محمد مهدی

نوشته هایی برای پسرم

نوشته هایی برای پسرم
پیوندها

۱۲۷ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

سلام بر عزیز دل مامان که چند روز پیش 5 سال شما تمام شد.

امسال از اونجا که تا حدی درکی از تولد پیدا کرده بودی تصمیم گرفتم تا برات جشن بگیرم. هرچند که هنوز نمیتونی مفهوم دور در زمان رو متوجه بشی ولی به یه درک نسبی ای رسیدی.

از چند هفته ی قبل ذهنم درگیر بود. نمیدونستم دلت میخواد از دوستانت کسی رو دعوت کنم یا نه. با خودت مشورت کردم ولی بجز ریحانه و علی و عمه ها و اگر شد نیکا مشتاق به اومدن کس دیگه ای نبودی. هرچی گفتن د سه تا از دوستانت مثل زهرا سادات بیان قبول نکردی و گفتی دخترخاله و پسرخاله ام باشن کافیه! امیدوارم این حس خانواده دوستیت همیشه پابرجا بمونه :)


بالاخره به روز تولد نزدیک شدیم. برای جمعه نهار مهمان دعوت کرده بودم برای همین روز پنجشنبه شما و برادر گلت رو فرستادم خونه ی باباجون تا بتونم به امور نظافت و آشپزی و همینطور تزئین منزل برسم.


شب حدود ساعت 11 بود که همراه با خاله زهرا برگشتید خانه و خیلی از فضایی که دیدی هیجان زده شدی.

پسر وطن دوست من مثل سال گذشته پیشنهاد داده بود که کیک تولدش پرچم ایران باشه.


اون شب چند بار تکرار کردی که مامان خیلی خوشحالم که فردا روز تولدمه :)


  • مامان لیلا
سلام پسرهای نازنین مامان
مدتهاست که براتون ننتوشتم و بخاطر این کار هیچ کس جز خودم رو سرزنش نمیکنم. اومدن نرم افزار تلگرام و عادت کردن مامان به این نرم افزار راحت که از طریق گوشی کلی از وقت من رو گرفته باعث این اتفاق شده. 
اما واقعا تصمیم گرفتم که از زمان حضورم در اون فضاها کم کنم و به اینجا اضافه کنم.

این روزها من و شما دو تا گل پسر نازنین خیلی با هم سرگرم هستیم. تقریبا تمام وقتمون رو در خانه با هم سپری میکنیم. مامان به خاطر شرایط جدید پیش  رو که در پست های بعدی توضیح میدم کلی از کارهای دیگه اش رو کم کرده و تصمیم گرفته وقتش رو با پسرهاش بگذرونه و به عقیده ی من این بهترین کار دنیاست.
محمدمهدی نازنین من از مهرماه آینده نزدیک به هشت ماه دیگه باید بره پیش دبستانی و تنها همین چند ماه هست که توی خونه و در کنار منه. و این خودش یکی از دلایل تصمیم منه.
علاوه بر مقاومتی که خودت برای رفتن به مهدکودک داشتی من هم امسال اصراری برای رفتنت نکردم و تصمیم گرفتم این یکسال رو پیش هم باشیم تا بیشتر بشناسمت :)

البته که بیشتر وقت شما در منزل و در این روزهای هوای سرد و آلوده به دیدن تلویزیون میگذره، ولی من حتی این زمان رو به عدم حضورت ترجیح میدم.
البته کم کم داری به داشتن فعالیتی بیرون از منزل علاقمند میشی، مثلا وقتی که اصرار میکنی بریم خونه ی خاله و متوجه میشی که ریحانه و علی کلاس دارن یا درس دارن خیلی غصه میخوری که شما چرا درس و مشق و کلاس نداری و منتظری تا روزی برسه که سر شما هم به همون اندازه شلوغ بشه ؛) اما ناگفته نمونه که  دوری از مامان هنوز بات خیلی قابل تحمل نیست :)

پسرهای نازنین من 

یک اتفاق خیلی عجیب و ویژه در زندگی من حدود شش ماه پیش افتاد که به همون اندازه هم برای شما ویژه بود. اون هم سفر من و بابا محمود به حج خانه ی خدا بود و باعث شد شما نزدیک به چهل روز در کنار باباجون و خانمی زندگی کنید.
یکی از پستهایی که خیلی دلم میخواد در موردش براتون بنویسم همین اتفاق و ماجراهای مربوط به اونه. حتما در اولین فرصت زمان مناسبی رو میگذارم و براتون شرحش میدم.


بازی نخود نخود هرکه رود خانه ی خود :)

  • مامان لیلا

سلام


دیروز بعد از گذشت دو سه ماه بابا محمود موهای شما رو کوتاه کرد. کل مدت زمان کوتاه شدن مو جیغ زدی  و گریه کردی ولی تکون نمیخوردی :)


این هم از  ژست امروز شما برای عکس گرفتن قبل از رفتن به مهمونی. دیگه نمیشه یه عکس درست و درمون از شما گرفت انقدر که شکلک درمیاری :)



  • مامان لیلا

سلام عشق مامان


روزها همینجوری میان و میرن و شما داری بزرگ و بزرگتر میشی.

راستش دو سه هفته ای هست که من یک گروهی رو پیدا کردم به اسم "سیاحان کوچک". این گروه همراه با مادرها و مربی میرن جاهای مختلف تهران و گشت و گذار میکنن. هر هفته یکشنبه ها. یکشنبه ی این هفته چون خورد به تعطیلی عید نیمه ی شعبان نتونستیم بریم.


اولین جلسه رفته بودیم به "باغ موزه ی هفت چنار". راهش یه مقدار دور بود ولی به شما خیلی خوش گذشت. 





شیوه ی کار اینجوریه که هربار میریم جایی برای گردش، بچه ها یه کاردستی هم درست میکنن. کاردستی روز اول شما "ماسک شیر" بود.



دومین بار رفتیم "ژوراسیک پارک". من البته نگران بودم که نکنه شما بترسی و همین اتفاق هم افتاد :) البته از اونجا که خیلی درونگرا هستی هیچی بروز نمیدادی و فقط از دایناسورها فاصله میگرفتی که با کمک مربی های خوب، "خاله فرشته" و "خاله سعیده" تا حد خوبی به حال و هوای خوب برگشتی. 






کاردستی اون روز هم درست کردن یه دایناسور یا حیوونی که اونجا دیده بودید با گل بود. به عبارتی "گل بازی" و شما تصمیم گرفتی "ببر" درست کنی. که البته شما اصلا به گل دست نزدی و همه ی مجسمه رو مامان درست کرد و شما خلال دندون فرو میکردی توی کله و پشت آقا ببره :)




  • مامان لیلا

سلام پسر نازنین و مهربون سه سال و 6 روزه ی من


خیلی بزرگ شدی! خیلی

یه پسر فهمیده و مهربون و باشعور و منطق!


انقدر قشنگ به حرفای آدم گوش میکنی و دقت میکنی ک همه کیف میکنن.


قراره آخر هفته برات تولد بگیرم. یه جشن تولدی که حسابی بهت خوش بگذره :)

  

  • مامان لیلا


سلام گل پسر قشنگم


توی سه تا زمستون گذشته که شما دیدی برفی نیومده بود که بتونی بری باهاش بازی کنی. اما دیشب بالاخره در چهارمین زمستون عمر عزیزت یه برفی اومد در حدی که شما بتونی برای اولین بار دستت رو به برف بزنی و زیر پاهات احساسشون کنی.




بعدش هم سه تایی با هم رفتیم سرای محله برای سنجش بینایی که الحمدلله چشمای شما مشکلی نداشتن.

البته خانم گفتن که همه ی بچه ها یه میزانی از دوربینی نزدیک بینی و آستیگمات رو دارند و چشمها تا 7 سالگی مدام در حال تغییره.


این هم تصویر پسر خیس من روی صندلیهای سرای محله در صف انتظار که جوراب و کفشش رو گذاشته کنار شوفاژ تا خشک بشن.

  • مامان لیلا


سلام به پسران نازنین من


بالاخره ترس محمدمهدی از آقای دکتر ریخت! با اخلاق خوب دکتر طالبیان و دلی که از محمدمهدی با دادن چوب بستنی نقاشی شده ازش بدست آورد باعث شد تا اینبار که رفتیم دکتر علاوه بر اینکه کلیه ی معاینات بدون کوچکترین ناراحتی انجام بشه بلکه محمدمهدی از رفتن به مطب هم کاملا راضی و خوشحال باشه.


محمدمهدی 97 سانتی متری من روی ترازوی آقای دکتر 15 و 300 وزنش بود که آقای دکتر 14 و خورده ای براش یادداشت کردن! در صورتیکه روی ترازوی خونه به زور به 13 میرسه.

آقای دکتر گفتن در سن ؟ سالگی 175 قد و 72 کیلو وزن خواهی داشت.


  • مامان لیلا

سلام عزیز دل مادر


شنبه ای که گذشت من و شما و داداشی اولین گردش سه نفرمون رو رفتیم.

اول رفتیم مرکز بهداشت تا من جواب آزمایش امیرحسین رو بگیرم. شما توی ماشین مواظبش بودی.


بعدش رفتیم یه جای دیگه.

بعدش برگشتیم سمت خونه و رفته بودم سرای محله تا یه سوال کوچولو بپرسم. برگشتم توی ماشین دیدم انیرحسین داره گریه میکنه شدید و شما هم هیچکاری نکردی. با اینکه سفارش کرده بودم اگر گریه کرد پستونکش رو بده.

بعدش هم رفتیم پارک و کلی هم به شما خوش گذشت و حاضر نبودی برگردی خونه :)





  • مامان لیلا

سلام نازنینم

بالاخره داداش شما هم به دنیا اومد. امیرحسین امروز 19 امین روز زندگیشه. سرعت اینترنتم خیلی پایین و داغونه و عکس گذاشتن برام سخته! اما حتما تلاشم رو میکنم.

از رابطه ی شما بگم با داداشت که خیلی مهربونی! مدام داری بوسش میکنی. البته بیشتر در مواقعی که دونفره هستیم. اگر بابا یا مهمون دیگه ای خونمون باشه یه مقدار تحملش برات سخت تره.


از روز تولدش بگم که شما اون روزی که داداش به دنیا اومد از ساعت 6 صبح تحویل باباجون بودی. بعدش رفتی مدرسه و دفتر کار باباجون و آخر سر هم خونه ی خاله و شب رو اونجا خوابیدی. سراغی هم از من نگرفته بودی ؛) البته من میدونم که توی خودت میریختی و حرفی نمیزدی چون خانمی گفتن که یه بار گفتی مامانم رفته داداشیو بیاره!


خلاصه اینکه خیلی خوب داری با این کوچولوی جدید کنار میای. هرچند که وابستگیت به من بیشتر شده و همه ی کارهات رو خودم باید انجام بدم! از دستشویی رفتا تا غذا دادن و خوابوندن و ... . هرچند که فکر میکنم این یکی دو روز اخیر داری بهتر میشی و با بابا هم کنار میای. البته با کلی بازی و شوخی و اینکه بابا خودشو جای من جا میزنه و ...


ناگفته نمونه که احساس میکنم از وقتی امیرحسین اومده شما هم یه مقدار رشد شخصیتی پیدا کردی. اولیش اینکه دیگه پشت سر باباجون و خانمی یا خاله گریه نمیکنی وقتی میخوان برن خونشون :)


یا مثلا وقتی حرف میزنیم دیگه نمیای بپرسی "مامان منو میگی؟" ! یعنی دیگه خودت رو محور همه چی نمیدونی! هرچند که در این زمینه دلم برات میسوزه اما خوبه :)



عزیز دلم، من برم به وبلاگ داداشت برسم :)

تا بعد ...

  • مامان لیلا

سلام پسر خوب مامان


یه خاطره ای رو میخوام اینجا برات بنویسم که هیچ وقت فراموش شدنی نیست.

یادم نیست قبلا اینجا از علاقه ی شما به کلید و ماشین و اینا نوشتم یا نه. علاقه ای که با دیدن یک کلید شما رو از خود بیخود میکنه و وقتی میشینی پشت فرمون یه مااشین انگار همه ی دنیا بهت داده شده. چنان ذوق و شوقی در چشمانت هست و طی مدت کوتاهی همه ی قابلیت های یک ماشین رو کشف میکنی که نگو.


دو هفته ی پیش شب رفته بودیم خونه ی باباجون و شما طبق معمول کلید ماشین باباجون رو برداشته بودی.

من رفته بودم تا وضو بگیرم برای نماز آماده بشم و کل مدتی که از شما غافل شده بودم به زحمت به ده دقیقه میرسید. آخرین بار دیده بودم که با کلید نشستی روی مبل و داری بازی میکنی. البته کلی آدم هم اونجا بودن! از بابا محمود گرفته تا ریحانه و علی. برای همین خیالم جمع بود که کار خطرناکی نمیکنی. میخواستم قبل از ایستادن به نماز بیام و شما رو ببرم دستشویی که دیدم نیستی. اولین فکری که به ذهن همه رسید این بود که رفته باشی توی پارکینگ. دقیقا درست بود. در خونه باز بود و شما با وجود تاریکی حیاط رفته بودی سراغ ماشین. خانمی اومد دنبال شما و به دنبالش بابا محمود. خانمی برگشت و رنگ به رو نداشت!


ماشین رو روشن کرده بودی و روی دنده ی عقب گذاشتته بودی. ماشین هم اتومات بود و خودش شروع کرده بود به حرکت! از عقب زده بودی به ستون. شاید هم به باغچه! بعد هم دنده رو گذاشته بودی روی حالت جلو و اومده بودی زده بودی به دیوار!!! البته چون پای شما به گاز نمیرسیده سرعت ماشین خیلی کم بوده و شکر خدا خسارتی وارد نشده بود.


خلاصه اینکه این اتفاق برای همه اون شب یه شوک بود! جالب اینجا بود که دعوا و اینها هم اصلا تاثیری نداشت و شما کوچکترین تاثری از کاری که کردی نداشتی و هنوز که هنوزه قضیه رو با آب و تاب برای همه تعریف میکنی و در آخر میگی "باید ماشین خانمی رو تعمیرگاه کنیم".


این دیگه اوج عشق و علاقه ی شما به ماشین بود که نشون میده برای رسیدن به خواسته ای که عاشقانه میخواهیش حتی حاضری از دل تاریکی که ازش ترس داری هم عبور کنی :)



  • مامان لیلا