محمد مهدی

نوشته هایی برای پسرم

نوشته هایی برای پسرم
پیوندها


خواب راحت


عاشق لحظه ای هستم که خودت پستونک رو از دهنت میندازی بیرون! این یعنی من واقعا تصمیم دارم بخوابم D:

این عکس امروز صبح ساعت 8 و 30 دقیقه گرفته شده است!


  • مامان لیلا

سلام پسرم

دیروز برای دومین بار رفتیم مطب آقای دکتر.

آخه آقا پسر ما چند روزی بود که باز هم خیلی داشت شیر برمیگردوند! از ساعت 7 شب به بعد بعد از هربار شیر خوردن حسابی مامانشو آبیاری می کرد.

مشخصات شما به شرح زیر بود:

سن: 70 روز

وزن بالباس: 6200 گرم

وزن خالص: 6000 گرم (به گفته ی دکتر مناسب برای پایان 4 ماه)

قد:59 سانتی متر (به گفته ی دکتر مناسب برای پایان 3 ماه)

ماشاالله ...


دکتر گفت بچه ی تپلیه!

وقتی آقای دکتر داشت صدای قلب و قفسه سینه ات رو گوش میداد داشتی می خندیدی :) تازه آقای دکتر یه حرف دیگه هم زد که شما لبخندت واشد اما زشته اینجا بخوام بگم چی بود ؛) بزرگ که شدی خودم برات تعریف می کنم.


خلاصه پسر گلم، مثل دفعه قبلی باز هم گفتن که شما پرخوری می کنی. قرار شد فاصله ی بین شیر دادن رو زیاد کنم. در واقع از زمانی که شما اظهار گرسنگی کردی نیم ساعت تا 45 دقیقه باید سرت رو گرم کنم و بعدش بهت شیر بدم. دیشب تقریبا همین کار رو کردم که البته نتیجه این شد که مدت زمان کمتری برای آبیاری مامان صرف میشد و در فواصل هر بار برگردوندن شیر شما یک استراحتی می کردی!


روز هفتادم- بعد از مطب دکتر

این هم عکس آقا پسر وقتی از مطب برگشتیم. توی ماشین خوابش برده بود.




  • مامان لیلا

سلام عزیز دل مادر

امروز رفتیم واکسن دوماهگی شما رو زدیم.

صبح ساعت 7 بود که شما خودت از خواب بیدار شدی و شاد و سرحال داشتی با عروسکای آویزت بازی می کردی. من هم بلند شدم و بابا رو بیدار کردم و شروع کردیم به آماده شدن.من شما رو حاضر کردم و بابا میز صبحانه رو. بعد از خوردن صبحانه من هم به شما قطره استامینوفن دادم و رفتیم به سمت مرکز بهداشت. فکر می کردم امروز که بریم قد و وزنت رو هم اندازه میگیرن اما اونجا بهمون گفتن که برای تشکیل پرونده باید بریم یه مرکز دیگه. برای همین هم موفق نشدیم قد و وزن شما رو بگیریم. اما مامان در اولین فرصت حتما شما رو میبره و برات تشکیل پرونده میده.

خلاصه عزیز دلم شما اولش خواب بودی و خانمی که می خواست واکسن بزنه گفت که باید بیدارت کنیم. اسمت رو پرسید و علت دیر بردنت رو. من هم گفتم که منتظر بودیم تا ختنه اش بیفته. مامان شما رو از خواب بیدار کرد و نوبت واکسنت شد. اول قطره ی فلج اطفال رو دادن خوردی و بعدش اولین آمپول توی پای چپت. برای پای چپ واکسن سه گانه میزنن که خیلی هم درد داره.مامان پات رو محکم گرفته بود. الهی بمیرم برات که خیلی گریه کردی. همین جوری داشتی گریه میکردی که بدنت رو برگردوندیم تا پای راستت رو هم بزنن. جیغ خیلی بلندی کشیدی. خیلی بیشتر از قبلی گریه کردی و گریه ات هم بند نمیومد. اومدیم توی ماشین نشستیم. خانم گفته بود 10 دقیقه صبر کنید ممکنه بالا بیاره. اگر بالا آورد برش گردونید تا قطره رو دوباره بهش بدم.

شما توی ماشین توی بغل مامان یه خورده گریه کردی و خوابت برد. بابا محمود ما رو گذاشت خونه و رفت سر کار. شما رو که گذاشتم روی تختت خواب و بیدار بودی. حوالی 10 بود که بلند شدی برای شیر خوردن. شیر خوردی و خوابت برد. یک ساعت بعد از خواب بیدار شدی. درد داشتی. اولش آروم گریه میکردی ولی بعدش کم کم گریه هات زیاد شد و شروع کردی به گریه کردنی که آروم هم نمیشدی. کلی بغلت کردم و نازت کردم و راهت بردم ولی هنوز گریه میکردی. دیگه شروع کردم باهات حرف زدن که یه خورده آروم شدی و به حرفای مامان گوش میدادی ولی درد داشتی. تا یه تکون کوچولو میدادمت که مثلا جات رو روی دستم بهتر کنم شروع میکردی به گریه کردن. انقدر گریه کردی که از گوشه ی چشمت برای اولین بار اشک سرازیر شد :( ساعت  که 12 شد با کلی تلاش قطره استامینوفنت رو دادم تا ساعت 1:15 بغلم بودی. برات داستان تعریف کردم. داستان مریضی امام حسن(ع)  و امام حسین(ع) اینکه بعد سه روز روزه غذاشون رو میدادن به آدمای نیازمند. یه خورده که احساس کردم آروم شدی خواستم پوشکت رو عوض کنم که باز هم شروع کردی به نا آرومی کردن. اما چاره ای نداشتم مجبور بودم. اما آرومتر از قبل بودی. کلی قربون صدقه ات رفتم و نازت کردم و تونستم یه خورده بهت شیر بدم بخوری. تقریبا 20 دقیقه بعدش خوابت برد. اما احساس می کردم تب داری.

حدودا 2 ساعت خواب بودی. توی این دو ساعت مامان موفق شد برای خودش نهار آماده کنه. اما تا اومد بخوره طبق معمول( ؛) ) شما بیدار شدی. البته باز هم با گریه. ساعت 4 بود و نوبت قطره استامینوفن. من هم قبل از اینکه بغلت کنم قطره رو دادم بهت. گریه ی شما بیشتر میشد که کمتر نمیشد :( پسرکم موقع ختنه انقدر گریه نکرده بودی که امروز کردی. معلوم بود که خیلی درد داری.

بغلت کردم. بدنت به نظرم داغ بود. خوشبختانه بدون مشکل شیر خوردی و بلافاصله هم خوابت برد. وقتی خوابیدی برات درجه تب گذاشتم که می گفت دمای بدنت سی و هفته و این یعنی تب نداری. البته من فکر می کنم در حد نیم درجه تب کرده باشی.

خلاصه پسر عزیز من خوابید تا ساعت 5:30 و وقتی بیدار شد انگار دیگه درد نداشت. تب هم نداشت.
نوبت بعدی قطره ساعت 8 بود که نزدیکش که شد یه کوچولو درد داشتی وقتی پاهات رو تکون می دادی. دوباره یه مقدار تب کردی که بهت قطره دادم. بعدش خاله زهرا و ریحانه اومدن اینجا تا به شما سر بزنن.
شب که شد و موقع خواب شما دوباره داشتی برای خواب بدقلقی می کردی. ساعت 11:30 بود که احساس کردم بدنت خیلی داغه. 1 درجه تب کرده بودی که بهت قطره دادم.
دم صبح هم همینطور. هنوز تبت بالا بود. اما با خوردن آخرین سری قطره استامینوفن ساعت 7:30 صبح، تبت پایین اومد و شکر خدا دیگه بالا نرفت.
این هم کل جریان واکسن پسر ما بود.

پ.ن:من اصل این پست رو همون روز نوشتم و پس فرداش تکمیلش کردم.


  • مامان لیلا

سلام عزیز دل 65 روزه ی مادر

من امروز خیلی خوشحالم. آخه حلقه ی ختنه ی پسرم افتاده و دیگه راحت شده. راحتی پسرم راحتی من هم هست. چون دیگه نگران دردکشیدن پسرم نیستم. هرچند که دردهای این دنیا تمومی نداره و آخر هفته اگه خدا بخواد باید بریم واکسن دوماهگیت رو بزنیم.

محمدمهدی من، دیشب بعد از 8 شب که روی تخت مامان و بابا و کنار ما می خوابیدی دوباره روی تخت خودت خوابیدی. آخه هر شب تا خوابت می برد و من میذاشتمت روی تخت خودت از خواب بیدار میشدی و یه جوری چشمات باز میشدن انگار قرار نیست خواب بهشون راه پیدا کنه. وقتایی که می خواستم خوابت کنم جرات نداشتم از کنارت تکون بخورم چون سریع بیدار میشدی. من هم هرشب به عنوان آخرین حربه دست و پات رو با ملحفه میبستم که تکون نخورن و مانع خوابت بشن و شما هم بعد چند دقیقه خوابت میبرد. اما دیشب بالاخره توی بغل مامان خوابت برد و من هم گذاشتمت روی تخت خودت و خوشبختانه دیگه بیدار نشدی و بعد این چند شب مامان یه خواب خیلی راحت داشت :دی

عزیزکم، صبح ها وقتی از خواب بیدار میشی حدود 15 دقیقه با مامان هیچ کاری نداری. آخه با عروسکای آویز بالای تختت مشغول میشی و حرف میزنی و می خندی. دیروز صبح خواستم ازت فیلم بگیرم اما پسر وروجک من مثل همه ی بچه های دیگه تا دوربین رو میبینه دست از شیرین کاریاش میکشه. من هم دوربین رو میبردم کنار و چند دقیقه ای تونستم یواشکی ازت فیلم بگیرم.


پسرم، بابا محمود دیروز بالاخره فرصت کرد و رفت فیلم تولد شما رو از بیمارستان گرفت. مامان که دلش برای روز اول تولد شما تنگ شده بود با دیدن فیلم لحظه تولد شما شاد شد.


این هم یه عکس از چند لحظه بعد از تولد شما که داشتی گریه میکردی.


تولد

  • مامان لیلا

سلام پسرم

امروز اولین روزی بود که بعد از به دنیا اومدن شما من رفتم مدرسه. یعنی با هم رفتیم. همه از دیدن شما ذوق کرده بودن و هرکی میدید می گفت که شما خیلی شبیه مامانی.
بچه های مدرسه کلی از دیدن شما ذوق زده بودن و غش و ریسه می رفتن :)

مادرجون یادم باشه امروز حتما باید برات اسفند دود کنم تا یه وقت چشم و نظر نیاد سراغ پسر عزیز من.


  • مامان لیلا

سلام پسر عزیز مادر

دیشب دقیقا ساعت 12:15 بود که شما بعد از دوساعت تلاش توی بغل مامان به خواب رفته بودی. انقدر برام شیرین بود که وقتی گذاشتمت روی تخت با اینکه خسته بودم اما طاقت نیاوردم و اومدم پای لب تاپ نشستم تا برای شما بنویسم. از شیرینی خواب دیشبت توی بغل مامان و از اینکه دقیقا 60 شب پیش اون ساعت مامان روی تخت بیمارستان خوابیده بود و شما پسر گل تازه به دنیا اومده روی تخت کنار مامان. توی همین فکرا بودم تا اینترنتم وصل بشه که یه دفعه صدای بیدارباش شما دراومد و جات که خالی نبود مادر تا ساعت 2:30 درگیر خوابوندنت بودم. انگار همون چند دقیقه خواب رو از چشمای شما پرانده(پرونده) بود. خودم که کنارت دراز می کشیدم مشت های سنگینی بود که با دست کوچولوی شما و البته بدون اراده توی صورتم روون میشد. دستهات رو که می گرفتم تا تکون نخورده گریه می کردی. اما آخر سر مجبور شدم لای پتو زندانیت کنم و دست و پا رو با هم ببندم. اولش یکم تقلا کردی و به 5 دقیقه نرسید که خوابت برد.

الهی من فدای شما بشم مادر که الان با اینکه کلی کار ریخته سرم و خیلی هم خسته و خوابالو هستم ولی دلم نیومد این رو اینجا برات ننویسم :)


61 روزگی
  • مامان لیلا

سلام پسر عزیز مادر

خیلی خوشحالم. چون امروز دو ماه شما تموم شد. هر روز که میگذره داری بزرگتر از روز قبل میشی. چند روز پیش وقتی روی تشک بازیت گذاشتمت خیلی توجه نشون دادی. نگاهات فرق کرده، بیشتر می خندی، گریه هات بزرگونه شده. دیشب وقتی بابا از کنارت رد میشد با چشم دنبالش می کردی. انقدر بزرگ شدی که دیروز و امروز هربار که با هم بازی کردیم طاقت نمیاوردم و می گرفتم و فشارت میدادم.



یه عروسک اژدهای مهربون هم داری که از یک ماهگی با اون باهات بازی می کنم. به اون هم جدیدا واکنش نشون میدی و با صداش سرت رو برمیگردونی. حتی اگه خواب باشی با شنیدن صداش از خواب می پری :)


راستی محمدم، بذار یه چیزی رو برات اینجا بنویسم که هیچ وقت یادمون نره. این هفته که شهادت خانم حضرت زهرا (سلام الله علیها) بود رفته بودیم قم. آخه مامان جون هر سال برای این روز غذای نذری میده  روضه هم داره. اونجا که بودیم خاله خدیجه که میشه خاله ی بابایی، یه خوابی رو تعریف کرد. گفت خواب دیده که شما داری با ذکر "سبحان الله" تسبیح خدا رو میگی. مامان جون هم تعریف کرد که وقتی خبردار شدن که ما رفتیم بیمارستان تا شما به دنیا بیای به بابا جون گفتن که دعا کن، همون موقع تلویزیون روشن بوده و آیه "... رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَذُرِّیَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْیُنٍ ...." رو خونده. ما هردوتای این رو به فال نیک می گیریم و دعا می کنیم که انشاالله شما همین جور باشی، نور چشم پدر و مادر، صالح و با تقوا و در همه حال تسبیح گوی خدا ...


پسر عزیزم، این روزها هربار به شما نگاه می کنم صدها هزار مرتبه خدا رو شکر می کنم به خاطر نعمتی که به ما داده و خونه ی ما رو روشن کرده. خدا انشاالله شما رو برای ما حفظ بکنه.


60 روزگی


این عکسی که می بینی رو همین چند دقیقه ی پیش گرفتم به مناسبت 60 روزگی شما. برات سوره ی انبیا رو گذاشته بودم گوش بدی و خوابت ببره. البته الان هر چند ثانیه یکبار بلند میشی و طبق معمول زور میزنی و از خودت صدا درمیاری و می خوابی ؛)

 

محمدمهدی من ،از پریروز شروع کردم و فعالیت روزانه ی شما رو می نویسم. آخه می خوام ببینم می تونم ساعت خواب و بیداریت رو تنظیم کنم یا نه! که دیگه تا سه نصفه شب خودت تنهایی برای خودت بیدار نباشی ؛)

طبق محاسبات شما پریروز در 24 ساعتش 7 ساعت بیدار کامل بودی که 5 ساعتش در روز بوده و دیروز هم 9 ساعت و 15 دقیقه بیدار بودی که 6 ساعت و 15 دقیقه اون در طول روز بوده. باید ببینیم بعد چند روز می تونیم یه برنامه ی منظم برات در بیاریم :)


راستی پسرکم، نی نی عمو علیرضا هم معلوم شده و شما صاحب یه دخترعمو شدی پسر گلم.

این رو هم بنویسم اینجا که خاطره بشه که شما همین الان گریه کردی و من مجبورشدم بغلت کنم و الان هم بغل مامانی و داری پستونک می خوری که ما بهش میگیم "هم".


من دیگه باید برم و به کارهای پسر گلم برسم. تا پست بعدی :)

  • مامان لیلا

سلام همه ی عمر مادر

این شب ها شبهای فاطمیه است و بابا رفته مسجد دانشگاه، من هم می خواستم با شما همراهش برم اما به قول بابا گفت که اگه بمونم خونه و بخوابم و شب اگه شما خواستی بیدارشی مثل دیشب حوصله و جون داشته باشم ثوابش بیشتره! :)

محمدم، جات خالی نبود دیشب  که تا ساعت 5 صبح بیدار بودی و دمار از روزگار مادرت درآوردی. البته مشکل اصلی این بود که می خواستی همش پستونک توی دهنت باشه و از اونجا که با پستونک خوابت عمیق نمیشد، هربار که از دهنت می افتاد گریه می کردی و البته حاضر هم نبودی ولش کنی. دست آخر من و بابا گفتیم که شاید درد داشته باشی به شما قطره استامینوفن دادیم که نیم ساعت بعد از خوردن قطره خوابت برد. برای همین هم مامان امروز تصمیم گرفت که به شما کمتر پستونک بده بخوری :)

البته یک تصمیم دیگه هم گرفتم. اون هم اینکه از این به بعد هربار که شام رفتیم خونه ی باباجون یا زود برگردیم خونه و یا اینکه شب رو هم اونجا بمونیم :)

  • مامان لیلا

سلام پسر گل مامان

جونم چی بگه برای پسر گلم که دو روز پیش و در آستانه ی 51 امین روز زندگی مراحل مسلمونی رو تکمیل کرده و دیگه یه مرد واقعی شده ؛)

محمدم، روز یکشنبه ما شما  رو بردیم و ختنه کردیم!

الهی مادر فدات بشه که چقدر گریه کردی :(

وقتی از اتاق عمل اومدی بیرون اشک توی چشمات بود و قرمز شده بودن، اما آروم بودی. وقتی اومدی بغل مامان و شیرت رو خوردی بعدش شروع کردی به گریه کردن و گریه کردن!

تا برسیم توی ماشین همینجوری داشتی گریه می کردی و بعد از چند دقیقه توی بغل مامان بی حال بودی و پستونکت رو می خوردی و حاضر هم نبودی ولش کنی.

بابا ما رو رسوند خونه ی خاله زهرا و توی همین فاصله که از ماشین پیاده شدیم بازم شروع کردی به گریه کردن. وقتی رسیدیم بلافاصله خانمی شما رو از من گرفت و سعی کرد آرومت کنه که آروم هم شدی :) خواب می رفتی ولی عمیق نبود و همش دوست داشتی توی بغل باشی.

الهی مادر به فدات بشه که با درد کشیدن شما مامان هم گریه کرد :) آخه مامان طاقت دیدن ناراحتی پسرش رو نداره.

بعد از اومدن خاله به خونشون ما رفتیم خونه ی باباجون. خلاصه اینکه ما دو شب خونه ی باباجون موندیم و خدا عمر بده خانمی رو که حسابی مراقب شما بود و شما هم البته فرشا و لباساشونو بی نصیب نذاشتی ؛)

عزیزدلم، امروز  صبح من و شما برگشتیم خونه ی خودمون و من شما رو بردم حمام که مثل خاله زهرا که دیروز این کار رو انجام داد شما رو توی طشت آب گرم بنشونم. اما نمی دونم طفلک من درد داشتی یا از روی گرسنگی بود که خیلی گریه کردی و طاقت نیاوردی. مامان هم خودش و لباساش مثل موش آب کشیده شما رو آورد بیرون و شیر خوردی و خوابیدی.

الان هم توی یه خواب ناز فرو رفتی و مامان داره این خاطره رو برات می نویسه. دلم برات تنگ شده که بیدار بشی و باهم حرف بزنیم :)

عکسای مربوط به این پست رو هم بعدا برات میذارم. همراه با عکسای پستای قبلی که قولش رو بهت دادم. :)



  • مامان لیلا

سلام پسر عزیزم

امروز شنبه 17 فروردینه و شما تا چند ساعت دیگه 49 روزت کامل میشه.

تعطیلات نوروزی مدرسه ها و اداره ها تموم شده. بابا محمود هم بعد از 5 روز تعطیلی امروز رفته سر کار و من و شما از صبح با هم توی خونه ایم.

جونم برات بگه از وقایع این چند روز گذشته، من و بابا و شما، سه تایی باهم، روز سه شنبه که میشد 13 فروردین، تصمیم گرفتیم که بریم قم. اول قرارمون این بود که فردا صبحش برگردیم اما نشد و تصمیممون به شب شد. شب اول من و بابامحمود می خواستیم بریم حرم. هرچند که بابامحمود میگفت شما رو بذاریم خونه که اذیت نشی ولی من گفتم که شما رو هم ببریم. آخه میدونی اگه کسی بتونه الان فرشته های حرم و بهشت حضرت معصومه رو ببینه شمایی عزیز دلم. بماند که تا سوار ماشین شدیم شما خوابت برد و کل مدت حرم رو هم خواب بودی و موقع برگشتن از حرم تا سوار ماشین شدیم از خواب بیدار شدی ؛) و تا ساعت 2 نصفه شب بیدار بودی و با کنجکاوی این طرف و اون طرف رو نگاه می کردی.

فردا صبح که من و شما تا ظهر خواب بودیم و بابا محمود هم رفت دنبال کارهاش. عصر که شد تصمیم گرفتیم بریم بیرون و بستنی بخوریم. من و شما و بابایی و عمه فاطمه و عمه لیلا با هم رفتیم میدون شهید بستنی و بستنی خوردم. عمه لیلا اونجا چندتا عکس خیلی ناز از شما گرفت که بعدا ازش می گیرم و اینجا برای شما میذارم.

جونم برات بگه مادر شما خوابت دو روزی که توی قم بودیم حسابی به هم ریخته شده بود. می تونم بگم تقریبا نمی خوابیدی. آخه میدونی، اونجا جمعیت زیاده و خونه پر سر و صدا و شما کنجکاو و از همه مهمتر اینکه وقتای بیداری بغل عمه ها می چرخی. برای همین هم دلت نمیاد بخوابی و خواب زده میشی. چشمت روز بد نبینه مادرجون که اون شب دماری از روزگار ما درآوردی. پسر آروم و معصوم و مظلوم من شروع کرده بود به گریه کردن و جیغ کشیدن و حتی بغل مامانش هم آروم نمیشد. ساعت نزدیکای 1 شب بود که من و بابا تصمیم گرفتیم شما رو ببریم سوار ماشین بچرخونیم و بچرخونیم.

خلاصه شما که خوابت برد برگشتیم خونه و شکر خدا نیم ساعت بعدش که از خواب بیدار شدی شیرخوردی و بلافاصله خوابیدی.

عزیز دلم، از اونجا که خط آخر این پست رو من دارم با سه روز تاخیر می نویسم بیشتر از این برای این پست چیزی یادم نمیاد برای همین همینجا تمومش می کنم :)

  • مامان لیلا