محمد مهدی

نوشته هایی برای پسرم

نوشته هایی برای پسرم
پیوندها

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «از شیرگرفتن» ثبت شده است

سلام عزیز دل مادر

این روزها و شب ها، دوران سختیه برای من و شما. برای شما که دلت میخواد از مامان شیر بخوری و باید بری توی ترک و برای من که طاقت بی قراری شما رو ندارم اما چاره ای هم ندارم.

بذار قضیه رو از اول یه دور خوب و مرتب تعریف کنم.

یکشنبه شب 5 بهمن که مصادف میشد با ولادت حضرت شاه عبدالعظیم و شب تولد دو سالگی شما به ماه قمری بود رفتیم حرم ایشون و به ایشون متوسل شدیم تا بتونیم راحت این دوران ترک رو بگذرونیم.

اولین قدم برای من ترک شیرهای بین دو زمان بیدارباش صبح تا خواب ظهر و بیدار باش عصر تا خواب شب بود. یعنی این چهارتا زمانی رو که گفتم بعلاوه ی شیر شب تا صبح هنوز میدادم.

نمیخواستم خیلی طولانی بشه ولی 12 روز طول کشید تا بریم سراغ قدم بعدی. علتش هم این بود که قدم بعدی شیر شب تا صبح بود و برای اون به کمک بابا نیاز داشتم که دو شب آخر نبود. از معایب این طولانی شدن این بود که شما اوایلش خیلی خوب سرت گرم میشد و حواست پرت میشد اما کم کم انگار که فهمیده باشی یه خبرایی هست و من نمیخوام بدم شما شی شی بخوری یه مقدار بدقلق شده بودی.

از شنبه شب ، 18 بهمن، قطع شیر شب تا صبح شروع شد. اون شب شما زود خوابیدی. از روزش هم خیلی خسته شده بودی چون خواب ظهر 20 دقیقه ای بیشتر نداشتی و این از حسن قضایا بود. ساعت 9 خوابت برد. ساعت 11 بیدار شدی و بابا اومد پیشت و آب داد و خوردی و بدون بهونه خوابیدی. اون شب بابا پیش شما خوابید و من از نگرانی خوابم نمیبرد. خیلی دعا کردم و به حضرت علی اصغر متوسل شدم. شما رو به خدا سپردم و از خدا خواستم خودش شما رو آروم کنه.

ساعت 2 بود که بیدار شدی و بهونه ی من رو گرفتی. بابا گفت که مامان خوابیده و وقتی بیدار شد میاد و به شما شی شی میده. نکته اینجا بود که شما فقط "مامان" میگفتی و بهونه گیری از شی شی نبود. یه ربعی طول کشید و آب خوردی و یه مقدار بابا بردت دم شیر ظرفشویی و

ارومت کرد و برگشتید توی اتاق. من فکر کردم خوابت برده که برای خوردن آب بلند شدم و رفتم آشپزخونه که نگو شما هنوز بیدار بودی و فهمیدی من از جلوی اتاق شما بلند شدم. با خوشحالی بابا رو صدا کرده بودی که مامان بیدار شد. بابا هم کلی از دست من شاکی شده بود. اما من بازهم نیومدم توی اتاق شما. فکر میکنم اینجای قضیه رو کار بدی کردم! شما بازهم کلی گریه کردی و خوابت برد. من هم 20 دقیقه ای توی
آشپزخونه موندم تا مطمئن بشم شما خوابی.

یک ربع بعدش دوباره بیدار شدی و بهونه گرفتی اما زود خوابیدی. ساعت یک ربع به سه بود که خوابت برد. ساعت یک ربع به 7 بود که یه نقی زدی و بابا بیدار شد و روی شما پتو کشید. ما رو برای نماز بیدار کردی. تقریبا نیم ساعت بعد بیدار شدی و تا بابا اومد پیشت زدی زیر گریه و مامان رو میخواستی و من اومدم پیشت. کلی خوشحال شدی  و تا من رو دیدی گفتی "شی شی" و من هم شیر دادم خوردی.

دومین شب خیلی راحت تر بود. البته این بار هم شب زود خوابیدی و خیلی هم خسته بودی. اون روز رفته بودیم بیرون و شما بین ساعت 10 تا 11 صبح یه چرتی توی ماشین زده بودی و دیگه خوابت نمیبرد. این بود که ساعت 7 شب شام خوردی و 20 دقیقه به 8 خوابت برد.

ساعت 9.5 شب بیدار شدی و من اومدم پیشت و کلی به حضرت علی اصغر متوسل شدم که از من تقاضای شیر نکنی و الحمدلله فقط آب خوردی و خوابیدی. اون شب هم بابا پیش شما خوابید. ساعت 4 صبح بود که بیدار شدی. امشب دیگه تصمیم داشتم اگر گریه هات طولانی شد بیام که شما تا بابا رو کنار خودت دیدی جیغی سر دادی و آروم نمیشدی و من اومدم پیش شما. تا من رو دیدی طلب شیر کردی و من هم شما رو بغل کردم و با ذکر صلوات برای حضرت علی اصغر راهت بردم. دیگه به بابا گفتم که بره سر جای خودش بخوابه و خودم پیشت میمونم. آروم که شدی دیدم انگار خوابت نمیبره. قدرت خدا یه دفعه ای یه ضعف و گرسنگی به دل خودم افتاد و فهمیدم که گرسنه شدی. چون شب زود خوابیده بودی طبیعی بود. یه مقدار نون آوردم و همراه اب نصفه شبی نون خوردی. از نظر روحیه شکر خدا مشکل خاصی نداشتی. ساعت 5 بود که خوابت برد و من هم پایین تخت شما خوابیدم.

ساعت 7:30 بیدار شدی و اومدی پایین پیش من و شی شی خواستی و من هم گفتم باشه و یه مقدار استراحت کن تا بهت بدم و شما سرت رو گذاشتی روی ببعی و کنار من خوابیدی و یک ساعت بعدش کلا از خواب بیدار شدی و شیر خوردی.

شب سوم نه من و نه بابا کنارت نخوابیدیم و شما از 11:30 شب تا 7:30 صبح خوابیدی! 7:30 بیدار شدی و بهونه ی شیر گرفتی و من هم دادم و خوردی و خوابیدی تا ساعت 10 صبح!

شب چهارم هم همین طور بود و دیشب از ساعت 12:15 خوابیدی و 7:30 صبح امروز بیدار شدی. البته توی خواب یکی دوبار نق زدی ولی بیدار نشدی. از امروز صبح تصمیم گرفتم که برای این دو سه روزی که تعطیله و راهپیماییه و دورت شلوغه شیر بیدار باش صبح رو هم ازت بگیرم. برای همین صبح که بیدار شدی شیر ندادم بهت. اولش گریه میکردی و اشک میریختی که با ناز و نوازش ازت خواستم اشکاتو پاک کنی تا من غصه نخورم و سرت رو بذاری روی شونه ی من تا آروم بشی و بازهم با صلوات و توسل به حضرت علی اصغر شما رو راه بردم و شما روی شونه ی من خوابیدی. چند دقیقه بعد بیدار شدی و خواستی بری روی تخت خودت. دیگه هیچ اثری از بهونه گیری برای شی شی نبود. یه مقدار روی تختت غلت زدی و بعد از یه ربع سرت رو گذاشتی روی ببعی و خوابت برد ...


پ.ن: اول تصمیم داشتم شیر بیدارباش صبح و قبل از خواب ظهر رو که خیلی بهش وابسته ای رو از همه دیرتر بگیرم. ولی بعدش به این نتیجه رسیدم که اتفاقا اونی که بهش وابسته تری رو باید زودتر بگیرم تا براش جایگزین داشته باشم که خیلی اذیت نشی!

  • مامان لیلا

سلام پسر عزیز مامان

فردا پنجم ربیع الثانیه و دوسال قمری شما به پایان میرسه.

تا دیشب خیلی شک داشتم در گرفتن شما از شیر، اما دیشب به یقین رسیدم که میخوام این کار رو انجام بدم. دیشب ساعت 12 خوابیدی و 3و نیم یه نقی توی خواب زدی و من اومدم توی اتاقت و همونجا خوابیدم. ساعت 4 و نیم بود که بیدار شدی و کلی گریه کردی! نمیدونم خواب بد دیده بودی یا خارش داشتی یا چه مشکلی اما حتی نمیگفتی که شیر میخواهی. خلاصه من هم بعد از کلی نوازش بلندت کردم و شیر دادم و آروم شدی و خوابیدی. موقع گذاشتنت روی تخت توی یه ارتفاع کم از دستم افتادی. احساس کردم داری سنگین میشی و من واقعا دیگه به این شکل توان شیر دادنت رو ندارم. صبح که از خواب بیدار شدم دیدم کمر، دست و گردنم خیلی درد میکنه! و اینجوری بود که مطمئن شدم با همه ی ناراحتی ای که خودم از این کار دارم ولی باید انجامش بدم.

بعد از اینکه متوجه شدم امروز روز ولادت حضرت شاه عبدالعظیم حسنی هست هم عزمم جدی تر شد و تماسی با بابا گرفتم و خواستم تا انار شیرین پیدا کنه و بخره و شب هم برنامه ی حرح بگذاریم تا از اونجا شروع بکنم.

یکی از دوستانم علاوه بر روش کتاب ریحانه ی بهشتی نوشتن سوره ی بروج و قرار دادن توی لباست رو توصیه کرد.

حالا بازهم در مورد ادامه ی جریانات اینجا خواهم نوشت :)


  • مامان لیلا

سلام پسرکم

آخر هفته ای که گذشت ما به قم رفته بودیم. قرار بود شما رو ببرم آتلیه و عکس بندازیم که بنا به دلایلی نشد. یعنی رفتیم ولی نشد عکس بندازیم و برگشتیم خونه.

اما شما به یک توانایی جدید رسیدی. پله بالارفتن! ظاهرا در طبقه ی اول باز بوده و شما از فرصت استفاده کردی و دویدی سمت پله ها. عمه زینب هم به دنبال شما بوده و شما با سرعت همه ی پله ها رو بالا رفتی! اون هم پله های خونه ی باباجون که یکی بلند و یکی کوتاهه. پریروز هم که رفته بودیم به مدرسه، شما چندبار سعی کردی از پله ها بالا بری و موفق هم شدی :)

عصر که برگشتیم تهران، من مهمونی تولد زندایی دعوت بودم و شما مرد بزرگ رو با بابا خونه تنها گذاشتم و رفتم. وقتی برگشتم صحنه ی خونه دیدنی بود! یه کیسه ماکارونی روی زمین ریخته بود و ماکارونی های خام توی دل شما در حال دم کشیدن بودن. رفته بودی سر کمد و کلی قند خورده بودی. یه نمکدون در گوشه ای از زمین روی سرامیک ها شکسته بود. آخر شب هم که رفتم لباس بیارم و برات عوض کنم تا بخوابی با صدای داد بابا که گفت "سوختی پسر" پریدم بیرون و جیغ شما که لیوان چای بابا رو روی خودت برگردونده بودی.

راستی پسر نازم، تقریبا نه شب از شبی که تصمیم به قطع شیر شبانه ات گرفتم میگذره و تقریبا موفق به این کار شدم. بعضی شب ها مثلا 9 شب میخوابیدی و 5 صبح بیدار میشدی . یا 8 می خوابیدی و 3 بیدار میشدی. اما از دو سه شب پیش که شب ها هم دیر خوابیدی و حوالی 11 و 12 تا 6 صبح تقریبا دو بار بیدار میشی. اوایل وقتی بیدار میشدی آب میدادم دفعه های اول می خوردی و میخوابیدی. یا بغلت میکردم و راهت میبردم که البته فقط دقایقی کوتاه در آروم موندنت تاثیر داشت و گاهی تا یک ساعت و نیم هم معطلت میکردم وشیر نمی دادم و البته شما بهونه گیری هم میکردی اما من مقاومت میکردم. یک شب بیدار شدی و تا لیوان آب رو دیدی جیغ بلندی سر کشیدی و سر روی پتو گذاشتی و اشک ریختی من هم لیوان آب رو همینجور دستم بود و شما رو نوازش میکردم و میگفتم اگه نمیخوای آب نخور. چند دقیقه ای گریه کردی و بعد بین هق هق گریه اومدی سمت لیوان و آب خوردی و خوابیدی. دفعه ی بعد هم که بیدار شدی هنوز ساعت 6 نشده بود و باز هم اول جیغ کشیدی، اما خیلی گریه نکردی و آب خوردی و تا ساعت 7 بیدار نشدی. الان دو شبه که وقتی بیدار میشی دیگه گریه نمیکنی و راحت آب میخوری. معمولا بین 12 تا 6 صبح بهت شیر نمیدم. البته فکر نکنی این کار راحت بود و من خیلی مادر بیرحمی هستم. شب اول از سخت ترین شب ها بود. خصوصا وقتی میومدی سمتم و با دستت میزدی به بدنم یا سرت رو میاوردی نزدیک که شیر بخوری و وقتی میدیدی نمیدم خیلی گریه میکردی. باور کن مامان هم همراه شما بغضش میگرفت اما واقعا چاره ای نبود و به خاطر خودت این کار رو میکردم. نمیخواستم مجبور باشی درد و استرس دندون پزشکی رو تحمل کنی. خلاصه اینکه شما دیگه بزرگ شدی و باید این سختیها رو تحمل کنی :)

  • مامان لیلا

سلام پسرم

این پنجمین پستیه که امروز برات میذارم!

بیچاره پست قشنگ بابا که انقدر رفت پایین.

راستش گفتم از سرماخوردگیت بنویسم تا تجربه اش برام ثبت شده باشه. شما از یکشنبه شب هفته ی پیش آبریزش بینیت شروع شد و شبش هم تب کردی. دوشنبه شب هم تب کردی اما خفیف تر. گفتم شاید به خاطر دندون باشه. چون اولش آبریزش بینی شما شفاف بود. از اون طرف من حدس میزدم که عفونت گوش شما هنوز مونده باشه چون خیلی میخاروندیش و تقریبا از وقتی آنتی بیوتیک رو قطع کردیم دوباره هم شب بدخوابی هات شروع شده بود و هم مزاجت روون بود و دل پیچه هم داشتی. خلاصه روز یکشنبه بردمت دکتر. آقای دکتر گفتند که گوش راستت هنوز مقداری عفونت داره و دوباره تاکید کردن که خوابیده شیر ندم بهت. و همینطور گفتن که سینوس هات هم عفونی شده و دوباره آنتی بیوتیک.

کوتریموکسازول تا 10 روز و کتوتیفن تا 15 روز. قرار شد که این مدت سیتریزین رو هم قطع کنم و بعد از تموم شدن کتوف دوباره شروع کنم. شکر خدا این دو شب رو بد نخوابیدی. اما من از کتوف اصلا خوشم نمیاد چون بی قرار و پرخاشگرت میکنه!

آقای دکتر تاکید کرد که شیر شبت رو قطع کنم و گفت که اگر مادرها میدونستند که چقدر این موضوع در رشد بچه موثره حتما این کار رو میکردن. خلاصه این که من هم دو شبه که دارم تلاش میکنم برای اینکه شب ها شما رو از شیر بگیرم و تا حد خوبی هم موفق بودم.

اولش که بیدار میشی بهت آب میدم و البته خیلی تشنه هستی و آب رو خوب میخوری. اگر خیلی گریه کنی بلندت میکنم و راهت میبرم. پریشب تازه ساعت یک ربع به یک دو قلپ شیر خوردی و خوابیدی . ساعت 3 و نیم بلند شدی و شیر ندادم بهت و کمی آب دادم و بدون گریه خوابیدی. از ساعت 4 و نیم هی نق و نق کردی و این پهلو و اون پهلو شدی تا ساعت 6 که پاشدی و گریه کردی و دیگه شیرت دادم.

دیشب هم 12 خوابیدی و نزدیکای 5 بیدار شدی! اول آب دادم خوردی و شروع کردی به گریه کردن. راهت بردم و توی بغلم خوابت برد و تا نشستم روی مبل بیدار شدی و باز شروع کردی به گریه. تا ساعت 20 دقیقه به 6 دقایقی خوابت میبرد و بیدار میشدی و گریه میکردی و راهت میبردم هم دیگه فایده نداشت برای همین هم اون موقع دیگه شیر دادم بهت. امیدوارم این روند خیلی طول نکشه و پسر من خیلی اذیت نشه.

  • مامان لیلا