محمد مهدی

نوشته هایی برای پسرم

نوشته هایی برای پسرم
پیوندها

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سفر» ثبت شده است

سلام گل مامان

میخوام امروز برات از اتفاقتی بنویسم که در این یک ماه گذشته رخ داده.

اول از دندونهات برات بگه که شما الان 16 تا دندون داری. 15 تا کامل و 1 دونه که نیشش زده بیرون و بقیه اش هم داره خودش رو میکشه بالا. این روزها شدیدا درگیر دندونهای آسیاب عقب هستی. از اگزمای پشت کمر و باسن گرفته که اگه صبح به صبح پماد نزنم پوستت ورم میکنه تا درد و بیقراری و آبریزش دهان و بینی. روی سرت هم میشه برنج دم کرد انقدر که داغه :)

راستی یه کشف جدید کردیم اون هم اینکه پماد سوختگی پای شما تقریبا برای هر خشکی و مشکل پوستی قابل تجویز و به شدت اثرگذاره :)

دوم از توانایی ات در حرف زدن بگم که دیگه مامان رو خوب میگی و خیلی وقتا من رو صدا میکنی :) بابا رو هم همینطور. کلمات رو سعی می کنی درست ادا کنی. بعضی وقتا یک دفعه ای یه کلماتی رو انقدر قشنگ میگی که باورمون نمیشه خودت گفته باشی. مثل "خاله"

سوم از عشق و علاقه ی شما به رانندگی و ماشین سواری بگم که هرچقدر هم پشت فرمون بشینی برات سیری نداره و مدتیه به عشق اینکه یه لحظه فرصت کنی و بپری بغل بابا بشینی روی صندلی خودت نمیشینی و میخوای جلو و بغل من بنشینی. البته گاهی هم مثل آدم بزرگا میری و روی صندلی عقب ماشین میشینی و کمربند میبندی :)

چهارم از سفر اخیرمون به چادگان بگم و بلاهایی که سر پسر من اومد.

چهارشنبه 15 مرداد ماه، حدود سه چهار هفته ی پیش، همراه باباجون و خاله رفتیم سفر دو روزه ای به چادگان. تقریبا شب شده بود که رسیدیم. شما مشغول بازی بودی توی ویلا و کنار بابا و عمورضا و ریحانه و علی و من هم با بقیه بیرون بودم که یک دفعه ای صدای گریه ات رفت بالا. اومدم دیدم دهنت پر از خون شده. ظاهرا رفته بودی سر سبد مسافرتی و خورده بودی زمین و گوشه ی لبت پاره شده بود. خلاصه رفتیم دم شیرآب و آب بازی کردی و درد و گریه رو فراموش کردی. اما گوشه ی لبت ورم کرده بود و هنوز از داخل خون میومد که روش عسل گذاشتم و الحمدلله زخمش سریع بسته شد.

فرداش نشسته بودی توی آشپزخونه روی هندونه و بازی میکردی که یک دفعه ای لیز میخوری و میفتی زمین و از قضا کشوی پایینی کابینت ها هم باز بوده و سرت میخوره گوشه ی کشو و یه زخم کوچولو میشه. البته خون نمیاد و فقط کمی ورم میکنه اما تا چند روز قرمزیش مونده بود.

از همه بدتر اتفاق روز سوم و لحظات آخر سفره. مشغول جمع و جور وسایل بودیم و خاله زهرا فلاسکشون رو از آب جوش پر کرده بود. باباجون و بابامحمود و عمورضا مشغول آماده سازی نهار بودن و من داشتم به شما نهار میدادم و خبر نداشتم فلاسک از آب جوش پر شده. شما هم مشغول بازی با فلاسک بودی و البته من هم کنارت بودم. در یک لحظه که سرم توی ظرف غذای شما بود تا قاشق بعدی رو بدم بخوری، فلاسک رو برگردوندی و افتاد روی پات و من فقط دیدم که شما جیغ کشیدی و با گریه ولو شدی روی زمین و آب جوش هم ریخته روی زمین. خلاصه سعی کردم سریع بلندت کنم و شلوارت رو در بیارمف اما چون کفش پات بود شلوارت زود در نیومد و یه کوچولو روی پات سوخت. خاله زهرا سریع شما رو بغل کرد و روی پاهات عسل مالید. خیلی گریه و بیتابی میکردی. راستش رو بخوای من هم وقتی دیدم که روی پای شما سوخته از شدت ناراحتی رفتم توی اتاق و گریه کردم! خلاصه اینکه نزدیک به یک ساعت، خاله برای اینکه هم عسل روی پای شما باشه و هم شما بیقراری نکنی، دم سینک ظرفشویی ایستاده بود و شما آب بازی میکردی. تا من میومدم پیشت میزدی زیر گریه و بیقراری میکردی. بعد از یک ساعت دیدیم که اینجوری نمیشه و ظاهرا شما خیلی بی قراری. برای همین هم همراه بابامحمود و عمورضا شما رو بردیم درمانگاه. تا خانم پرستار پای شما رو پانسمان کنه خودت رو کشتی از گریه! توی راه برگشت به ویلا رفتی بغل بابامحمود، پشت فرمون و در حالی که عروسک پاندا توی بغلت بود، همونجا خوابت برد. عمورضا عکسش رو گرفته. دیگه سریع حرکت کردیم به سمت تهران و نزدیک به سه ساعتی خواب بودی.

این مدت آب بازی و بازی توی حیاط و اینها ممنوع بود. چون آب برای زخمت ضرر داشت. طبیعتا حمام هم نتونستم ببرمت. حسابی کر و کثیف شده بودی. تا دیروز که از سفر دوروزه ی شمال که بابا عمه ها و باباجون و مامان جون رفته بودیم برگشتیم و زخم پای شما بهتر شده بود و دیشب رفتیم حمام. بعد از سه هفته!

راستی توی سفر چند روز پیش رفتیم کنار دریا. شما اولش که دریا رو دیدی کلی ذوق زده شده بودی. اما تا اولین موج اومد سمتت و خورد به پاهات حسابی ترسیدی و دیگه از بغل من پایین نیومدی. البته عشق ماشین سواری هم مزید بر علت بود که اصلا به دریا نگاه هم نکنی!!


عزیز دل مادر، امروز میخوام ببرمت واکسن هجده ماهگیت رو بزنم. امیدوارم که خیلی اذیت نشی و روندش زود تموم بشه.


  • مامان لیلا

سلام پسر یک سال و سیزده ماه و سیزده روزه ی من

سه شنبه ی هفته ی گذشته باباجون و خانمی و خاله زهرا اینا که رفته بودن به سبر کربلا برگشتن. از همون راه مرز به سمت یزد رفتن. اونا که خیلی دلشون برای شما تنگ شده بود مامان رو تحریک کردن که همون هفته پاشه بره یزد. ما هم که متقابلا دلمون برای اونا تنگ شده بود و هم اینکه میخواستیم بابابزرگ رو ببینیم صبح ساعت 11 روز چهارشنبه تصمیم گرفتیم که بریم. بابا ساعت 2.5 از سر کار برگشت خونه و قبل از 3.5 راه افتادیم. همون اول راه شما خوابیدی و بعد از 45 دقیقه بیدار شدی و دیگه نخوابیدی و شروع کردی به آتش سورزوندن. توی صندلیت هم بند نمیشدی و اشک میریختی! مامان هم کل مسیر رو عقب کنار شما نشسته بود. از یه جایی به بعد میخواستی بری جلو بشینی و این کار مامان رو سخت تر میکرد. به هر حیله ای بود نگهت داشتم اما یک ساعت آخر مسیر رو حریفت نشدم و رفتیم جلو نشستیم. نزدیکای یزد بودیم که شما چشمات داشت سنگین خواب میشد. اما بازهم مقاومت میکردی. معلوم بود که قسمتی از مغزت در حال خاموش شدنه چون نسبت به حرف ها خیلی واکنش نشون نمیدادی. خلاصه اینکه سر کوچه ی خونه خوابت برد! تا رفتیم داخل، با شنیدن صدای خانمی و باباجون بیدار شدی و گل از گلت شکفت و خواب از سرت پرید. ساعت نزدیکای ده بود.

تا آقا پسر من شام پلو بلدرچینش رو بخوره، خاله زهرا به دیدنش اومد! خاله برای شما دو تا اسباب بازی باحال سوغاتی آورده بود. یکیش از این چرخایی که دسته عصا داره و قر قر روی زمین صدا میده و اون یکی یه کامیون کوچولو. شما کلی ذوق کرده بودی و شروع کردی با چرخ بازی کردن. بچه ی مهمون سرایدار خونه که دوماهی از شما کوچکتر اما هیکلش از شما بزرگتر بود و راه هم نمیتونست بره اسباب بازی شما رو گرفت و پسر صلح طلب من هم نمیتونست پسش بگیره!!! جالب اینجا بود که یه بار دیکه که باهات همینکارو کرد اومدی سراغ باباجون و از اینکه موبایلش رو به شما نمیداد یه جیغ بلند کشیدی و گوشی رو گرفتی! انگار فقط زورت به ماها میرسه!

برای پنجشنبه نهار، رفتیم هتل باغ مشیرالممالک و شما توی جوی آب اونجا آب بازی کردی.

صبح روز جمعه قرار شد بریم ده رشکوئیه. تا راه بیفتیم به ظهر خوردیم و وقتی رسیدیم اونجا شما خواب بودی. ما رفتیم امامزاده و سر خاک مادربزرگ من که  یک سال و نیم پیش وفات کرد و من این مدت بخاطر شما نتونسته بودم برم. بعد رفتیم به خونه ی قدیمی پدربزرگ توی ده که بچگیهای ما اونجا گذشت. توی ایوون خونه زیرانداز انداختیم و آتش درست کردیم و کباب خوردیم. آفتاب ده خیلی سوزاننده است. اما وقتی باد بگیره از سرما میلرزی! طی چند دقیقه بلوز آستین کوتاه شما تبدیل شد به دو سه تا لباس آستین بلند و کلاه. 


بعد از چندتا عید دیدنی، خسته و کوفته برگشتیم به سمت شهر.


همون شب، شما تب کردی. خاله زهرا میگفت که اونا هم هروقت میرن ده، بچه ها مریض میشن. پوستت هم خیلی خشک شده بود که برات روغن زیتون و کرم نرم کننده زدم. خلاصه شما تا صبح تب داشتی و ما پاشویه میکردیم شما رو. شنبه صبح که می خواستیم راه بیفتیم، تمام صورتت قرمز شد و دونه زد. فکر کردیم که آفتاب سوختگیه. اما این دونه ها همینجوری گسترش پیدا کردن. آبریزش بینی چرک آلود هم داشتی. فکر کردم که سرما خوردی. بعد از نهار راه افتادیم به سمت تهران که مثل برگشت. اول راه کمی خوابیدی و بعد که بیدار شدی دیگه نخوابیدی تا رسیدیم به قم و همون اول شهر خوابت برد. حدود 45 دقیقه ای خوابیدی و بیدار که شدی شروع کردی به بازی کردن.

شب ساعت 12.5 بود که رسیدیم به خونه ی خودمون و شما هم خواب بودی. تا صبح بدنت داغ بود و پاشویه میکردم و میخوابیدی. تا اینکه دیدم دونه ها همینجوری داره کل سطح صورتت رو میگیره و به پشت گوشهات هم رسیده و خیلی بی قرار بودی. مامان جون تماس گرفتن و گفتن ممکنه مخملک گرفته باشی. کمی هم گلودرد داشتی. بابا موقع برگشت به خونه وقت دکتر گرفت و آقای دکتر گفتن که همون اگزماست و بخاطر حساسیته و احتمالا هم همون حساسیت غذائیه. یه پماد ساخنتی داد و اومدیم خونه. در اینجور مواقع من برات روغن بنفشه هم میزنم که تسکین دهنده ی خارش و کمی هم خواب آوره. خونه که رسیدیم یه حمامت کردیم و مقداری سرحال تر شدی و ساعت 12 شب بود که خوابت برد و تا الان هنوز خوابی. البته نیمه های شب بیدار شدی و شیر خوردی و از 6 صبح به بعد هر دوساعت بیدار میشی و شیر میخوری. و یکبار هم بدنت رو روغن مالی کردم.

این هم از جزئیات رفت و برگشت سفر ما به یزد :)



  • مامان لیلا

سلام پسر نازم

اگه بدونی که یه دنیا حرف دارم برات برای این مدتی که نرسیدم بیام و برات بنویسم. امیدوارم تا یک ربع دیگه از خواب بیدار نشی و من فرصت کنم این پست رو کامل کنم.

هفته ی پیش فکر کنم همین یکشنبه بود که متوجه شدم گل پسرم دندون هفتمش دراومده. البته من دیر فهمیده بودم و تقریبا نصف دندون زده بود بیرون. آخه تا دست میزنم که توی دهن خوشگلت رو ببینم شروع میکنی به جیغ و داد و نمیذاری. امروز ضبح هم متوجه شدم که دندون هشتمت هم یه نیش کوچولو زده. البته یه مقداری این مدت هم مزاجت روون شده بود و بعضی وقتا دل پیچه داشتی که فعلا خبری ازش نیست و احتمالا به خاطر همین دندون بوده. راستی امروز هم اصلا آبریزش بینی نداشتی و فکر میکنم آبریزش این یک ماه اخیر که بعد از سرماخوردگی روی شما مونده بود برای دندون بوده. امیدوارم که کلا قطع بشه این ابریزش بینی اذیت کن.

از همون هفته ی پیش بوس کردن رو یاد گرفتی. البته قبلش بلد بودی و هروقت عشقت میکشید مامان رو بوس میکردی (تا اینجا یه دور بیدار شدی و شیر دادم خوردی و دوباره خوابت برد) اما از هفته ی پیش به این طرف از بعد اینکه یه شب یه دفعه ای خودت پریدی و بابا رو بوس کردی، وقتی بهت میگیم که کسی رو بوس کنی این کار رو انجام میدی. :)

خبر بعدی اینه که هفته ی پیش من و شما و بابامحمود، سه نفره، برای اولین بار همراه شما رفتیم شمال. هرچند که نصف زمانی که اونجا بودیم هوا بارونی و سرد بود. اما وقتایی که بارون نمیومد علی رغم سرما هوای خوبی داشت. دفعه ی اول که رفتیم کنار دریا شما خواب خرگوشی ای رفته بودی که بیدار نمیشدی.

دفعه ی دوم هم موقع برگشتن به تهران رفتیم که شما با دیدن دریا کلی هیجان زده و خوشحال شده بودی.



عزیز دلم، رفتنی رو از جاده ی چالوس رفتیم. زمان رفتن شما خیلی خسته بودی و من فکر میکردم دوساعتی میخوابی توی ماشین. ماشین که حرکت کرد از دم خونه شما خوابت برد. اما بعد از یک ساعت بیدار شدی. یک ساعتی بدون اینکه کوچکترین حرفی بزنی یا عکس العملی نشون بدی روی صندلی نشسته بودی. یه دفعه شروع کردی به نق زدن و من فکر کردم که گشنه شدی. یه سیب کوچولو پوست کندم و دادم تا بخوری که یه گاز با بی میلی زدی و یه دفعه ای(معذرت می خوام) یه کوچولو محتویات معده ی شما برگشت. سریع کمربندم رو باز کردم و اومدم عقب پیش شما و تا بغل کردم هرچی توی دل کوچولوت بود اومد بیرون. انگاری این جاده ی پیچ در پیچ حالت رو بد کرده بود. بعدش هم که دیگه ظاهرا حالت بد بود و حسابی بی قرار بودی. وسط راه یه جا زدیم کنار و یه کمی استراحت کردیم و من یه مقدار سیب تراشیدم و دادم خوردی تا جلوی تهوعت گرفته بشه. بقیه ی راه رو نسبتا اروم تر بودی و البته جلو روی پای مامان نشستی. مگه عقب بند میشدی. حتی وقتی من هم عقب مینشستم شما میخواستی بیای جلو.

موقع برگشتن از جاده ی رشت و اتوبات قزوین برگشتیم که خیلی بهتر بود و از اول راه شما یه دوساعتی خوابیدی و بعدش هم حال شما بد نبود اما حال مامان بد شده بود از ورج و وورجه هایی که میکرد تا شما آروم روی صندلیت بشینی. تقریبا بین راه قزوین و زنجان بود که یه جا نگه داشتیم تا نماز بخونیم و شما هم اونجا کفش پاکردی و از ماشین پیاده شدی و یه مقداری قدم زدی :)

حتما عکس های مربوط به این سفر رو برات میذارم. فعلا دوربین توی ماشین جا مونده برای سفر بعدی :)

پ.ن : یادم رفته بود برات بنویسم که از سفر که برگشتیم قبل از اومدن به خونه رفتیم خونه ی باباجون و خانمی موهای شما رو کوتاه کرد که برای ایام عید مرتب و خوشگل و مردونه بشی :)


پسر خسته و خوابالوی من در آخر شب سفر

  • مامان لیلا

سلام پسر خوب مامان

امروز سه شنبه 31 اردیبهشته و شما 94 روزگی رو تموم کردی و البته مهمتر از اون اینکه چند روز پیش جشن تولد سه ماهگیت بود!

عزیز دل مادر، اگه از رشد و جهشی که توی حرکات و تواناییهات کردی بگذریم یه خبر خیلی مهم برای هفته ی پیش دارم. شما اولین سفرت رو به پابوس آقا امام رضا علیه السلام رفتی. خیلی سفر خوبی بود. مامان یک سال و نیم بود که به زیارت نرفته بود و این بار همراه شما و با حضور شما خیلی زیارت خوبی داشتیم.

شکر خدای مهربون شما توی مسیر اصلا اذیت نکردی، مثل همیشه.
سفر ما از عصر روز چهارشنبه ی هفته ی گذشته، 25 اردیبهشت، شروع شد. توی این سفر عمه فاطمه همسفرمون بود. حدود ساعت 5 و نیم عمه رو از جلوی ترمینال برداشتیم و راهی شدیم. 


خواب

محمدمهدی که توی ماشین، روی پای مامان خوابش برده بود


توی راه چندبار نگه داشتیم که یا شما شیر بخوری یا پوشکت رو عوض کنیم. تقریبا 4 و نیم صبح بود که رسیدیم به خونه. شما که خواب بودی بیدار شدی و شیر خوردی و به خوابت ادامه دادی تا فردا ظهر. عصر حوالی ساعت 5 بود که می خواستیم بریم حرم اما شما باز هم خواب بودی. تا 6 و نیم صبر کردیم ولی بیدار نشدی. بالاخره مجبور شدم بیدارت کنم تا آماده بشی. تا خواستم پوشکت رو عوض کنم ظبق معمول یادت افتاد که می خوای یه کارایی بکنی. خلاصه یک ساعتی منتظر شما موندیم و ساعت 7 و نیم موفق شدیم از در خونه بزنیم بیرون و برای نماز برسیم حرم. تا رسیدیم به حرم شما خوابت برد. حرم خیلی شلوغ بود. آخه شب جمعه بود و شب لیله الرغائب. ما بعد از نماز رفتیم توی رواق دارالحجه و روبروی اون دیواری که به حرم آقا نزدیکتره نشستیم. بعد از یک ساعت گریه ی گرسنگی شما شروع شد و من و بابا اومدیم سمت خونه و عمه فاطمه موند تا نماز اون شب رو بخونه.

فردای اون روز شما رو نبردیم حرم. چون خیلی خسته میشدی و از طرفی نگران بودیم که یک وقت مریض نشی. من و بابا نوبتی میرفتیم حرم. شنبه صبح هم اونجا بودیم و  آخرین باری که رفتیم حرم شما رو هم بردیم. این بار حرم خیلی خلوت بود. رفتیم همون جای قبلی نشستیم و البته شما این بار هم مدت زمان بیشتری خواب بودی :)

حرم


اومدیم خونه و مشغول استراحت شدیم. قرار بود عصر حرکت کنیم. من از بابا خواسته بودم کمی دیرتر بریم تا پسرمون توی راه آفتاب و گرما اذیتش نکنه. اما باد و بارونی گرفته بود هوا. بابا گفت حالا که اینجوریه زودتر راه بیفتیم. البته مامان هرچی سعی کرد سریع جمع و جور کنه نشد. البته ساعت دو و نیم تا سه و نیم منتظر آماده شدن آقا پسر بودیم ؛)


نیم ساعتی از راه افتادنمون نگذشته بود که شما خوابت برد.

سفر


فاصله ی بین نیشابور تا سبزوار بارون میومد. نزدیکای شاهرود برای نماز و البته تعویض پوشک شما نگه داشتیم. وقتی خواستیم راه بیفتیم شروع کردی گریه کردن. از سفر خسته شده بودی. دلت می خواست کمرت به یه جای صاف برسه. حق داشتی، این کریر و این که همش توی بغل بودی کمرت رو خیلی خسته کرده بود. مامان برات روی پاش تشک صاف گذاشت و کمی آروم گرفتی. به شاهرود که رسیدیم برای شام رفتیم یه رستوران و شما رو که روی میز گذاشتیم آروم شدی و چند دقیقه بعدش خوابت برد.

عمه فاطمه رو شاهرود پیاده کردیم خونه ی دوستش و من هم عقب پیش شما نشستم تا جای خوابت رو درست کنم. ساعت ده و نیم بود که از شاهرود راه افتادیم. توی راه یه بار بیدار شدی و شیر خوردی اما این بار دیگه نگه نداشتیم. حدودای ساعت 2 بود که رسیدیم تهران. اما به یه ترافیک سنگینی خوردیم نصفه شبی که نگو! خلاصه حدود ساعت سه و نیم بود که رسیدیم خونمون.


عزیز دل مادر، هنوز بعد از سه روز خستگی شما از تنت در نیومده. البته بماند که این مامان شما هم هر روز شما رو از خونه بیرون برده و شما یه استراحت کامل نتونستی بکنی :)


خسته

محمدمهدی که هنوز خستگی سفر از تنش در نیومده، بعد از یک مشت و مال حسابی و نرمش


این هم از سفرنامه ی اولین پابوس عشق شما ؛)



  • مامان لیلا