردی به گریه کردن. یه خورده راهت بردم تا آروم شدی و یکی دو تا هم باد گلو زدی :پی

اذان صبح شد و خانمی با صدای اذن از خواب بیدار شد. شما توی بغل مامان خوابت برده بود ولی تا میذاشتمت زمین بیدار میشدی. خانمی تحویلت گرفت و روی پات تکونت داد و دوباره خوابیدی اما باز تا اومدی روی زمین بیدار شدی. خلاصه این پروسه ادامه داشت تا تصمیم گرفتیم بهت استامینوفن بدیم و خانمی هم یه حوله خیس کرد و روی سرت میذاشتیم. تا اینکه خوابت برد.

بقیه اش رو خلاصه کنم که فرداش من و شما اومدیم خونه. از درد خبری نبود. اما کلافه بودی و بعد از ظهر هم دوباره تب کردی و استامینوفن دادم خوردی و خوابیدی. شکر خدا از خواب که بیدار شدی خالت خوب بود و پروسه ی واکسن چهارماهگی به پایان رسید :)

البته پسر گلم، در راستای تواناییهای کسب شده ی شما در اتمام چهارماهگی اینه که زیادی گریه میکنی! تا یه خورده ناراحت میشی میزنی زیر گریه و سریع اشک توی چشمات جمع میشه! انگار از صبر پسر کوچولوی من کم شده :) در ضمن خودت رو هم میزنی!! با وجود اینکه روز قبل از واکسن ناخن هات رو گرفته بودم ولی تمام صورتت رو خط خطی کردی. دیروز باز هم گوشه های ناخنت رو سوهان کشیدم و کمی کوتاهشون کردم تا وقتی خودت رو میزنی حداقل آسیب نبینی!!


حدودا یک ساعت و نیم پیش هم بابا محمودت تماس گرفت که داره از گیت فرودگاه رد میشه و اگه خدا بخواد فردا بعد از ظهر خونست!


درضمن مدتهاست که از عکس روز خبری نیست! آخه انقدر کارای مامان زیاد شده که اصلا نمیرسم از شما عکس بگیرم. در ضمن هوا هم گرمه و شما توی خونه با زیرپوش میگردی، زشته من عکست رو بذارم اینجا همه ببینن :دی

  • مامان لیلا

سلام عزیز دل مادر

امروز رفتیم واکسن دوماهگی شما رو زدیم.

صبح ساعت 7 بود که شما خودت از خواب بیدار شدی و شاد و سرحال داشتی با عروسکای آویزت بازی می کردی. من هم بلند شدم و بابا رو بیدار کردم و شروع کردیم به آماده شدن.من شما رو حاضر کردم و بابا میز صبحانه رو. بعد از خوردن صبحانه من هم به شما قطره استامینوفن دادم و رفتیم به سمت مرکز بهداشت. فکر می کردم امروز که بریم قد و وزنت رو هم اندازه میگیرن اما اونجا بهمون گفتن که برای تشکیل پرونده باید بریم یه مرکز دیگه. برای همین هم موفق نشدیم قد و وزن شما رو بگیریم. اما مامان در اولین فرصت حتما شما رو میبره و برات تشکیل پرونده میده.

خلاصه عزیز دلم شما اولش خواب بودی و خانمی که می خواست واکسن بزنه گفت که باید بیدارت کنیم. اسمت رو پرسید و علت دیر بردنت رو. من هم گفتم که منتظر بودیم تا ختنه اش بیفته. مامان شما رو از خواب بیدار کرد و نوبت واکسنت شد. اول قطره ی فلج اطفال رو دادن خوردی و بعدش اولین آمپول توی پای چپت. برای پای چپ واکسن سه گانه میزنن که خیلی هم درد داره.مامان پات رو محکم گرفته بود. الهی بمیرم برات که خیلی گریه کردی. همین جوری داشتی گریه میکردی که بدنت رو برگردوندیم تا پای راستت رو هم بزنن. جیغ خیلی بلندی کشیدی. خیلی بیشتر از قبلی گریه کردی و گریه ات هم بند نمیومد. اومدیم توی ماشین نشستیم. خانم گفته بود 10 دقیقه صبر کنید ممکنه بالا بیاره. اگر بالا آورد برش گردونید تا قطره رو دوباره بهش بدم.

شما توی ماشین توی بغل مامان یه خورده گریه کردی و خوابت برد. بابا محمود ما رو گذاشت خونه و رفت سر کار. شما رو که گذاشتم روی تختت خواب و بیدار بودی. حوالی 10 بود که بلند شدی برای شیر خوردن. شیر خوردی و خوابت برد. یک ساعت بعد از خواب بیدار شدی. درد داشتی. اولش آروم گریه میکردی ولی بعدش کم کم گریه هات زیاد شد و شروع کردی به گریه کردنی که آروم هم نمیشدی. کلی بغلت کردم و نازت کردم و راهت بردم ولی هنوز گریه میکردی. دیگه شروع کردم باهات حرف زدن که یه خورده آروم شدی و به حرفای مامان گوش میدادی ولی درد داشتی. تا یه تکون کوچولو میدادمت که مثلا جات رو روی دستم بهتر کنم شروع میکردی به گریه کردن. انقدر گریه کردی که از گوشه ی چشمت برای اولین بار اشک سرازیر شد :( ساعت  که 12 شد با کلی تلاش قطره استامینوفنت رو دادم تا ساعت 1:15 بغلم بودی. برات داستان تعریف کردم. داستان مریضی امام حسن(ع)  و امام حسین(ع) اینکه بعد سه روز روزه غذاشون رو میدادن به آدمای نیازمند. یه خورده که احساس کردم آروم شدی خواستم پوشکت رو عوض کنم که باز هم شروع کردی به نا آرومی کردن. اما چاره ای نداشتم مجبور بودم. اما آرومتر از قبل بودی. کلی قربون صدقه ات رفتم و نازت کردم و تونستم یه خورده بهت شیر بدم بخوری. تقریبا 20 دقیقه بعدش خوابت برد. اما احساس می کردم تب داری.

حدودا 2 ساعت خواب بودی. توی این دو ساعت مامان موفق شد برای خودش نهار آماده کنه. اما تا اومد بخوره طبق معمول( ؛) ) شما بیدار شدی. البته باز هم با گریه. ساعت 4 بود و نوبت قطره استامینوفن. من هم قبل از اینکه بغلت کنم قطره رو دادم بهت. گریه ی شما بیشتر میشد که کمتر نمیشد :( پسرکم موقع ختنه انقدر گریه نکرده بودی که امروز کردی. معلوم بود که خیلی درد داری.

بغلت کردم. بدنت به نظرم داغ بود. خوشبختانه بدون مشکل شیر خوردی و بلافاصله هم خوابت برد. وقتی خوابیدی برات درجه تب گذاشتم که می گفت دمای بدنت سی و هفته و این یعنی تب نداری. البته من فکر می کنم در حد نیم درجه تب کرده باشی.

خلاصه پسر عزیز من خوابید تا ساعت 5:30 و وقتی بیدار شد انگار دیگه درد نداشت. تب هم نداشت.
نوبت بعدی قطره ساعت 8 بود که نزدیکش که شد یه کوچولو درد داشتی وقتی پاهات رو تکون می دادی. دوباره یه مقدار تب کردی که بهت قطره دادم. بعدش خاله زهرا و ریحانه اومدن اینجا تا به شما سر بزنن.
شب که شد و موقع خواب شما دوباره داشتی برای خواب بدقلقی می کردی. ساعت 11:30 بود که احساس کردم بدنت خیلی داغه. 1 درجه تب کرده بودی که بهت قطره دادم.
دم صبح هم همینطور. هنوز تبت بالا بود. اما با خوردن آخرین سری قطره استامینوفن ساعت 7:30 صبح، تبت پایین اومد و شکر خدا دیگه بالا نرفت.
این هم کل جریان واکسن پسر ما بود.

پ.ن:من اصل این پست رو همون روز نوشتم و پس فرداش تکمیلش کردم.


  • مامان لیلا