محمد مهدی

نوشته هایی برای پسرم

نوشته هایی برای پسرم
پیوندها

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ماشین» ثبت شده است

سلام پسر خوب مامان


یه خاطره ای رو میخوام اینجا برات بنویسم که هیچ وقت فراموش شدنی نیست.

یادم نیست قبلا اینجا از علاقه ی شما به کلید و ماشین و اینا نوشتم یا نه. علاقه ای که با دیدن یک کلید شما رو از خود بیخود میکنه و وقتی میشینی پشت فرمون یه مااشین انگار همه ی دنیا بهت داده شده. چنان ذوق و شوقی در چشمانت هست و طی مدت کوتاهی همه ی قابلیت های یک ماشین رو کشف میکنی که نگو.


دو هفته ی پیش شب رفته بودیم خونه ی باباجون و شما طبق معمول کلید ماشین باباجون رو برداشته بودی.

من رفته بودم تا وضو بگیرم برای نماز آماده بشم و کل مدتی که از شما غافل شده بودم به زحمت به ده دقیقه میرسید. آخرین بار دیده بودم که با کلید نشستی روی مبل و داری بازی میکنی. البته کلی آدم هم اونجا بودن! از بابا محمود گرفته تا ریحانه و علی. برای همین خیالم جمع بود که کار خطرناکی نمیکنی. میخواستم قبل از ایستادن به نماز بیام و شما رو ببرم دستشویی که دیدم نیستی. اولین فکری که به ذهن همه رسید این بود که رفته باشی توی پارکینگ. دقیقا درست بود. در خونه باز بود و شما با وجود تاریکی حیاط رفته بودی سراغ ماشین. خانمی اومد دنبال شما و به دنبالش بابا محمود. خانمی برگشت و رنگ به رو نداشت!


ماشین رو روشن کرده بودی و روی دنده ی عقب گذاشتته بودی. ماشین هم اتومات بود و خودش شروع کرده بود به حرکت! از عقب زده بودی به ستون. شاید هم به باغچه! بعد هم دنده رو گذاشته بودی روی حالت جلو و اومده بودی زده بودی به دیوار!!! البته چون پای شما به گاز نمیرسیده سرعت ماشین خیلی کم بوده و شکر خدا خسارتی وارد نشده بود.


خلاصه اینکه این اتفاق برای همه اون شب یه شوک بود! جالب اینجا بود که دعوا و اینها هم اصلا تاثیری نداشت و شما کوچکترین تاثری از کاری که کردی نداشتی و هنوز که هنوزه قضیه رو با آب و تاب برای همه تعریف میکنی و در آخر میگی "باید ماشین خانمی رو تعمیرگاه کنیم".


این دیگه اوج عشق و علاقه ی شما به ماشین بود که نشون میده برای رسیدن به خواسته ای که عاشقانه میخواهیش حتی حاضری از دل تاریکی که ازش ترس داری هم عبور کنی :)



  • مامان لیلا