محمد مهدی

نوشته هایی برای پسرم

نوشته هایی برای پسرم
پیوندها

پله بالارفتن و کماکان قطع شیر شبانه

سه شنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۲، ۱۱:۲۷ ق.ظ

سلام پسرکم

آخر هفته ای که گذشت ما به قم رفته بودیم. قرار بود شما رو ببرم آتلیه و عکس بندازیم که بنا به دلایلی نشد. یعنی رفتیم ولی نشد عکس بندازیم و برگشتیم خونه.

اما شما به یک توانایی جدید رسیدی. پله بالارفتن! ظاهرا در طبقه ی اول باز بوده و شما از فرصت استفاده کردی و دویدی سمت پله ها. عمه زینب هم به دنبال شما بوده و شما با سرعت همه ی پله ها رو بالا رفتی! اون هم پله های خونه ی باباجون که یکی بلند و یکی کوتاهه. پریروز هم که رفته بودیم به مدرسه، شما چندبار سعی کردی از پله ها بالا بری و موفق هم شدی :)

عصر که برگشتیم تهران، من مهمونی تولد زندایی دعوت بودم و شما مرد بزرگ رو با بابا خونه تنها گذاشتم و رفتم. وقتی برگشتم صحنه ی خونه دیدنی بود! یه کیسه ماکارونی روی زمین ریخته بود و ماکارونی های خام توی دل شما در حال دم کشیدن بودن. رفته بودی سر کمد و کلی قند خورده بودی. یه نمکدون در گوشه ای از زمین روی سرامیک ها شکسته بود. آخر شب هم که رفتم لباس بیارم و برات عوض کنم تا بخوابی با صدای داد بابا که گفت "سوختی پسر" پریدم بیرون و جیغ شما که لیوان چای بابا رو روی خودت برگردونده بودی.

راستی پسر نازم، تقریبا نه شب از شبی که تصمیم به قطع شیر شبانه ات گرفتم میگذره و تقریبا موفق به این کار شدم. بعضی شب ها مثلا 9 شب میخوابیدی و 5 صبح بیدار میشدی . یا 8 می خوابیدی و 3 بیدار میشدی. اما از دو سه شب پیش که شب ها هم دیر خوابیدی و حوالی 11 و 12 تا 6 صبح تقریبا دو بار بیدار میشی. اوایل وقتی بیدار میشدی آب میدادم دفعه های اول می خوردی و میخوابیدی. یا بغلت میکردم و راهت میبردم که البته فقط دقایقی کوتاه در آروم موندنت تاثیر داشت و گاهی تا یک ساعت و نیم هم معطلت میکردم وشیر نمی دادم و البته شما بهونه گیری هم میکردی اما من مقاومت میکردم. یک شب بیدار شدی و تا لیوان آب رو دیدی جیغ بلندی سر کشیدی و سر روی پتو گذاشتی و اشک ریختی من هم لیوان آب رو همینجور دستم بود و شما رو نوازش میکردم و میگفتم اگه نمیخوای آب نخور. چند دقیقه ای گریه کردی و بعد بین هق هق گریه اومدی سمت لیوان و آب خوردی و خوابیدی. دفعه ی بعد هم که بیدار شدی هنوز ساعت 6 نشده بود و باز هم اول جیغ کشیدی، اما خیلی گریه نکردی و آب خوردی و تا ساعت 7 بیدار نشدی. الان دو شبه که وقتی بیدار میشی دیگه گریه نمیکنی و راحت آب میخوری. معمولا بین 12 تا 6 صبح بهت شیر نمیدم. البته فکر نکنی این کار راحت بود و من خیلی مادر بیرحمی هستم. شب اول از سخت ترین شب ها بود. خصوصا وقتی میومدی سمتم و با دستت میزدی به بدنم یا سرت رو میاوردی نزدیک که شیر بخوری و وقتی میدیدی نمیدم خیلی گریه میکردی. باور کن مامان هم همراه شما بغضش میگرفت اما واقعا چاره ای نبود و به خاطر خودت این کار رو میکردم. نمیخواستم مجبور باشی درد و استرس دندون پزشکی رو تحمل کنی. خلاصه اینکه شما دیگه بزرگ شدی و باید این سختیها رو تحمل کنی :)

نظرات  (۲)

وای مامانش ندیدی

انقدر تند و حرفه‌ای میرفت بالا که فک کردم صد بار این کار رو کرده

ماشاالله

برای یه فوتبالیست که پله بالارفتن کاری نداره :)

مگه نه عزیزم؟

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی