محمد مهدی

نوشته هایی برای پسرم

نوشته هایی برای پسرم
پیوندها

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «توانایی» ثبت شده است

سلام عزیز دل شیرین مامان


مامان روزی صد دفعه قربون زبون شیرینت میشه انقدر که قشنگ حرف میزنی.

البته بعضی وقتا یه حرفایی میزنی که ما نمیفهمیم و شما از اینکه ما نمیفهمیم خیلی ناراحت میشی :(


بعضی وقتا هم زبون درازی میکنی :پی

مثلا دیروز یه فلافل دستت بود و داشتی راه میرفتی و میخوردی. نصفه اش رو دادی به بابا. بابا هرچی گفت ببر بده به مامان گوش ندادی. من صدات کردم و گفتم "پسرم بیار اینجا بذار توی بشقاب" برگشتی به بابا گفتی :"بابا خودت ببر بذار توی بشقاب"!


یا چند وقت پیش گفتم پاشو خونه رو مرتب کنیم الان بابا میاد، گفتی "خودت خونه رو مرتب کن"!


و از این جور حرفا

البته در کنارش دلبری هم میکنی.

مثلا چند روز پیش که بابا اومده بود خونه یهو از خودت گفتی "مامان بابا شیرموز میخواد"

البته این حرف رو به این خاطر زدی که بتونی به این بهانه با مخلوط کن کار کنی! :)


خلاصه جونم برات بگه پسرم که دیروز فهمیدیم که خدا به شما یه داداش داده.

امیدوارم برای همدیگه داداشای خوبی باشین :)

  • مامان لیلا

سلام گل مامان

میخوام امروز برات از اتفاقتی بنویسم که در این یک ماه گذشته رخ داده.

اول از دندونهات برات بگه که شما الان 16 تا دندون داری. 15 تا کامل و 1 دونه که نیشش زده بیرون و بقیه اش هم داره خودش رو میکشه بالا. این روزها شدیدا درگیر دندونهای آسیاب عقب هستی. از اگزمای پشت کمر و باسن گرفته که اگه صبح به صبح پماد نزنم پوستت ورم میکنه تا درد و بیقراری و آبریزش دهان و بینی. روی سرت هم میشه برنج دم کرد انقدر که داغه :)

راستی یه کشف جدید کردیم اون هم اینکه پماد سوختگی پای شما تقریبا برای هر خشکی و مشکل پوستی قابل تجویز و به شدت اثرگذاره :)

دوم از توانایی ات در حرف زدن بگم که دیگه مامان رو خوب میگی و خیلی وقتا من رو صدا میکنی :) بابا رو هم همینطور. کلمات رو سعی می کنی درست ادا کنی. بعضی وقتا یک دفعه ای یه کلماتی رو انقدر قشنگ میگی که باورمون نمیشه خودت گفته باشی. مثل "خاله"

سوم از عشق و علاقه ی شما به رانندگی و ماشین سواری بگم که هرچقدر هم پشت فرمون بشینی برات سیری نداره و مدتیه به عشق اینکه یه لحظه فرصت کنی و بپری بغل بابا بشینی روی صندلی خودت نمیشینی و میخوای جلو و بغل من بنشینی. البته گاهی هم مثل آدم بزرگا میری و روی صندلی عقب ماشین میشینی و کمربند میبندی :)

چهارم از سفر اخیرمون به چادگان بگم و بلاهایی که سر پسر من اومد.

چهارشنبه 15 مرداد ماه، حدود سه چهار هفته ی پیش، همراه باباجون و خاله رفتیم سفر دو روزه ای به چادگان. تقریبا شب شده بود که رسیدیم. شما مشغول بازی بودی توی ویلا و کنار بابا و عمورضا و ریحانه و علی و من هم با بقیه بیرون بودم که یک دفعه ای صدای گریه ات رفت بالا. اومدم دیدم دهنت پر از خون شده. ظاهرا رفته بودی سر سبد مسافرتی و خورده بودی زمین و گوشه ی لبت پاره شده بود. خلاصه رفتیم دم شیرآب و آب بازی کردی و درد و گریه رو فراموش کردی. اما گوشه ی لبت ورم کرده بود و هنوز از داخل خون میومد که روش عسل گذاشتم و الحمدلله زخمش سریع بسته شد.

فرداش نشسته بودی توی آشپزخونه روی هندونه و بازی میکردی که یک دفعه ای لیز میخوری و میفتی زمین و از قضا کشوی پایینی کابینت ها هم باز بوده و سرت میخوره گوشه ی کشو و یه زخم کوچولو میشه. البته خون نمیاد و فقط کمی ورم میکنه اما تا چند روز قرمزیش مونده بود.

از همه بدتر اتفاق روز سوم و لحظات آخر سفره. مشغول جمع و جور وسایل بودیم و خاله زهرا فلاسکشون رو از آب جوش پر کرده بود. باباجون و بابامحمود و عمورضا مشغول آماده سازی نهار بودن و من داشتم به شما نهار میدادم و خبر نداشتم فلاسک از آب جوش پر شده. شما هم مشغول بازی با فلاسک بودی و البته من هم کنارت بودم. در یک لحظه که سرم توی ظرف غذای شما بود تا قاشق بعدی رو بدم بخوری، فلاسک رو برگردوندی و افتاد روی پات و من فقط دیدم که شما جیغ کشیدی و با گریه ولو شدی روی زمین و آب جوش هم ریخته روی زمین. خلاصه سعی کردم سریع بلندت کنم و شلوارت رو در بیارمف اما چون کفش پات بود شلوارت زود در نیومد و یه کوچولو روی پات سوخت. خاله زهرا سریع شما رو بغل کرد و روی پاهات عسل مالید. خیلی گریه و بیتابی میکردی. راستش رو بخوای من هم وقتی دیدم که روی پای شما سوخته از شدت ناراحتی رفتم توی اتاق و گریه کردم! خلاصه اینکه نزدیک به یک ساعت، خاله برای اینکه هم عسل روی پای شما باشه و هم شما بیقراری نکنی، دم سینک ظرفشویی ایستاده بود و شما آب بازی میکردی. تا من میومدم پیشت میزدی زیر گریه و بیقراری میکردی. بعد از یک ساعت دیدیم که اینجوری نمیشه و ظاهرا شما خیلی بی قراری. برای همین هم همراه بابامحمود و عمورضا شما رو بردیم درمانگاه. تا خانم پرستار پای شما رو پانسمان کنه خودت رو کشتی از گریه! توی راه برگشت به ویلا رفتی بغل بابامحمود، پشت فرمون و در حالی که عروسک پاندا توی بغلت بود، همونجا خوابت برد. عمورضا عکسش رو گرفته. دیگه سریع حرکت کردیم به سمت تهران و نزدیک به سه ساعتی خواب بودی.

این مدت آب بازی و بازی توی حیاط و اینها ممنوع بود. چون آب برای زخمت ضرر داشت. طبیعتا حمام هم نتونستم ببرمت. حسابی کر و کثیف شده بودی. تا دیروز که از سفر دوروزه ی شمال که بابا عمه ها و باباجون و مامان جون رفته بودیم برگشتیم و زخم پای شما بهتر شده بود و دیشب رفتیم حمام. بعد از سه هفته!

راستی توی سفر چند روز پیش رفتیم کنار دریا. شما اولش که دریا رو دیدی کلی ذوق زده شده بودی. اما تا اولین موج اومد سمتت و خورد به پاهات حسابی ترسیدی و دیگه از بغل من پایین نیومدی. البته عشق ماشین سواری هم مزید بر علت بود که اصلا به دریا نگاه هم نکنی!!


عزیز دل مادر، امروز میخوام ببرمت واکسن هجده ماهگیت رو بزنم. امیدوارم که خیلی اذیت نشی و روندش زود تموم بشه.


  • مامان لیلا

سلام پسر نازنینم

مدت هاست که برات هیچی ننوشتم. امشب اومدم تا تلافی دربیارم :) امشب شب قدره و من بیدارم. برای همین زمانن خواب شما فرصت نوشتن پیدا کردم. این روزها در طول روز حسابی از من انرژی میگیری و وقتی که خوابی هم باید به کارهام برسم. شبها هم که میخوابی دیگه جونی برای خودم نمیمونه که بیام و برات بنویسم. برای همین هم هست که انقدر کم مینویسم برات. باید ببخشید.

ما تقریبا 27 روزه که اومدیم و ساکن خونه ی باباجون شدیم تا خونه ی خودمون آماده بشه و بریم. اینجا همکف خونه ی باباجونه که یه واخد مستقل بازسازی شده است و ما موقت همسایه ی باباجون و خانمی شدیم. اینجا حیاط هست آب بازی هست خاک بازی هست و خلاصه همه چیز دیگه هم باهاش هست!


اوایل که هنوز فضای خونه مناسب برای اب بازی و خاک بازی شما نشده بود و من شما رو نمیبردم توی حیاط با من قهر میکردی. یه روز کلا باهام لج کرده بودی. عصر که شد اومدی بغلم چسبیدی و تا نرفتیم حیاط ولم نکردی :)

بعضی روزها استخر آبت رو پر میکنم و میذارم توی آفتاب تا آبش گرم بشه و عصر که شد میری توش میشینی و حسابی آب بازی میکنی.

چند روز پیش رفتیم خاک بازی کردیم باهم توی حیاط. اما شما آب بازی با شیلنگ رو ترجیح میدی و با شیلنگ دنبال ما میفتی و ما رو خیس میکنی :)




راستی پسرم بهت تبریک میگم که دندون پانزدهم شما هم که دندون نیش پایین سمت چپه یک هفته ای میشه که دراومده. این روزها هم شدید بدحالی. متاسفانه دوباره اسهال و اگزما شدی. یکشنبه دوباره وقت دکتر آلرژی داری اما من فکر میکنم که دندون شانزدهمت میخواد دربیاد و بدنت ضعیف شده حسابی.


از تواناییهای حرف زدنت بگم که دیگه کلمه ی "مامان" رو تقریبا میگی. وقتی خواسته ای داری و میخوای منو صدا کنی جیغ و داد نمیکنی. آخه یه چند روزی بود که خیلی داد و فریاد میکردی. البته هنوز هم همونجوری هستی ولی یه کوچولو کمتر شده. "شی شی" رو هم خوب میگی و خودتو حسابی لوس میکنی!

دیروز بوس کردن واقعی رو یاد گرفتی. اما فقط مامان رو بوس میکنی ؛) امروز روی خرس کوچولوی بادیت هم تمرین میکردی :)

خوب دیگه پسرم . مامان باید بره به کارهای شب قدرش برسه. سعی می کنم این روزها برات بیشتر بنویسم.

  • مامان لیلا

سلام پسر 14 ماه و 10 روزه ی من که داری کم کم عاقل میشی و مفهوم خیلی از حرفای مامان و بابا رو میفهمی.

آخر هفته ای که گذشت قم بودیم. رفته بودیم دیدن آقا علیرضای قلعه ی کوچولو. پسر گل من اول که اومد به چشمای نی نی دست بزنه بهش گفتم که "مامان ما نی نی رو ناز می کنیم" بعد از اون فقط بوسش میکردی و مارش نشسته بودی و تماشا میکردی. اگر می خواستی دست بزنی هم نازی می کردی.

یا وقتی می خواستی یه تیکه پرتغال از توی سینی برداری تامل میکردی و منتظر اجازه بودی. بهت گفتم باید از عمه بپرسی میتونی برداری یا نه و تا عمه بهت اجازه داد با خوشحالی برداشتی و اومدی بغل مامان نشستی.

اینا رو گفتم تا بگم که پسرم دیگه داره عاقل میشه و معنای حرفا رو یاد میگیره. :)




این دوتا عکس هم برای بازی جدیدته که یاد گرفتی و بری با کلید چراغها بازی کنی . البته پای چپت رو کامل بالا میبردی ولی تا دوربین رو میدیدی برمیگشتی و میاوردی پایین!

  • مامان لیلا

سلام پسرم

اگر بدونی این روزهاچقدر دلم می خواد فرصت کنم و بیام و برات بنویسم. بعضی وقت ها روزانه توی ذهنم چندتا پست مینویسم برات. مثل امروز که رفته بودی جلوی آینه و مدام مامان رو نگاه میکردی و با مامان واقعی مقایسه میکردی!

یا از تواناییهای دیگه ات بنویسم که دیگه وقت نماز که میشه و مامان چادر و مقنعه به سر میکنه شما گریه نمی کنی و میای با مامان نماز میخونی. الله اکبر میکنی و مثل ما میخواهی رکوع و سجده بری. دیگه مهر رو هم کمتر میخوری و خیال مامان راحت تره.

دیگه راحت از مبل بالا میری و اگر به میز دسترسی داشته باشی به بالای اون هم میری!

بذار تا دیر نشده از دیشب برات بگم که خیلی بی قراری کردی تا بخوابی! تازه دست بزن هم پیدا کرده بودی به روی مامان!! از قوطی کرم که پرت کردی به سمتم و خورد به فک و دندونم و اشک من رو درآورد تا موکشیدن های توی رختخواب.

دست آخر وقتی دیدم خوابت نمیبره و مدام همه چیز رو گاز میزنی و دستت هم به فکته تصمیم گرفتم برات شربت دیفن هیدرامین بزنم. که دیدم دندون دهمت که میشه آسیاب بالا سمت چپ یه نیش کوچولو زده و دندون یازدهم که میشه آسیاب پایین سمت راست هم روی لثه ات فرم گرفته.

از امشب هم بگم که تولگیری در خانه انجام دادیم! به این صورت که داشتیم آماده میشدیم که بریم عروسی که مامان فهمید پسرش گرسنه شده. غذات رو ظرف کرده بودم که اونجا بهت بدم. برای همین هم یه نصفه موز دادم دستت و شما هم همینجوری که داشتی میخوردی رفتی پیش بابا که نمازش تموم شده بود و نشسته بود دراز کشیدی. همون موقع یه تیکه موز پرید توی گلوت و بعدش هم سرفه و گریه و گریه که حسابی قرمز شدی و دستت هم مدام به بینی ات بود و هیچ چیز دیگه هم نمی خوردی. تماس گرفتم با خاله زهرا که پیشنهاد داد ببریمت دکتر و عکس بگیریم. بعدش گفت که قبل از دکتر با سرنگ آب بریزیم توی بینی ات که بابا هم گفت قبلش یه فوت میکنم و با فوت بابا تکه ای موز پرید از بینی ات به بیرون. بعدش سرفه ها قطع شد و گریه ات هم کم شد. مامان هم به شما شیر داد و با شیر خوردن خوابت برد. و این طور شد که عروسی رفتن ما هم لغو شد.


  • مامان لیلا

سلام پسر نازم

اگه بدونی که یه دنیا حرف دارم برات برای این مدتی که نرسیدم بیام و برات بنویسم. امیدوارم تا یک ربع دیگه از خواب بیدار نشی و من فرصت کنم این پست رو کامل کنم.

هفته ی پیش فکر کنم همین یکشنبه بود که متوجه شدم گل پسرم دندون هفتمش دراومده. البته من دیر فهمیده بودم و تقریبا نصف دندون زده بود بیرون. آخه تا دست میزنم که توی دهن خوشگلت رو ببینم شروع میکنی به جیغ و داد و نمیذاری. امروز ضبح هم متوجه شدم که دندون هشتمت هم یه نیش کوچولو زده. البته یه مقداری این مدت هم مزاجت روون شده بود و بعضی وقتا دل پیچه داشتی که فعلا خبری ازش نیست و احتمالا به خاطر همین دندون بوده. راستی امروز هم اصلا آبریزش بینی نداشتی و فکر میکنم آبریزش این یک ماه اخیر که بعد از سرماخوردگی روی شما مونده بود برای دندون بوده. امیدوارم که کلا قطع بشه این ابریزش بینی اذیت کن.

از همون هفته ی پیش بوس کردن رو یاد گرفتی. البته قبلش بلد بودی و هروقت عشقت میکشید مامان رو بوس میکردی (تا اینجا یه دور بیدار شدی و شیر دادم خوردی و دوباره خوابت برد) اما از هفته ی پیش به این طرف از بعد اینکه یه شب یه دفعه ای خودت پریدی و بابا رو بوس کردی، وقتی بهت میگیم که کسی رو بوس کنی این کار رو انجام میدی. :)

خبر بعدی اینه که هفته ی پیش من و شما و بابامحمود، سه نفره، برای اولین بار همراه شما رفتیم شمال. هرچند که نصف زمانی که اونجا بودیم هوا بارونی و سرد بود. اما وقتایی که بارون نمیومد علی رغم سرما هوای خوبی داشت. دفعه ی اول که رفتیم کنار دریا شما خواب خرگوشی ای رفته بودی که بیدار نمیشدی.

دفعه ی دوم هم موقع برگشتن به تهران رفتیم که شما با دیدن دریا کلی هیجان زده و خوشحال شده بودی.



عزیز دلم، رفتنی رو از جاده ی چالوس رفتیم. زمان رفتن شما خیلی خسته بودی و من فکر میکردم دوساعتی میخوابی توی ماشین. ماشین که حرکت کرد از دم خونه شما خوابت برد. اما بعد از یک ساعت بیدار شدی. یک ساعتی بدون اینکه کوچکترین حرفی بزنی یا عکس العملی نشون بدی روی صندلی نشسته بودی. یه دفعه شروع کردی به نق زدن و من فکر کردم که گشنه شدی. یه سیب کوچولو پوست کندم و دادم تا بخوری که یه گاز با بی میلی زدی و یه دفعه ای(معذرت می خوام) یه کوچولو محتویات معده ی شما برگشت. سریع کمربندم رو باز کردم و اومدم عقب پیش شما و تا بغل کردم هرچی توی دل کوچولوت بود اومد بیرون. انگاری این جاده ی پیچ در پیچ حالت رو بد کرده بود. بعدش هم که دیگه ظاهرا حالت بد بود و حسابی بی قرار بودی. وسط راه یه جا زدیم کنار و یه کمی استراحت کردیم و من یه مقدار سیب تراشیدم و دادم خوردی تا جلوی تهوعت گرفته بشه. بقیه ی راه رو نسبتا اروم تر بودی و البته جلو روی پای مامان نشستی. مگه عقب بند میشدی. حتی وقتی من هم عقب مینشستم شما میخواستی بیای جلو.

موقع برگشتن از جاده ی رشت و اتوبات قزوین برگشتیم که خیلی بهتر بود و از اول راه شما یه دوساعتی خوابیدی و بعدش هم حال شما بد نبود اما حال مامان بد شده بود از ورج و وورجه هایی که میکرد تا شما آروم روی صندلیت بشینی. تقریبا بین راه قزوین و زنجان بود که یه جا نگه داشتیم تا نماز بخونیم و شما هم اونجا کفش پاکردی و از ماشین پیاده شدی و یه مقداری قدم زدی :)

حتما عکس های مربوط به این سفر رو برات میذارم. فعلا دوربین توی ماشین جا مونده برای سفر بعدی :)

پ.ن : یادم رفته بود برات بنویسم که از سفر که برگشتیم قبل از اومدن به خونه رفتیم خونه ی باباجون و خانمی موهای شما رو کوتاه کرد که برای ایام عید مرتب و خوشگل و مردونه بشی :)


پسر خسته و خوابالوی من در آخر شب سفر

  • مامان لیلا

سلام پسرکم

آخر هفته ای که گذشت ما به قم رفته بودیم. قرار بود شما رو ببرم آتلیه و عکس بندازیم که بنا به دلایلی نشد. یعنی رفتیم ولی نشد عکس بندازیم و برگشتیم خونه.

اما شما به یک توانایی جدید رسیدی. پله بالارفتن! ظاهرا در طبقه ی اول باز بوده و شما از فرصت استفاده کردی و دویدی سمت پله ها. عمه زینب هم به دنبال شما بوده و شما با سرعت همه ی پله ها رو بالا رفتی! اون هم پله های خونه ی باباجون که یکی بلند و یکی کوتاهه. پریروز هم که رفته بودیم به مدرسه، شما چندبار سعی کردی از پله ها بالا بری و موفق هم شدی :)

عصر که برگشتیم تهران، من مهمونی تولد زندایی دعوت بودم و شما مرد بزرگ رو با بابا خونه تنها گذاشتم و رفتم. وقتی برگشتم صحنه ی خونه دیدنی بود! یه کیسه ماکارونی روی زمین ریخته بود و ماکارونی های خام توی دل شما در حال دم کشیدن بودن. رفته بودی سر کمد و کلی قند خورده بودی. یه نمکدون در گوشه ای از زمین روی سرامیک ها شکسته بود. آخر شب هم که رفتم لباس بیارم و برات عوض کنم تا بخوابی با صدای داد بابا که گفت "سوختی پسر" پریدم بیرون و جیغ شما که لیوان چای بابا رو روی خودت برگردونده بودی.

راستی پسر نازم، تقریبا نه شب از شبی که تصمیم به قطع شیر شبانه ات گرفتم میگذره و تقریبا موفق به این کار شدم. بعضی شب ها مثلا 9 شب میخوابیدی و 5 صبح بیدار میشدی . یا 8 می خوابیدی و 3 بیدار میشدی. اما از دو سه شب پیش که شب ها هم دیر خوابیدی و حوالی 11 و 12 تا 6 صبح تقریبا دو بار بیدار میشی. اوایل وقتی بیدار میشدی آب میدادم دفعه های اول می خوردی و میخوابیدی. یا بغلت میکردم و راهت میبردم که البته فقط دقایقی کوتاه در آروم موندنت تاثیر داشت و گاهی تا یک ساعت و نیم هم معطلت میکردم وشیر نمی دادم و البته شما بهونه گیری هم میکردی اما من مقاومت میکردم. یک شب بیدار شدی و تا لیوان آب رو دیدی جیغ بلندی سر کشیدی و سر روی پتو گذاشتی و اشک ریختی من هم لیوان آب رو همینجور دستم بود و شما رو نوازش میکردم و میگفتم اگه نمیخوای آب نخور. چند دقیقه ای گریه کردی و بعد بین هق هق گریه اومدی سمت لیوان و آب خوردی و خوابیدی. دفعه ی بعد هم که بیدار شدی هنوز ساعت 6 نشده بود و باز هم اول جیغ کشیدی، اما خیلی گریه نکردی و آب خوردی و تا ساعت 7 بیدار نشدی. الان دو شبه که وقتی بیدار میشی دیگه گریه نمیکنی و راحت آب میخوری. معمولا بین 12 تا 6 صبح بهت شیر نمیدم. البته فکر نکنی این کار راحت بود و من خیلی مادر بیرحمی هستم. شب اول از سخت ترین شب ها بود. خصوصا وقتی میومدی سمتم و با دستت میزدی به بدنم یا سرت رو میاوردی نزدیک که شیر بخوری و وقتی میدیدی نمیدم خیلی گریه میکردی. باور کن مامان هم همراه شما بغضش میگرفت اما واقعا چاره ای نبود و به خاطر خودت این کار رو میکردم. نمیخواستم مجبور باشی درد و استرس دندون پزشکی رو تحمل کنی. خلاصه اینکه شما دیگه بزرگ شدی و باید این سختیها رو تحمل کنی :)

  • مامان لیلا

سلام بلای من

توی این پست میخوام از تواناییهات در یک سال و 8 روزگی بنویسم.

پریروز برای اولین بار تونستی اسباب بازی برجت رو روی هم بچینی. البته نه همشونو. فقط دوتاشو! و بعدش برای خودت دست میزدی. بعد دوباره برش میداشتی و برای اینکار هم برای خودت دست میزدی!

راه رفتنت خیلی عالی شده و با کفش هم دیگه راحت راه میری اما هنوز نمیتونی بدون زمین خوردن راه بری.

دیگه از مبل و تخت به طرز حرفه ای میای پایین و این یه دنیا راحتم کرده چون میدونم که اگه از خواب بیدار بشی و دیر برسم بهت خودت رو مثل چند وقت پیش پرت نمیکنی پایین. اما از اون طرف کارم در اومده که وقتایی که میخوام بخوابونمت گستره ی مکان بازیت به اندازه ی وسعت همه ی خونه زیاد شده! همینطور میتونی از روی مبل هم بالا بری اما قدت هنوز به تخت نمیرسه.

ادای ما رو وقتی تلفن حرف میزنیم درمیاری و گوشی میگیری و روی مبل میشینی یا دور خونه راه میری و بلند بلند حرف میزنی :)

و درآخر اینکه امروز صبح (ساعت 11) مثل آدم بزرگا خودت وقتی بیدار شدی از روی تخت اومدی پایین و خیلی خوشحال اومدی از اتاق بیرون و من رو که پای کامپیوتر نشسته بودم سورپرایز کردی ؛)

  • مامان لیلا

سلام عزیزم

امروز شما 104 روزه شدی.

چند روز پیش با هم رفته بودیم مهمونی. خونه ی یکی از همکارای من که دختر کوچولوش دو ماه و نیم زودتر از شما به دنیا اومده بود. حوالی ساعت 6 شما لباس پوشیدی و تیپ زدی و خانمی همراه خاله زهرا اومد دنبالمون و رفتیم. خیلی بامزه بودین شما دوتا.

یکی از صحنه های خیلی قشنگی که اتفاق افتاد این بود که شما بردیم جلوی یکتا که بغل مادربزرگش بود. یکتا خانم با دستای کوچولوش دو تا دستای شما رو گرفت، شما هم شروع کردی صحبت کردن باهاش. خیلی قشنگ بود. چند دقیقه ای به همین حالت بودین. نمی دونستیم چی میگین ولی مکالمه با یه لگدی که شما به یکتا زدی تموم شد :دی

فیلمش رو هم گرفتیم یادت باشه حتما ببینی :)


عزیز دلم، از دو سه روز پیش شما شروع کردی به تلاش برای غلت زدن. پاهات رو بالا میبری و به پهلو میشی. معمولا این حرکت همراه با خوردن دستاته :)

از بازی های مورد علاقه ات هم چی بگم پسر که دلم خیلی پره :) خیلی از حالت خوابیده لذت نمیبری. دوست داری دستاتو بگیریم و خودتو بلند کنی و بنشینی. تازه به همین هم راضی نیستی، به پاهات فشار میاری و می ایستی و از روی هرکی که این بازی رو باهات میکنه مثل صخره بالا میری :) هرچند که این بازیها برای کمرت اصلا خوب نیست ولی مگه شیطونیای شما اجازه میده آروم باشی :)

دیگه اینکه دلت میخواد بغل باشی و توی خونه راه بری و این طرف و اون طرف رو نگاه کنی. خودمونیم توی این حالت خیلی مضحک میشی :دی

پریشب و دیروز خونه ی باباجون بودیم. با خانمی کلی بازی کردی و البته خودت رو لوس میکردی :) بنده ی خدا کمرش کلی درد گرفته بود از دست شما اما دلش نمیومد زمین بذارتت :)


پسرکم، این روزها ایام انتخاباته و من و شما به جای شرکت فعال در میتینگ های انتخاباتی با هم دیگه در منزل سر و کله میزنیم :)


پ.ن: به بابا میگم اگه بدونی چه روابط عاشقانه ای بین من و پسرم برقراره؟! میگه چه روابطی؟ گفتم مدتها توی چشمای هم خیره میشیم و بدون اینکه حرف بزنیم به هم نگاه می کنیم و لبخند میزنیم :)


عکس روز


قریونت برم که بدون اینکه مامان رو اذیت کنی خودت خوابت برد :*



  • مامان لیلا
سلام پسرم

- هر روز که میگذره داری بزرگتر میشی، حروف بیشتری به حرفایی که میتونی بگی اضافه میشه. از دیشب میتونی دو تا صدا رو با لحن متفاوت پشت سر هم بگی.

-دیگه ترجیح میدی نیازات رو با حرف زدن بهم بگی و اگه از خواب بیدار شده باشی یا خیلی بهت فشار بیاد گریه می کنی.

- وقتایی که بعد از یه خواب طولانی چند ساعته بیدار میشی خیلی خوش اخلاقی  و مدام میخندی. بعضی وقتا، وقتی باهات حرف میزنی یه جورایی انگار که خجالت کشیده باشی دستات رو می خوری

- جدیدا به دستات علاقه ی زیادی پیدا کردی و گاهی تا ته حلقت می کنی. یه جورایی دستات رو به پستونک ترجیح میدی و البته موقع خواب قضیه اش برات فرق می کنه :)

- به رومبلی خیلی علاقه داری! موقعی که بغلت می کنم و روی مبل میشینم شروع می کنی به حرف زدن و دستات رو روی رو مبلی می کشی و بازی می کنی :)

- با این وضعی که پیش میری فکر کنم زود راه بیفتی و بدوی. وقتی خوابیده ای می خوای بنشینی و وقتی نشسته ای می خوای بلند شی. بعضی وقتا روی پاهات راهت می بریم. تاتی تاتی می کنی و قدم بر میداری. البته این حرکت رو فکر کنم حدود دو هفته ات بود که بابا محمود باهات انجام داد و شمای فسقلی هم قدم  برمیداشتی :)

- روزی که سه ماهت تموم شده بود خیلی قیلفه ات بانمک شده بود. انگاری که یه جهش توی رفتارت رخ داده باشه. چشمات رو تا جایی که می تونستی باز میکردی و این طرف و اون طرف رو نگاه میکردی. البته این حرکت رو مامان قبلا ازت دیده بود، ولی این بار قضیه فرق می کرد و همه فهمیده بودن. عمه فاطمه میگفت انگاری چشمات رشد کرده :)

- در عین حال که خیلی مظلوم و آرومی، شیطنت از چشمات میباره و زیادی هم کنجکاوی :)

- فقط جای خواب خودت رو دوست داری. هیچ جای دیگه ای راحت نمی خوابی. وقتی به خونه ی خودمون و تخت خودت میرسی آرامش رو میشه از نگاهت فهمید. همیشه بیرون از خونه که هستیم نگاهات به من ملتمسانه است. انگار داری بهم میگی "مامان پس کی میریم خونه ی خودمون"

- مادر به فدای شما بشه، امروز قدت رو متر کردم، 64 سانتی متر!

- عاشقتم!
  • مامان لیلا