تبریک میگم
بالاخره بعد از چندماه درگیری و اگزما که میومد و می رفت و مزاجت روون شده بود و بعضی شبها تا صبح شیر می خوردی و چند شب گذشته هم دمای بدنت بالا رفته بود، سفیدی های دندون های نیش طبقه ی بالات پیدا شد :)
- ۰ نظر
- ۰۷ تیر ۹۳ ، ۰۹:۳۶
سلام پسر من
احتمالا این آخرین مطلبیه که از خونه ای که شما در اون به دنیا اومدی برات مینویسم. اگر فقط یک دلیل داشته باشم برای اینکه نخوام از این خونه برم اون هم اینه که دوران خوش بارداری و تولد شما در این خونه اتفاق افتاده. بهترین دوران زندگی من.
پسر عزیزم. می بینی که بیشتر از یک ماهه که فرصت نوشتن نکردم. آخه هروقت شما بیداری من فقط باید مشغول شما باشم و با شما بازی کنم. وقتی هم که میخوابی انگار یک دنیا کار سرم ریخته و فقط 2 ساعت فرصت دارم تا کارهام رو انجام بدم.
امروز هم اگر دیدی فرصت کردم تا بیام و برات بنویسم برای اینه که شما رو فرستادم خونه ی خاله زهرا تا بتونم وسایل رو جمع و جور کنم.آخه مدتی هم هست که دارم اسباب و اثاثیه رو جمع می کنم تا بتونیم بریم خونه ی خودمون. البته فعلا اثاثیه میره و اگر خدا بخواد خودمون دو ماه دیگه میریم و توی این مدت مهمون خونه ی باباجون هستیم تا خونه ی خودمون آماده ی نشستن بشه.
خیلی برات حرف دارم. از بزرگ شدن های روز به روز و حتی ساعت به ساعتت. از بازی هات. از وروجکیات. از حرف زندات و از دندونات. الان دوازده تا مروارید خوشگل توی دهنت داری که با اونا مامان رو گاز میگیری! فکر کنم سری بعدی نوبت دندون های خوشگل نیشت باشه که در بیان بیرون.
کلی عکس دارم که حتما سر فرصت مناسب میام و بعضیاش رو برات اینجا میذارم.
خوشبختانه بابا توی کمنتا از تواناییهات نوشته. داری سعی می کنی حرف بزنی. می دوی. نشاط داری. چهارپایه رو توی خونه جابجا میکنی تا از هرجا که میخوای بتونی بری بالا. برج مکعب رو تا چهار طبقه راحت میتونی بسازی. جدیدا کارتون رو با دقت و علاقه ی بیشتری نگاه میکنی. اولین بار یه کارتون بود که شبکه ی دو صبح ها میذاره. اسمش رو نمیدونم اما ماشین ها هستن که حرف میزنن و کار انجام میدن، کلی با اشتیاق نگاه کردی. خلاصه حسابی من رو مشغول خودت کردی.
مدتیه که کمتر میتونم باهات بازی کنم. امیدوارم من رو ببخشی. انشاالله بعد از اثاث کشی بیشتر برات وقت میگذارم.
اما چیزی که از همه بیشتر ناراحتم میکنه حساسیت غذائیه که داری و هنوز کم نشده. کم خونی هم داری که امیدوارم با شربت آهنی که دکتر داده و همینطور رژیم غذائیت، زودتر بهبود پیدا کنه.
این روزها شیر بیشتر میخوری. به خیال خودم شیر شبت رو گرفته بودم اما از یه زمانی به بعد با جیغ و داد و گریه دوباره شروع کردی هر دو ساعت شیر خوردن. فعلا نمیتونم جلوت رو بگیرم. البته دیشب و پریشب استثنائا حدود 6 ساعت خوابیدی و من از این بابت خدا رو شکر میکنم و امیدوارم همینطور ادامه پیدا کنه.
خوب دیگه عزیز دلم. بهتره که من برم و به کارهام برسم.
به زودی دوباره برمیگردم :)
سلام پسرم
پریروز برای اولین بار تونستی خودت بری بالای چهارپایه با انگیزه ی رسیدن به مخلوط کن! دیروز هم با تلاش فراوان رفتی بالای صندلی و از اونجا بالای میز برای رسیدن به لب تاپ و سایر وسایل روی میز. کلا توی آسمون ها سیر میکنی :) فعلا تا وقتی صندلی رو نتونی خودت جابجا کنی یه مقداری میشه امنیت روی میز رو تامین کرد. اما امان از روزی که به این توانایی هم برسی ؛)
سلام ناز من
این روزها شدیدا درگیر درآوردن دندون های یازدهم و دوازدهم هستی. اولین دندونهای آسیاب فکر پایین. طرف راست همین روزهاست که بزنه بیرون. اما طرف چپ لثه ات فرم دندون رو گرفته و داره تلاش میکنه برای بیرون اومدن.
ده روز پیش برای اولین بار در جواب بابا که گفت بگو "بابا" حرفش رو تکرار کردی. اما تاگفت بگو مامان نون بربری که دستت بود رو چپوندی توی دهنت و نگفتی و در رفتی. تا پریشب دیگه حرفامون رو تکرار نکردی ، البته وقتی ازت میخواستیم، تا اینکه بعد از تموم شدن نماز مامان مقنعه ی نمازش رو برداشتی و روی سرت کشیدی و وقتی گفتیم الله اکبر بگو کلمه رو تمرار کردی. کلمه ی "الله" رو خیلی واضح تکرار میکردی و من و بابا هم حسابی قربون صدقه ات میرفتیم. دیشب داشتیم بازی میکردیم و بعد از اینکه من صدای جیک جیک جوجه رو گفتم شما هم تکرار کردی و تا آخر شب در حال تمرین بودیم. حتی وقتی داشتی نق میزدی من میپرسیدم جوجه هه چی میگه صدات رو نازک میکردی و میگفتی جیک جیک. حیف که نشد صدات رو ضبط کنم! دیشب خیلی تلاش کردیم که "آب" رو هم بگی. حرف آ رو میگفتی اما نمیتونستی "ب" رو بهش بچسبونی.
امروز دوباره تمرین میکنم.
الان ساعت یک ربع به ده صبحه و شما هنوز خوابی. دیشب خیلی عطسه و آبریزش داشتی و بی قرار خوابیدی. مثل پریشب و شب قبلش و البته بی اشتهایی نسبی این روزها رو هم میشه بهش اضافه کرد. یه مقدارش به خاطر دندونه و مقداریش بخاطر حساسیت هوا و گرده افشانی ها و کمی هم خستگی روزهای چهارشنبه و پنجشنبه. فقط امیدوارم به خاطر سرماخوردگی نباشه.
موفق باشی عزیزدلم.
سلام پسر 14 ماه و 10 روزه ی من که داری کم کم عاقل میشی و مفهوم خیلی از حرفای مامان و بابا رو میفهمی.
آخر هفته ای که گذشت قم بودیم. رفته بودیم دیدن آقا علیرضای قلعه ی کوچولو. پسر گل من اول که اومد به چشمای نی نی دست بزنه بهش گفتم که "مامان ما نی نی رو ناز می کنیم" بعد از اون فقط بوسش میکردی و مارش نشسته بودی و تماشا میکردی. اگر می خواستی دست بزنی هم نازی می کردی.
یا وقتی می خواستی یه تیکه پرتغال از توی سینی برداری تامل میکردی و منتظر اجازه بودی. بهت گفتم باید از عمه بپرسی میتونی برداری یا نه و تا عمه بهت اجازه داد با خوشحالی برداشتی و اومدی بغل مامان نشستی.
اینا رو گفتم تا بگم که پسرم دیگه داره عاقل میشه و معنای حرفا رو یاد میگیره. :)
این دوتا عکس هم برای بازی جدیدته که یاد گرفتی و بری با کلید چراغها بازی کنی . البته پای چپت رو کامل بالا میبردی ولی تا دوربین رو میدیدی برمیگشتی و میاوردی پایین!
سلام پسرم
اگر بدونی این روزهاچقدر دلم می خواد فرصت کنم و بیام و برات بنویسم. بعضی وقت ها روزانه توی ذهنم چندتا پست مینویسم برات. مثل امروز که رفته بودی جلوی آینه و مدام مامان رو نگاه میکردی و با مامان واقعی مقایسه میکردی!
یا از تواناییهای دیگه ات بنویسم که دیگه وقت نماز که میشه و مامان چادر و مقنعه به سر میکنه شما گریه نمی کنی و میای با مامان نماز میخونی. الله اکبر میکنی و مثل ما میخواهی رکوع و سجده بری. دیگه مهر رو هم کمتر میخوری و خیال مامان راحت تره.
دیگه راحت از مبل بالا میری و اگر به میز دسترسی داشته باشی به بالای اون هم میری!بذار تا دیر نشده از دیشب برات بگم که خیلی بی قراری کردی تا بخوابی! تازه دست بزن هم پیدا کرده بودی به روی مامان!! از قوطی کرم که پرت کردی به سمتم و خورد به فک و دندونم و اشک من رو درآورد تا موکشیدن های توی رختخواب.
دست آخر وقتی دیدم خوابت نمیبره و مدام همه چیز رو گاز میزنی و دستت هم به فکته تصمیم گرفتم برات شربت دیفن هیدرامین بزنم. که دیدم دندون دهمت که میشه آسیاب بالا سمت چپ یه نیش کوچولو زده و دندون یازدهم که میشه آسیاب پایین سمت راست هم روی لثه ات فرم گرفته.
از امشب هم بگم که تولگیری در خانه انجام دادیم! به این صورت که داشتیم آماده میشدیم که بریم عروسی که مامان فهمید پسرش گرسنه شده. غذات رو ظرف کرده بودم که اونجا بهت بدم. برای همین هم یه نصفه موز دادم دستت و شما هم همینجوری که داشتی میخوردی رفتی پیش بابا که نمازش تموم شده بود و نشسته بود دراز کشیدی. همون موقع یه تیکه موز پرید توی گلوت و بعدش هم سرفه و گریه و گریه که حسابی قرمز شدی و دستت هم مدام به بینی ات بود و هیچ چیز دیگه هم نمی خوردی. تماس گرفتم با خاله زهرا که پیشنهاد داد ببریمت دکتر و عکس بگیریم. بعدش گفت که قبل از دکتر با سرنگ آب بریزیم توی بینی ات که بابا هم گفت قبلش یه فوت میکنم و با فوت بابا تکه ای موز پرید از بینی ات به بیرون. بعدش سرفه ها قطع شد و گریه ات هم کم شد. مامان هم به شما شیر داد و با شیر خوردن خوابت برد. و این طور شد که عروسی رفتن ما هم لغو شد.
سلام پسرم
فکر کنم 12 روزی هست که برات ننوشتم. آخه فرصت نمیکنم! ماشاالله شما انقدر شیطون شدی که تا وقتی خوابی مامان یا باید با شما بازی کنه و یا به کارهای دیگه ی مخصوص شما برسه. چند روزی هم هست که میگی مامان فقط بشینه و به من شیر بده! برای همین هم وقتی شما خوابی من مجبورم تند و تند به کارهای شخصی خودم برسم. علاوه بر این از وقتی که از یزد برگشتیم و شما اسهال و اگزما شدی و بی قرار بودی تازه چند روزه که به روال عادی برگشتی.
شنبه ی هفته ی قبل، بعد از اینکه شما چند روزی مزاجت به هم ریخته بود و حالت سرماخوردگی داشتی و اشتهایی هم برای غذا خوردن نداشتی و شیر هم خوب نمی خوردی و وسط شیرخوردن چند باری نفس میگرفتی، تصمیم گرفتیم ببریمت پیش تولگیر. وسط راه بودیم که شما چند قاشق غذایی رو که خوردی برگردوندی! من کلی دعا کردم که این خانم قربانی بعد از این همه تعطیلات خونه باشه. خلاصه اینکه رسیدیم و از توی گلوی شما 2 تا تیکه استخوان و 2 تا دونه تخمه کدو و یه تیکه سیب درآورد! از همون شب رفته رفته اشتهات بهتر شد و اسهالت هم کمتر شد. من هم برای شما عرق نعناع و نبات با آبجوش درست میکردم و با ترفندها میدادم و میخوردی. تا اینکه بعد از سه روز مشکلات شما کامل رفع شد. البته در این بین شما دندون نهمت هم دراومد که برای اون یک پست جداگانه میگذارم.
سلام پسر یک سال و سیزده ماه و سیزده روزه ی من
سه شنبه ی هفته ی گذشته باباجون و خانمی و خاله زهرا اینا که رفته بودن به سبر کربلا برگشتن. از همون راه مرز به سمت یزد رفتن. اونا که خیلی دلشون برای شما تنگ شده بود مامان رو تحریک کردن که همون هفته پاشه بره یزد. ما هم که متقابلا دلمون برای اونا تنگ شده بود و هم اینکه میخواستیم بابابزرگ رو ببینیم صبح ساعت 11 روز چهارشنبه تصمیم گرفتیم که بریم. بابا ساعت 2.5 از سر کار برگشت خونه و قبل از 3.5 راه افتادیم. همون اول راه شما خوابیدی و بعد از 45 دقیقه بیدار شدی و دیگه نخوابیدی و شروع کردی به آتش سورزوندن. توی صندلیت هم بند نمیشدی و اشک میریختی! مامان هم کل مسیر رو عقب کنار شما نشسته بود. از یه جایی به بعد میخواستی بری جلو بشینی و این کار مامان رو سخت تر میکرد. به هر حیله ای بود نگهت داشتم اما یک ساعت آخر مسیر رو حریفت نشدم و رفتیم جلو نشستیم. نزدیکای یزد بودیم که شما چشمات داشت سنگین خواب میشد. اما بازهم مقاومت میکردی. معلوم بود که قسمتی از مغزت در حال خاموش شدنه چون نسبت به حرف ها خیلی واکنش نشون نمیدادی. خلاصه اینکه سر کوچه ی خونه خوابت برد! تا رفتیم داخل، با شنیدن صدای خانمی و باباجون بیدار شدی و گل از گلت شکفت و خواب از سرت پرید. ساعت نزدیکای ده بود.
تا آقا پسر من شام پلو بلدرچینش رو بخوره، خاله زهرا به دیدنش اومد! خاله برای شما دو تا اسباب بازی باحال سوغاتی آورده بود. یکیش از این چرخایی که دسته عصا داره و قر قر روی زمین صدا میده و اون یکی یه کامیون کوچولو. شما کلی ذوق کرده بودی و شروع کردی با چرخ بازی کردن. بچه ی مهمون سرایدار خونه که دوماهی از شما کوچکتر اما هیکلش از شما بزرگتر بود و راه هم نمیتونست بره اسباب بازی شما رو گرفت و پسر صلح طلب من هم نمیتونست پسش بگیره!!! جالب اینجا بود که یه بار دیکه که باهات همینکارو کرد اومدی سراغ باباجون و از اینکه موبایلش رو به شما نمیداد یه جیغ بلند کشیدی و گوشی رو گرفتی! انگار فقط زورت به ماها میرسه!
برای پنجشنبه نهار، رفتیم هتل باغ مشیرالممالک و شما توی جوی آب اونجا آب بازی کردی.
صبح روز جمعه قرار شد بریم ده رشکوئیه. تا راه بیفتیم به ظهر خوردیم و وقتی رسیدیم اونجا شما خواب بودی. ما رفتیم امامزاده و سر خاک مادربزرگ من که یک سال و نیم پیش وفات کرد و من این مدت بخاطر شما نتونسته بودم برم. بعد رفتیم به خونه ی قدیمی پدربزرگ توی ده که بچگیهای ما اونجا گذشت. توی ایوون خونه زیرانداز انداختیم و آتش درست کردیم و کباب خوردیم. آفتاب ده خیلی سوزاننده است. اما وقتی باد بگیره از سرما میلرزی! طی چند دقیقه بلوز آستین کوتاه شما تبدیل شد به دو سه تا لباس آستین بلند و کلاه.
بعد از چندتا عید دیدنی، خسته و کوفته برگشتیم به سمت شهر.
همون شب، شما تب کردی. خاله زهرا میگفت که اونا هم هروقت میرن ده، بچه ها مریض میشن. پوستت هم خیلی خشک شده بود که برات روغن زیتون و کرم نرم کننده زدم. خلاصه شما تا صبح تب داشتی و ما پاشویه میکردیم شما رو. شنبه صبح که می خواستیم راه بیفتیم، تمام صورتت قرمز شد و دونه زد. فکر کردیم که آفتاب سوختگیه. اما این دونه ها همینجوری گسترش پیدا کردن. آبریزش بینی چرک آلود هم داشتی. فکر کردم که سرما خوردی. بعد از نهار راه افتادیم به سمت تهران که مثل برگشت. اول راه کمی خوابیدی و بعد که بیدار شدی دیگه نخوابیدی تا رسیدیم به قم و همون اول شهر خوابت برد. حدود 45 دقیقه ای خوابیدی و بیدار که شدی شروع کردی به بازی کردن.
شب ساعت 12.5 بود که رسیدیم به خونه ی خودمون و شما هم خواب بودی. تا صبح بدنت داغ بود و پاشویه میکردم و میخوابیدی. تا اینکه دیدم دونه ها همینجوری داره کل سطح صورتت رو میگیره و به پشت گوشهات هم رسیده و خیلی بی قرار بودی. مامان جون تماس گرفتن و گفتن ممکنه مخملک گرفته باشی. کمی هم گلودرد داشتی. بابا موقع برگشت به خونه وقت دکتر گرفت و آقای دکتر گفتن که همون اگزماست و بخاطر حساسیته و احتمالا هم همون حساسیت غذائیه. یه پماد ساخنتی داد و اومدیم خونه. در اینجور مواقع من برات روغن بنفشه هم میزنم که تسکین دهنده ی خارش و کمی هم خواب آوره. خونه که رسیدیم یه حمامت کردیم و مقداری سرحال تر شدی و ساعت 12 شب بود که خوابت برد و تا الان هنوز خوابی. البته نیمه های شب بیدار شدی و شیر خوردی و از 6 صبح به بعد هر دوساعت بیدار میشی و شیر میخوری. و یکبار هم بدنت رو روغن مالی کردم.
این هم از جزئیات رفت و برگشت سفر ما به یزد :)
سلام پسر مامان
سال نو مبارک باشه. امیدوارم سالیان سال، صحیح و سلامت زیر سایه ی امام زمان و سرباز آقا باشی.
پسر خوب من، سفر نوروزی ما از سه شنبه ی هفته ی پیش یعنی صبح 27 اسفند شروع شد. صبح ساعت حدود 9 بود که از خونه به سمت مشهد حرکت کردیم تا به سومین زیارت آقا امام رضاعلیه السلام، بعد از ورود شما به زندگیمون بریم. سفر خیلی خوبی بود. شما حوالی ساعت یک ربع به 12 خوابیدی و یک و نیم بود که بیدار شدی. مدتی بعد برای خوندن نماز و خوردن نهار نگه داشتیم و شما رو هم کفش و کلاه کردم تا کمی راه بری و خستگی کمرت دربیاد :) اما از اونجا که تا یه آشغال روی زمین میدیدی میخواستی برداریش، مجبور شدم که بغلت کنم. بعد از حرکت هم مامان اومد روی صندلی عقب و پیش شما نشست و شما هم خارج از صندلی حسابی بازی کردی. چندساعت بعد دوباره خوابیدی و این بار هم دو ساعتی خواب بودی. مامان مدام بین صندلی عقب و جلو رفت و آمد میکرد. آخه نکته اینه که مامان روی صندلی عقب حالش بد میشد. خصوصا اینکه شما هم خیلی انرژی از مامان میگرفتی. حدود 8 شب رسیدیم به خونه. نماز خوندیم و رفتیم به سمت حرم. حرم نسبتا خلوت بود. شما تا تونستی با مهرهای حرم بازی کردی و خوردی. من هم کاری به کار مهر خوردنت نداشتم. یعنی نمی تونستم داشته باشم :)
سال تحویل امسال روز 29 ام و ساعت 8 و نیم شب بود. حدودا نیم ساعت قبلش راه افتادیم به سمت حرم. بابا من و شما رو با ماشین تا نزدیک حرم رسوند و برگشت که ماشین رو پارک کنه. شما هم توی ماشین خوابت برد. وقتی رسیدیم حرم چند دقیقه ای بیشتر تا سال تحویل نمونده بود و شما توی بغل مامان خوابیده بودی. از همون اول حیاط ورودی به صحن هدایت جمعیت ایستاده بود. من هم همون جا روی سنگ نشستم و منتظر اومدن بابا شدم. لحظه ی سال تحویل در حرم امام رضا خیلی باصفا بود. بعد از تحویل سال مدتی همونجا ایستادیم و بعدش برگشتیم خونه و شما هم توی بغل بابا بیدار شدی.
صبح روز دوم فروردین هم ساعت 9 از مشهد راه افتادیم به سمت تهران. اینبار شما خیلی بدقلق تر بودی. دو تا 45 دقیقه خوابیدی و بیدار شدی و خوابالو و خسته بودی و توی صندلی بند نمیشدی. غذا هم درست و حسابی نمیخوردی. نزدیکای 3 بود که برای نهار و نماز نگه داشتیم و با ایستادن ماشین شما هم نهار خوردی. ساعت از 4 و ربع گذشته بود که شما خوابیدی و تا ساعت 7 و نزدیک تهران خوابیدی.
موقع اذان بود که رسیدیم به بهشت زهرا، رفتیم سر خاک مامانی تا سال نو رو تبریک بگیم. باد شدیدی میومد. اول بابا نماز خوند و من شما رو نگه داشتم و فاتحه برای مامانی خوندم. من هم که نمازم رو خوندم راه افتادیم. ساعت نزدیک 10 بود که رسیدیم قم.
خلاصه اینکه دو روزی هم قم بودیم و این دو روز مامان شما رو میذاشت پیش سایر افراد خانواده و میرفت تا به خاله سارا که می خواست آقا علیرضای کوچولو رو به دنیا بیاره کمک کنه و از قدم خیر شما آقا علیرضا وقتی ما اونجا بودیم دنیا اومد و مامان تونست شب بره و به خاله سارا توی بیمارستان کمک کنه. تنها نگرانی مامان، شما بودی که شکر خدا وقتی مامان می خواست بره بیمارستان خوابیدی و دم صبح بیدار شده بودی و بابا آب داده بود خوردی و دوباره خوابیده بودی تا صبح که مامان رسید بهت. خیلی پسر خوبی بودی این دو روز.
آقا علیرضای کوچولو در چند ساعت اول زندگی توی بیمارستان
آخر هم اینکه بعد از یه هفته سفر پرماجرا و پربرکت، دیشب رسیدیم به خونمون. شما امروز عصر 4 ساعت خواب بودی! امشب هم تقریبا زود خوابیدی و مامان فرصت کرد بیاد و برات سفرنامه بنویسه از دومین بهار زندگیت.
شادباشی عزیزم