محمد مهدی

نوشته هایی برای پسرم

نوشته هایی برای پسرم
پیوندها

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بوسیدن» ثبت شده است

سلام پسر نازم

اگه بدونی که یه دنیا حرف دارم برات برای این مدتی که نرسیدم بیام و برات بنویسم. امیدوارم تا یک ربع دیگه از خواب بیدار نشی و من فرصت کنم این پست رو کامل کنم.

هفته ی پیش فکر کنم همین یکشنبه بود که متوجه شدم گل پسرم دندون هفتمش دراومده. البته من دیر فهمیده بودم و تقریبا نصف دندون زده بود بیرون. آخه تا دست میزنم که توی دهن خوشگلت رو ببینم شروع میکنی به جیغ و داد و نمیذاری. امروز ضبح هم متوجه شدم که دندون هشتمت هم یه نیش کوچولو زده. البته یه مقداری این مدت هم مزاجت روون شده بود و بعضی وقتا دل پیچه داشتی که فعلا خبری ازش نیست و احتمالا به خاطر همین دندون بوده. راستی امروز هم اصلا آبریزش بینی نداشتی و فکر میکنم آبریزش این یک ماه اخیر که بعد از سرماخوردگی روی شما مونده بود برای دندون بوده. امیدوارم که کلا قطع بشه این ابریزش بینی اذیت کن.

از همون هفته ی پیش بوس کردن رو یاد گرفتی. البته قبلش بلد بودی و هروقت عشقت میکشید مامان رو بوس میکردی (تا اینجا یه دور بیدار شدی و شیر دادم خوردی و دوباره خوابت برد) اما از هفته ی پیش به این طرف از بعد اینکه یه شب یه دفعه ای خودت پریدی و بابا رو بوس کردی، وقتی بهت میگیم که کسی رو بوس کنی این کار رو انجام میدی. :)

خبر بعدی اینه که هفته ی پیش من و شما و بابامحمود، سه نفره، برای اولین بار همراه شما رفتیم شمال. هرچند که نصف زمانی که اونجا بودیم هوا بارونی و سرد بود. اما وقتایی که بارون نمیومد علی رغم سرما هوای خوبی داشت. دفعه ی اول که رفتیم کنار دریا شما خواب خرگوشی ای رفته بودی که بیدار نمیشدی.

دفعه ی دوم هم موقع برگشتن به تهران رفتیم که شما با دیدن دریا کلی هیجان زده و خوشحال شده بودی.



عزیز دلم، رفتنی رو از جاده ی چالوس رفتیم. زمان رفتن شما خیلی خسته بودی و من فکر میکردم دوساعتی میخوابی توی ماشین. ماشین که حرکت کرد از دم خونه شما خوابت برد. اما بعد از یک ساعت بیدار شدی. یک ساعتی بدون اینکه کوچکترین حرفی بزنی یا عکس العملی نشون بدی روی صندلی نشسته بودی. یه دفعه شروع کردی به نق زدن و من فکر کردم که گشنه شدی. یه سیب کوچولو پوست کندم و دادم تا بخوری که یه گاز با بی میلی زدی و یه دفعه ای(معذرت می خوام) یه کوچولو محتویات معده ی شما برگشت. سریع کمربندم رو باز کردم و اومدم عقب پیش شما و تا بغل کردم هرچی توی دل کوچولوت بود اومد بیرون. انگاری این جاده ی پیچ در پیچ حالت رو بد کرده بود. بعدش هم که دیگه ظاهرا حالت بد بود و حسابی بی قرار بودی. وسط راه یه جا زدیم کنار و یه کمی استراحت کردیم و من یه مقدار سیب تراشیدم و دادم خوردی تا جلوی تهوعت گرفته بشه. بقیه ی راه رو نسبتا اروم تر بودی و البته جلو روی پای مامان نشستی. مگه عقب بند میشدی. حتی وقتی من هم عقب مینشستم شما میخواستی بیای جلو.

موقع برگشتن از جاده ی رشت و اتوبات قزوین برگشتیم که خیلی بهتر بود و از اول راه شما یه دوساعتی خوابیدی و بعدش هم حال شما بد نبود اما حال مامان بد شده بود از ورج و وورجه هایی که میکرد تا شما آروم روی صندلیت بشینی. تقریبا بین راه قزوین و زنجان بود که یه جا نگه داشتیم تا نماز بخونیم و شما هم اونجا کفش پاکردی و از ماشین پیاده شدی و یه مقداری قدم زدی :)

حتما عکس های مربوط به این سفر رو برات میذارم. فعلا دوربین توی ماشین جا مونده برای سفر بعدی :)

پ.ن : یادم رفته بود برات بنویسم که از سفر که برگشتیم قبل از اومدن به خونه رفتیم خونه ی باباجون و خانمی موهای شما رو کوتاه کرد که برای ایام عید مرتب و خوشگل و مردونه بشی :)


پسر خسته و خوابالوی من در آخر شب سفر

  • مامان لیلا