محمد مهدی

نوشته هایی برای پسرم

نوشته هایی برای پسرم
پیوندها

پیراهنی که توی عکس پایین تنت هست رو سال گذشته، وقتی که هنوز توی دلم بودی، برات خریدم. با نیت هم خریدم. امیدوارم که قبول افتد.

دیشب از مسجد برگشته بودیم و خسته بودی و طبق معمول داشتی بازیگوشی میکردی. بغلت کردم و شروع کردم به راه رفتن و لالایی خوندن. همون داستانی که از مدینه شروع میشه. همونی که دقیقا برای همین شب انگار گفته شده ...

نمیدونم دقیقا به کجاش رسیده بودم به گمونم داشتم داستان امام حسن علیه السلام رو میخوندم که چشمات روی هم رفت و خوابت برد و من بقیه ی داستان رو با بغض و اشک برات خوندم.

عجب شبی بود. اولین شب عاشورای با تو ...


پ.ن: راستی پسرکم، امروز وبلاگ شما یک ساله شد ...

  • مامان لیلا



  • مامان لیلا
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۲ آبان ۹۲ ، ۱۱:۳۷
  • مامان لیلا

سلام عزیزم

شما امسال اولین محرم عمرت رو داری میگذرونی.

چند شب اول رو طبق معمول هر سال رفتیم مسجد دانشگاه. به جز شب جمعه که اون هم به خاطر اینکه شبش خونه ی باباجون بودیم و تولد خانمی بود و اینکه دیدم اگر بریم مسجد شما خیلی خسته میشی و صبح که می خوایم بریم همایش شیرخوارگان شما اذیت میشی. اما تا شب از خونه ی باباجون برگردیم خونه دیر شد و شما تازه  ساعت 12 و توی ماشین خوابیدی. از اونجا که این چند روزه هم خوابت حسابی به هم ریخته بود و خسته شده بودی دلم نیومد صبح از خواب بیدارت کنم و البته شما هم تا ساعت 10 و ربع خواب خواب بودی. برای همین هم این برنامه رو از دست دادیم :(

اما یه متن نذرنامه داشتن که حیفم اومد برات نذارم.



امیدوارم همونجور که آرزوش رو دارم یار و یاور امام زمان عجل الله تعالی فرجه باشی و اگه اون روزی که آقامون اومد شما بودی و ما توفیق بودن رو نداشتیم به جای ما هم سربازی آقا رو بکنی.

خلاصه تا شب پنجم رفتیم مسجد اما از پریشب شما حالتهای سرماخوردگی داشتی. سرفه و آبریزش بینی. برای همین مامان دیروز بردت دکتر که آقای دکتر هم گفت که مشکل سرماخوردگی نیست و از آلودگی هواست. دوتا شربت داد و گفت که از خونه بیرون نریم. شکر خدا فعلا شما بهتری و ما هم این شبها رو در خانه و روبروی تلویزیون عزاداری میکنیم.


من خیلی زودتر از اینها می خواستم این پست رو بذارم اما چون می خواستم یه عکس با بلوز مشکیت ازت بگیرم دیر شد. که موفق به اونکار هم نشدم.

عکس زیر رو هم پریشب گرفتم توی مراسم و در حالیکه توی بغل مامان خواب بودی.



راستی گل پسرم

سه شنبه هفته ی گذشته، یعنی در سن 8 ماه و 16 روزگی سومین دندونت در اومد. شب اول محرم بود که اومدیم خونه و من می خواستم به شما قطره ی آهنت رو بدم که دیدم دندون قشنگت جوانه زده و این روزها هم شدیدا درگیر در آوردن دندون چهارمی. :)


از تواناییهای دیگه شما هم بگم که داری سعی می کنی بدون گرفتن دست به جایی بایستی. حروف بیشتری هم به دایره ی حروفت اضافه شده :)

صوت شکایتت هم عموما "نَ نَ نَ نَ نَ ...." هستش.


خوب دیگه عزیز دلم برا امروز فعلا کافیه و مامان باید بره به کاراش برسه.

پس تا بعد ...

  • مامان لیلا

سلام پسرم

خیلی از دستت شاکیم! آخه بچه جون شما باید یه جوری بخوابی دیگه. لالایی میخونم گریه میکنی. میذارمت روی پام تکونت بدم لگد میزنی. سرتو روی بالشتت نمیذاری. همش از در و دیوار بالا میری! من چیجوری باید به شما بفهمونم که این کارا برای وقت خواب نیست!


امروز یه حرکتی رفتی که طاقتم تموم شد و تصمیم گرفتم زندانیت کنم. بعد از اینکه بعد کلی جیغ و داد نخوابیدی من هم باهات قهر کردم (که عمرا فهمیده باشی باهات قهرم) و حدود یه ربعی به حال خودت رها کردم و تصمیم گرفتم ارتفاع تختت رو زیاد کنم تا دیگه نتونی از توش در بیای!


اول شاد و خوشحال بودی و بازی میکردی



اما یه خورده که گذشت دیدی که انگار زندانی شدی و شروع کردی به سر و صدا.


  • مامان لیلا

-

عاشقتم!


  • مامان لیلا
سلام بر پسر عزیز من که بعد از مدت ها در یک خواب بعد از ظهری نزدیک به 4 ساعته که  هنوز بیدار نشدی.
مهربونم، امروز از اون روزهای خوب خداست و از صبح داره بارون میباره.
جونم برات بگه که دیروز رفته بودیم قم، شما حسابی با عمه ها بازی کردی. با اینکه خوابیدنت در بیرون از خونه، گوش شیطون کر بشه الهی، کمی بهتر شده و شما دیروز خونه ی خاله ی بابا حدود یک ساعت و نیم خوابیدی ولی با این حال خیلی خسته شدی. صبح حدودای ساعت 10 و ربع از خواب بیدار شدی و یک ساعت بعد رفتیم حمام آب گرم و شما حسابی بازی کردی و بیرون که اومدیم بعد از طی کردن مقدمات لباس پوشیدن و سشوار و کمی بازی حدودای ساعت یک بود که خوابیدی و تا الان هنوز خوابی (البته یک وعده شیر هم بیدار شدی و خوردی)

اکه از من بپرسن میگم توی نه ماه اول زندگی، ماه نهم شیرین ترین ماه از بعد از تولد شما بوده برای من. هر روز یک توانایی جدید و یک شیرین کاری جدید. این دو روز در هفته ای هم که مهد میری باعث شده پیشرفتت سریعتر بشه. هرچند که توی این مهد فقط خودتی و یه محدثه خانم که بیشتر وقتا گریه میکنه و مامانش میاد و میبردش :دی اما همین که گاهی وقتا بچه های بزرگتر و دو سال به بالا رو هم میبینی خودش کلی توی روحیه ات تاثیر داره.
الان که دیگه چهار دست و پا رو راحت راه میری و سرعت دست گرفتن و ایستادنت هم بیشتر شده. حتی از دیوار هم میگیری و می ایستی! تقریبا دیگه میتونی با دست خودت خوراکیها رو بذاری توی دهنت. چند روز پیش یه تیکه هندونه برات قاچ کردم به تیکه های کوچک و شما همه اش رو خوردی و البته حسابی هم آبشون رو گرفتی :)
هفته ی پیش "دادن" رو یاد گرفتی. مثلا پستونکت رو میدی دستم. یا گاهی وقتا بهم تعارفش میکنی :دی "پرت کردن" رو هم کشف کرده بودی. پستونکت رو مینداختی زمین و میخندیدی. برش میداشتی و دوباره تکرار میکردی.
جدیدترین فعالیتت هم حرف زدنه که روز به روز داره تقویت میشه :) "دَدَدَدَ ....." حرفاییه که میزنی و وقتی ما هم باهات حرف میزنیم هیجان زده میشی و بیشتر تکرار میکنی.

خلاصه این از شیرینکاری های آقا پسره که گفتم اینجا بنویسم تا هم خاطره ای باشه و هم اینکه برای بچه های بعدی به کارم بیاد :)

راستی تا یادم نرفته بگم، خاله تعریف میکرد که هفته ی گذشته رفته بودن امامزاده ی باغ فیض.میگفت اونجا داشتن یه سری بسته آماده میکردن برای روز همایش شیرخوارگان. بسته هایی که شامل یه لباس سفید و چفیه و یه سربند یا صاحب الزمان میشد و از اونجا کارتن کارتن به همه ی کشور ارسال میکردن. ظاهرا از 6 صبح روز جمعه درهای مصلا باز میشه و بسته ها همونجا تقسیم میشه. خلاصه اینکه من بیصبرانه منتظرم روز جمعه بشه و باهم بریم اونجا و توی مراسم عزاداری نی نی گولوها شرکت کنیم. 




  • مامان لیلا

سلام عزیز دل مادر

آمده بودم تا برای شما از زیبایی این روزها بنویسم. از اولین روز بارانی در اولین پاییز عمر زیبایت . از اینکه این روزها چهار دست و پا را تند و راحت راه می روی. از اینکه آنقدر شیرین شده ای که من و بابا روزی چند بار برایت لاحول و لا می خوانیم. اما قبلش سری زدم به وبلاگ زهرا خانم تا ببینم مامان مریمش برایش چه نوشته. ناگهان دلم ریخت ...

گفتم بهتر است برایت بنویسم از روزهایی که انتظارش را میکشم. که محرم امسال را روزشماری میکنم تا بیاید. که انتظار همایش شیرخوارگان حسینی را میکشم تا برایت لباس بپوشانم و همچون علی اصغر حسین روی دست بگیرمت و به یاد غریبی اش اشک بریزم ... و فقط خدا می داند که چند سال است انتظار چنین روزی را میکشم ...




  • مامان لیلا

سلام پسر عزیزم

امروز 246 امین روز از زندگی شما و اولین روز ماه نهم زندگی شماست. این روزها با بابا زیاد صحبت میکنیم راجع به بزرگ شدن شما و افزایش تواناییهای شما.

راستی عزیز دلم. بابا محمود نصفه شب پنجشنبه از سفر برگشت و باید برات تعریف کنم که چه بلایی سرش آوردیم :)

چهارشنبه شب شما خیلی بدقلق بودی. از ساعت 5 و نیم عصر که با گریه از خواب بیدار شدی تا ساعت 10 و نیم شب که بخوابی یه سره آویزون من بودی و تا میذاشتمت زمین گریه میکردی. خلاصه کلی بازی و شادی و تفریح کردیم و مامان هم حسابی خسته شد و البته علائم سرماخوردگی در من پدیدار شد. خلاصه ساعت 10 و نیم بود که شما بالاخره خوابت برد و من هم با بابا تماس گرفتم که گفت همدان هستن و اتوبوسشون خیلی آروم میاد و بعیده زودتر از 2 و 3 نصفه شب برسن. خلاصه از من اصرار و از بابا انکار برای رفتن به استقبالش در ترمینال و بالاخره تسلیم امر بابا شدم. من هم که خیلی حالم بد بود و خسته هم بودم تصمیم گرفتم که بخوابم، دو سه شب هم بود که شما بدقلقی میکردی و من نتونسته بودم خوب بخوابم. از اونجا که خواوبم نمیبرد یه قاشق شربت دیفن هیدرامین خوردم تا زود و راحت بخوابم. طبق معمول عادت هرشب که بابا نیست هم کلید رو گذاشتم پشت در خونه.

خلاصه من خوابم برد و البته چند بار با صدای گریه ی شما بیدار شدم که بعضی وقتاش شیر می خواستی. ساعت حدود 4 و ده دقیقه بود که شما دوباره بیدار شدی و گرسنه بودی. از اون طرف صدای زنگ در رو شنیدم. به خیال اینکه بابا کلید داره و میاد داخل بلند نشدم. برای بار دوم که زنگ در زده شد گفتم حتما یه مشکلیه که بابا در نمیزنه. خلاصه پستونک رو کردم توی دهن شما و بلند شدم. غافل از اینکه ،بعله، کلید پشت در بوده و بابای عزیز خسته ی از سفر برگشته یه نیم ساعتی پشت در مونده بوده. این وسط هم هرچی تلفن خونه و موبایل و زنگ در رو زده من بیدار نشدم که نشدم. خلاصه وقتی از پشت در صدای گریه شما رو شنیده دوباره زنگ زده. برام جالب بود که من با اونهمه سر و صدای بابا بلند نشده بودم ولی با صدای شما بیدار شدم :*

خلاصه این هم از خاطره ی استقبال گرم من و شما از بابا بعد از یه سفر حدودا ده روزه بود :دی


ساعت 10:51 صبح روزی که بابا اومد!


عزیز دل مادر، توی این ده روزی که بابا نبود شما تواناییهات یکدفعه ای زیاد شد.

یعنی میشه گفت هفته ی آخر ماه هشتم. خودت تونستی راحت بشینی. توی چهار دست و پا فعال شدی. سعی در ایستادن کردی و موفق شدی. وقتی که میشینی تعادل خودت رو حفظ میکنی که نیفتی. غذا که به دستت میاد میبری سمت دهنت، البته هرچی که دست میاد این کار رو میکنی :دی

خلاصه دیگه حسابی بزرگ شدی. و فکر کنم که دوباره می خوای دندون در بیاری. یکی دو هفته ایه که خوابت خیلی همراه با ناراحتیه و صبحها با گریه بیدار میشی و البته زود هم بیدار میشی. امروز صبح که داشتی ناراحتی میکردی با انگشتم لثه هات رو مالیدم که آروم شدی. امیدوارم امروز و فردا این دندونا بزنن بیرون و راحتت کنن.

و البته در راستای تغییر ماه عادت خواب شما هم احتمالا تغییر میکنه. دیروز که قم بودیم عمه سکینه گذاشته بودتت روی پات و با لالایی خوابت برده بود. دیشب هم بابا خوابت کرد و همین دو ساعت پیش هم خودم وقتی دیدم خیلی خوابت میاد و خوابت نمیبره گذاشتمت روی پام و دعای فرج و سوره های حمد و توحید رو خوندم تا خوابت برد. البته قبلش اومدم لالایی بخونم که خوشت نیومد :دی

الان هم از خواب بیدار شدی و نشسته اینجا روبروی من و داری حرف میزنی. شیرین زبون من :*


  • مامان لیلا

سلام به پسرم که دیگه مرد شده و خودش روی پای خودش می ایسته.

بعد از سه شب برگشتیم خونه ی خودمون.

شما یه حمام آب گرم کردی و نیم ساعتی توی حمام آب بازی کردی. از حمام که اومدیم بیرون حسابی خسته بودی و حدود یک ساعت و نیم خوابیدی.

مامان هم توی این فاصله به کارهای خودش منجمله اون همه سبزی قرمه ای که خریده بود و باید پاک میکرد رسید.

مرحله ی دومی بیدار شدنت جزو مقاطع حساس زندگیت بود. من توی آشپزخونه مشغول شستن سبزی ها بودم و گه گاهی هم به شما نگاه می کردم که کار خطرناک نکنی. یه بار که سرم رو برگردوندم دیدم پسرک من از مبل گرفته و خودش رو بلند کرده و ایستاده! یه خورده که ایستادی تلپ خوردی زمین و دوباره سعی کردی. هی می ایستادی و هی می خوردی زمین. از رومبلی میگرفتی و برای بلند شدن کمکت میکرد. تا اینکه رمبلی دیگه کامل دراومده بود و تکیه گاه مناسبی نبود. اون موقع بود که دیگه نتونستی حرکت رو بری و شروع کردی به ناراحتی که مامان اومد و کمکت کرد و تشویق.

این شد که پسر من در 7 ماه و 22 روزگی تونست برای اولین بار بایسته.

مرحله ی بعدی کشون کشون خودت رو رسوندی به جاروبرقی که گوشه ی اتاق بود و سعی داشتی از دسته ی جارو بگیری و بری بالا.

راستی یادم رفت که بگم آقا پسر من توی این سه روز اینکه چه جوری از زمین بلند بشه و بشینه رو هم یاد گرفت.


نشستن و ایستادن


خلاصه باید بیشتر از قبل مراقبت باشم. توی این ماهی که داره میگذره، یعنی ماه هشت، تواناییهای زیادی از خودت نشون دادی.

راستی یه چیز خنده دار هم برات تعریف کنم. پریشبا طبق معمول موقع خواب داشتی با کمک گرفتن از مامان خوابیده به عنوان پله تمرین ایستادن میکردی. البته خوابت هم میومد اما مگه بازی اجازه میداد که بخوابی. تا اینکه دیدم که در حالت نشسته یهو ولو شدی روی زمین و یکباره به خواب ناز فرو رفتی :)

محمدم، امروز هرچی با بابا تماس گرفتم گوشیرو جواب نداد. احتمالا رفته حرم و نشسته و دلش نمیاد بیاد بیرون. حق داره البته. خیلی خوش به حالشه.

الان هم مامان خیلی خسته است و امروز انقدر روی پا بوده پاهاش درد میکنه و تصمیم داره بره بخوابه.

پس فعلا شب بخیر تا بعد ...


  • مامان لیلا