محمد مهدی

نوشته هایی برای پسرم

نوشته هایی برای پسرم
پیوندها

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مدرسه» ثبت شده است

سلام عزیز دل سه سال و نه ماهه ی مامان
امروز دقیقا یک ماهه که شما به مدرسه میری! مدرسه ی خلاقیت.

اولین روزی که رفتی یکشنبه بود! یکشنبه ی دوم آبان سال 95

راستشو بخوای دیگه بزرگ شدی و نیاز به همبازی همسن خودت داری، توی خونه کلافه میشدی. من رو هم کلافه میکردی و نمیتونستم اونجور که دلت میخواد باهات بازی کنم، استخاره گرفتم و گزینه ی مهدکودک به شرط اینکه جدیت داشته باشم خیلی خوب اومد :) خلاصه اینکه ما هم رفتیم و دو سه تا جا رو دیدیم و اینجا رو که مامان سوگند، نوه ی همسایه ی بالاییمون بهمون معرفی کرده بود رو انتخاب کردیم.
از اونجا که فکر میکنم برنامه هایی که اینجا دارن در راستای پرورش خلاقیت بچه ها برای شما مناسبتره و مشورت با خانم دکتر نصیری، تشخیص دادیم که اینجا بری.

راستش خیلی بهتر از اونی که فکرش رو میکردم تونستی ازم جدا بشی. چند روز اول با امیرحسین وروجک اونجا نشستم راستشو بخوای خیلی سخت بود. بیرون رفتن امیرحسین از در راهرو و خطر پله ها، فضای نامناسب برای نگهداریش و دادن غذاش، نوپاییش و زمین خوردنهای مدامش و انگولک شدنش توسط بچه های دیگه، خلاصه خیلی سخت بود. روز سوم بود که برای خوابوندن امیرحسین یک ساعتی رفتم توی ماشین نشستم. البته به خودت گفتم و راحت قانع شدی. مدیر مدرسه تون بهم گفت که تا وقتی اونجا باشم شما نمیتونی دل بکنی و این سیستم رفت و آمد از داخل کلاس به بیرون و طبقه ی پایین که ما نشسته بودیم کماکان ادامه خواهد داشت. و اینکه چون استارت بیرون رفتن از مهد رو شروع کردم قطعش نکنم. خلاصه چهارشنبه شد و من باید میرفتم حوزه، بازهم یک ساعتی اومدم پیشت و برای جدا شدن ، از دیروز سخت تر بود ولی قانع شدی. ظهر که برگشتم دنبالت خیلی خوشحال بودی. گفتی خیلی بهم خوش گذشت. البته این مدت هم من مدام برات جایزه خریدم که پسر خوبی بودی و گریه نکردی و با بچه های دیگه بازی کردی. 

حتی از این باب اسفنجی های شانسی یا آب نبات بزرگ شانسی که هیچ وقت حاضر نبودم پول پاشون بدم مجبور شدم برات بگیرم. 

خلاصه این فرآیند جداسازی شروع شد. خلاصه همینجوری یواش یواش فرآیند جداسازی سریعتر شد و به دم در منتقل شد. دو سه روزی خیلی با ناراحتی و گریه رفتی. اما بعد از اون وقتی فهمیدی دیگه گریه فایده نداره و مامان قاطعه و نمیتونه شما رو ببره فهمیدی که باید بمونی.
البته من مطمین بودم اونجا بهت خوش میگذره. هم توی عکسها معلوم بود و هم اینکه وقتی میومدی بهم میگفتی. هیچ وقت نشده بود از جایی بیای و در از من باشی و بگی بهم خوش گذشته :) 
برای همین بود که من هم جدیت داشتم روی رفتنت. اگر میدونستم بهت خوش نمیگذره هیچ وقت اصرار نمیکردم.

اولین روزی که از دم در از من جداشدی وقتی اومدم دنبالت اولش گفت رفتم گل بازی کردم(توی کارگاه سفال) وقتی رسیدیم خونه گفتی مامان بازی نکردمااا ، توی حیاط منتظر بودم تا شما بیای! وقتی توی عکسایی که برامون فرستادده بودن ازتون دیدمت خنده ام گرفت از حرفی که زده بودی تا دل منو بسوزونی :)


یه کش بازی هم اونجا انجام شده بود که شما توی عکسا نبودی و گفتی چون خسته بودم بازی نکردم، فرداش که رفتیم معلمتون بیخبر از همه جا لو داد که خیلی خوب بازی کرده بودی، شما هم یه نگاه به من کردی و گفتی خسته بودمااا ولی باید بازی میکردم تا خستگیم در بره :)))))

یه همچین موجودی هستی شما! ولی بعد از اون دیگه بساط اینکه بازی نمیکنم و بهم خوش نمیگذره جمع شد.

راستی آخرین روزی که میخواستی دم در از من جدا بشی برات یه قاب عکس درست کردم که یه طرفش عکس من بود و یه طرفش عکس بابا، قرار شد هروقت دلت تنگ شد به عکسهامون نگاه کنی. ولی همون رز اول فقط بردیش و الان توی کیف من به فراموشی سپرده شده :)))

 پریروز هم بعد از دو هفته تاخیر بابت مریضی و آلودگی هوا وقتی رفتی با اکراه ازم جدا شدی و من مجبور شدم تا دم پله های طبقه ی اول باهات بیام، اما بعدش دیگه رفتی و داره دوباره میفته روی روال :)

خلاصه اینکه جای ما گل پسرم توی خونه خیلی خالیه ولی میدونم که جایی هستی که داره بهت خوش میگذره و کلی چیزهای خوب یاد میگیری :)



محمدمهدی در پارک مشغول خوردن صبحانه
  • مامان لیلا