بالاخره بعد از دو سه روز مامان فرصت کرد تا بشینه پای کامپیوتر و وبلاگ شما رو به روز بکنه.
عزیز دل مادر، این دو سه روزی که گذشت برای شما و مامان و بابا خیلی سخت بود. آخه شما دائم بی تابی می کردی و شب که میشد گریه و زاری و جیغ و فغان. همش دوست داشتی شیر بخوری و در عین حال دوست نداشتی بخوری.
تا اینکه دیروز بردیمت پیش آقای دکتر. هزار ماشاالله وزنت با لباس شده بود 4.5 کیلوگرم. آقای دکتر همه جای شما رو معاینه کرد و گفت که همه چیز خوبه و الحمدلله آقا پسر ما سالم سالمه. وقتی به دکتر گفتم که چند روزه که خیلی بی تابی و مدام شیری که خوردی رو بر می گردونی گفت که وزنت نشون میده که پرخوری کردی. خلاصه اینکه قرار شد هر.قت شما دلت شیرخواست بهت ندیم! چون خیلی وقتا گرسنه نیستی و همینجوری می خوای بخوری! اما نمی دونی عزیز دلم دیشب برای اینکه زیر 2 ساعت و نیم به شما شیر ندیم چه بلایی سر مامان و البته بیشتر سر بابا نیاوردی. چون مسئولیت نگهداری شما اینجور وقتا افتاد گردن بابا. آخه مامان دو شب بود که نخوابیده بود.
خلاصه اینکه بگذریم جگر مامان. بریم سراغ حرفای خوب.
تا یادم نرفته از حرکت خارق العاده شما بگم وسط گریه و زاری دو شب پیش. وقتی که بابا شما رو روی شکم خوابونده بود همینجوری که جیغ می زدی و گریه می کردی خودت رو در یک حرکت برعکس کردی. من و بابا کلی ذوق کرده بودیم و دیگه هرکار کردیم که این کار رو دوباره تکرار کنی نکردی که نکردی.
دیگه جونم برات بگه که پسر گل من نه تنها روز به روز داره تواناییهاش بیشتر میشه بلکه بغلی هم شده. شما معمولا نصفه شبا ساعت 2 تا 4 بیداری! دیشب اصرار داشتی که توی بغل مامان و رو به اتاق باشی تا بتونی همه جا رو خوب خوب نگاه کنی. اون هم نه اینکه مامان یکجا بشینه. بلکه مامان باید راه میرفت. تا آقا پسر بتونه همه جا رو خوب ببینه.
جگر مامان. قرار شده که فعلا از عکسای شما چیزی اینجا نذاریم. آخه میترسیم یه وقت پسرکمون چشم بخوره ؛)
خوب دیگه پسر گلم. برای امروز بسه. مامان دیگه ذهنش کار نمی کنه از اتفاقات دو سه روز گذشته بنویسه. بهتره تا شما هم خوابی مامان بیاد کنار شما بخوابه و استراحت کنه تا بابا بیاد.
تا بعد ...
- ۳ نظر
- ۲۰ اسفند ۹۱ ، ۱۸:۰۴