محمد مهدی

نوشته هایی برای پسرم

نوشته هایی برای پسرم
پیوندها

۱۲۷ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

سلام پسر عزیز من

دیگه داری مردی میشی برای خودت!

دیشب برای اولین بار توی اتاق خودت و روی تخت خودت خوابیدی.

اول شب من اومدم پیشت و روی زمین و کنار من خوابت برد و بعدش گذاشتم رو تختت و خودم رفتم توی اتاق خودمون. حدود چهارساعت بعدش بیدار شدی و شیر خوردی و سه ساعت بعدش هم خوابیدی.

راستی تخت و کمدت رو که دو هفته ی پیش رفتیم و خریدیم پریشب آوردنش. فعلا وسایلت سر و سامان گرفتن.


دوستت دارم عزیز دلم

  • مامان لیلا

سلام گل مامان

میخوام امروز برات از اتفاقتی بنویسم که در این یک ماه گذشته رخ داده.

اول از دندونهات برات بگه که شما الان 16 تا دندون داری. 15 تا کامل و 1 دونه که نیشش زده بیرون و بقیه اش هم داره خودش رو میکشه بالا. این روزها شدیدا درگیر دندونهای آسیاب عقب هستی. از اگزمای پشت کمر و باسن گرفته که اگه صبح به صبح پماد نزنم پوستت ورم میکنه تا درد و بیقراری و آبریزش دهان و بینی. روی سرت هم میشه برنج دم کرد انقدر که داغه :)

راستی یه کشف جدید کردیم اون هم اینکه پماد سوختگی پای شما تقریبا برای هر خشکی و مشکل پوستی قابل تجویز و به شدت اثرگذاره :)

دوم از توانایی ات در حرف زدن بگم که دیگه مامان رو خوب میگی و خیلی وقتا من رو صدا میکنی :) بابا رو هم همینطور. کلمات رو سعی می کنی درست ادا کنی. بعضی وقتا یک دفعه ای یه کلماتی رو انقدر قشنگ میگی که باورمون نمیشه خودت گفته باشی. مثل "خاله"

سوم از عشق و علاقه ی شما به رانندگی و ماشین سواری بگم که هرچقدر هم پشت فرمون بشینی برات سیری نداره و مدتیه به عشق اینکه یه لحظه فرصت کنی و بپری بغل بابا بشینی روی صندلی خودت نمیشینی و میخوای جلو و بغل من بنشینی. البته گاهی هم مثل آدم بزرگا میری و روی صندلی عقب ماشین میشینی و کمربند میبندی :)

چهارم از سفر اخیرمون به چادگان بگم و بلاهایی که سر پسر من اومد.

چهارشنبه 15 مرداد ماه، حدود سه چهار هفته ی پیش، همراه باباجون و خاله رفتیم سفر دو روزه ای به چادگان. تقریبا شب شده بود که رسیدیم. شما مشغول بازی بودی توی ویلا و کنار بابا و عمورضا و ریحانه و علی و من هم با بقیه بیرون بودم که یک دفعه ای صدای گریه ات رفت بالا. اومدم دیدم دهنت پر از خون شده. ظاهرا رفته بودی سر سبد مسافرتی و خورده بودی زمین و گوشه ی لبت پاره شده بود. خلاصه رفتیم دم شیرآب و آب بازی کردی و درد و گریه رو فراموش کردی. اما گوشه ی لبت ورم کرده بود و هنوز از داخل خون میومد که روش عسل گذاشتم و الحمدلله زخمش سریع بسته شد.

فرداش نشسته بودی توی آشپزخونه روی هندونه و بازی میکردی که یک دفعه ای لیز میخوری و میفتی زمین و از قضا کشوی پایینی کابینت ها هم باز بوده و سرت میخوره گوشه ی کشو و یه زخم کوچولو میشه. البته خون نمیاد و فقط کمی ورم میکنه اما تا چند روز قرمزیش مونده بود.

از همه بدتر اتفاق روز سوم و لحظات آخر سفره. مشغول جمع و جور وسایل بودیم و خاله زهرا فلاسکشون رو از آب جوش پر کرده بود. باباجون و بابامحمود و عمورضا مشغول آماده سازی نهار بودن و من داشتم به شما نهار میدادم و خبر نداشتم فلاسک از آب جوش پر شده. شما هم مشغول بازی با فلاسک بودی و البته من هم کنارت بودم. در یک لحظه که سرم توی ظرف غذای شما بود تا قاشق بعدی رو بدم بخوری، فلاسک رو برگردوندی و افتاد روی پات و من فقط دیدم که شما جیغ کشیدی و با گریه ولو شدی روی زمین و آب جوش هم ریخته روی زمین. خلاصه سعی کردم سریع بلندت کنم و شلوارت رو در بیارمف اما چون کفش پات بود شلوارت زود در نیومد و یه کوچولو روی پات سوخت. خاله زهرا سریع شما رو بغل کرد و روی پاهات عسل مالید. خیلی گریه و بیتابی میکردی. راستش رو بخوای من هم وقتی دیدم که روی پای شما سوخته از شدت ناراحتی رفتم توی اتاق و گریه کردم! خلاصه اینکه نزدیک به یک ساعت، خاله برای اینکه هم عسل روی پای شما باشه و هم شما بیقراری نکنی، دم سینک ظرفشویی ایستاده بود و شما آب بازی میکردی. تا من میومدم پیشت میزدی زیر گریه و بیقراری میکردی. بعد از یک ساعت دیدیم که اینجوری نمیشه و ظاهرا شما خیلی بی قراری. برای همین هم همراه بابامحمود و عمورضا شما رو بردیم درمانگاه. تا خانم پرستار پای شما رو پانسمان کنه خودت رو کشتی از گریه! توی راه برگشت به ویلا رفتی بغل بابامحمود، پشت فرمون و در حالی که عروسک پاندا توی بغلت بود، همونجا خوابت برد. عمورضا عکسش رو گرفته. دیگه سریع حرکت کردیم به سمت تهران و نزدیک به سه ساعتی خواب بودی.

این مدت آب بازی و بازی توی حیاط و اینها ممنوع بود. چون آب برای زخمت ضرر داشت. طبیعتا حمام هم نتونستم ببرمت. حسابی کر و کثیف شده بودی. تا دیروز که از سفر دوروزه ی شمال که بابا عمه ها و باباجون و مامان جون رفته بودیم برگشتیم و زخم پای شما بهتر شده بود و دیشب رفتیم حمام. بعد از سه هفته!

راستی توی سفر چند روز پیش رفتیم کنار دریا. شما اولش که دریا رو دیدی کلی ذوق زده شده بودی. اما تا اولین موج اومد سمتت و خورد به پاهات حسابی ترسیدی و دیگه از بغل من پایین نیومدی. البته عشق ماشین سواری هم مزید بر علت بود که اصلا به دریا نگاه هم نکنی!!


عزیز دل مادر، امروز میخوام ببرمت واکسن هجده ماهگیت رو بزنم. امیدوارم که خیلی اذیت نشی و روندش زود تموم بشه.


  • مامان لیلا

سلام گلم

امروز رفته بودیم بهشت زهرا! دیدن مامانی!

شما خیلی وقت بود که اونجا نرفته بودی. تا رسیدیم رفتی و روی سنگ خونه ی مامانی ایستادی. باباجون آب میریخت و شما کیف میکردی. وقتی باباجون شروع کرد به دست کشیدن و تمیز کردن سنگ شما هم کمکش کردی.



نوبت که به پرپر کردن گلها رسید. شما هم طبق معمول اومدی کمک. با این تفاوت که گلهای پرپرشده رو از روی سنگ برمیداشتی و می انداختی توی باغچه ی همسایه ی پایین دستی مامانی!



امروز حسابی بین سنگ قبرها یاعلی گفتن و بالا و پایین رفتن از اونا رو تمرین میکردی. برای همین کف کفشت گلی شده بود و دوباره که اومدی روی سنگ حسابی گلیش کردی. خانمی میگفت ولت کنیم تا آزاد باشی. چون حتما اگه مامانی خودش بود حسابی شما رو آزاد میذاشت :)


و من همه اش داشتم به این فکر میکردم که این روزها چقدر جاش خالیه در کنار من و شما.

دست آخر هم باباجون یه آب کلی ریخت روی سنگ و طبق معمول همه ی نوه ها که خونه ی مامان بزرگاشون رو به هم ریخته میکنن و میرن ما هم با یه خونه ی به هم ریخته از مامانی خداحافظی کردیم و رفتیم ...



  • مامان لیلا

سلام پسر نازنینم

مدت هاست که برات هیچی ننوشتم. امشب اومدم تا تلافی دربیارم :) امشب شب قدره و من بیدارم. برای همین زمانن خواب شما فرصت نوشتن پیدا کردم. این روزها در طول روز حسابی از من انرژی میگیری و وقتی که خوابی هم باید به کارهام برسم. شبها هم که میخوابی دیگه جونی برای خودم نمیمونه که بیام و برات بنویسم. برای همین هم هست که انقدر کم مینویسم برات. باید ببخشید.

ما تقریبا 27 روزه که اومدیم و ساکن خونه ی باباجون شدیم تا خونه ی خودمون آماده بشه و بریم. اینجا همکف خونه ی باباجونه که یه واخد مستقل بازسازی شده است و ما موقت همسایه ی باباجون و خانمی شدیم. اینجا حیاط هست آب بازی هست خاک بازی هست و خلاصه همه چیز دیگه هم باهاش هست!


اوایل که هنوز فضای خونه مناسب برای اب بازی و خاک بازی شما نشده بود و من شما رو نمیبردم توی حیاط با من قهر میکردی. یه روز کلا باهام لج کرده بودی. عصر که شد اومدی بغلم چسبیدی و تا نرفتیم حیاط ولم نکردی :)

بعضی روزها استخر آبت رو پر میکنم و میذارم توی آفتاب تا آبش گرم بشه و عصر که شد میری توش میشینی و حسابی آب بازی میکنی.

چند روز پیش رفتیم خاک بازی کردیم باهم توی حیاط. اما شما آب بازی با شیلنگ رو ترجیح میدی و با شیلنگ دنبال ما میفتی و ما رو خیس میکنی :)




راستی پسرم بهت تبریک میگم که دندون پانزدهم شما هم که دندون نیش پایین سمت چپه یک هفته ای میشه که دراومده. این روزها هم شدید بدحالی. متاسفانه دوباره اسهال و اگزما شدی. یکشنبه دوباره وقت دکتر آلرژی داری اما من فکر میکنم که دندون شانزدهمت میخواد دربیاد و بدنت ضعیف شده حسابی.


از تواناییهای حرف زدنت بگم که دیگه کلمه ی "مامان" رو تقریبا میگی. وقتی خواسته ای داری و میخوای منو صدا کنی جیغ و داد نمیکنی. آخه یه چند روزی بود که خیلی داد و فریاد میکردی. البته هنوز هم همونجوری هستی ولی یه کوچولو کمتر شده. "شی شی" رو هم خوب میگی و خودتو حسابی لوس میکنی!

دیروز بوس کردن واقعی رو یاد گرفتی. اما فقط مامان رو بوس میکنی ؛) امروز روی خرس کوچولوی بادیت هم تمرین میکردی :)

خوب دیگه پسرم . مامان باید بره به کارهای شب قدرش برسه. سعی می کنم این روزها برات بیشتر بنویسم.

  • مامان لیلا

سلام پسر من

احتمالا این آخرین مطلبیه که از خونه ای که شما در اون به دنیا اومدی برات مینویسم. اگر فقط یک دلیل داشته باشم برای اینکه نخوام از این خونه برم اون هم اینه که دوران خوش بارداری و تولد شما در این خونه اتفاق افتاده. بهترین دوران زندگی من.

پسر عزیزم. می بینی که بیشتر از یک ماهه که فرصت نوشتن نکردم. آخه هروقت شما بیداری من فقط باید مشغول شما باشم و با شما بازی کنم. وقتی هم که میخوابی انگار یک دنیا کار سرم ریخته و فقط 2 ساعت فرصت دارم تا کارهام رو انجام بدم.

امروز هم اگر دیدی فرصت کردم تا بیام و برات بنویسم برای اینه که شما رو فرستادم خونه ی خاله زهرا تا بتونم وسایل رو جمع و جور کنم.آخه مدتی هم هست که دارم اسباب و اثاثیه رو جمع می کنم تا بتونیم بریم خونه ی خودمون. البته فعلا اثاثیه میره و اگر خدا بخواد خودمون دو ماه دیگه میریم و توی این مدت مهمون خونه ی باباجون هستیم تا خونه ی خودمون آماده ی نشستن بشه.

خیلی برات حرف دارم. از بزرگ شدن های روز به روز و حتی ساعت به ساعتت. از بازی هات. از وروجکیات. از حرف زندات و از دندونات. الان دوازده تا مروارید خوشگل توی دهنت داری که با اونا مامان رو گاز میگیری! فکر کنم سری بعدی نوبت دندون های خوشگل نیشت باشه که در بیان بیرون.

کلی عکس دارم که حتما سر فرصت مناسب میام و بعضیاش رو برات اینجا میذارم.

خوشبختانه بابا توی کمنتا از تواناییهات نوشته. داری سعی می کنی حرف بزنی. می دوی. نشاط داری. چهارپایه رو توی خونه جابجا میکنی تا از هرجا که میخوای بتونی بری بالا. برج مکعب رو تا چهار طبقه راحت میتونی بسازی. جدیدا کارتون رو با دقت و علاقه ی بیشتری نگاه میکنی. اولین بار یه کارتون بود که شبکه ی دو صبح ها میذاره. اسمش رو نمیدونم اما ماشین ها هستن که حرف میزنن و کار انجام میدن، کلی با اشتیاق نگاه کردی. خلاصه حسابی من رو مشغول خودت کردی.

مدتیه که کمتر میتونم باهات بازی کنم. امیدوارم من رو ببخشی. انشاالله بعد از اثاث کشی بیشتر برات وقت میگذارم.

اما چیزی که از همه بیشتر ناراحتم میکنه حساسیت غذائیه که داری و هنوز کم نشده. کم خونی هم داری که امیدوارم با شربت آهنی که دکتر داده و همینطور رژیم غذائیت، زودتر بهبود پیدا کنه.

این روزها شیر بیشتر میخوری. به خیال خودم شیر شبت رو گرفته بودم اما از یه زمانی به بعد با جیغ و داد و گریه دوباره شروع کردی هر دو ساعت شیر خوردن. فعلا نمیتونم جلوت رو بگیرم. البته دیشب و پریشب استثنائا حدود 6 ساعت خوابیدی و من از این بابت خدا رو شکر میکنم و امیدوارم همینطور ادامه پیدا کنه.

خوب دیگه عزیز دلم. بهتره که من برم و به کارهام برسم.

به زودی دوباره برمیگردم :)



  • مامان لیلا

سلام پسرم

پریروز برای اولین بار تونستی خودت بری بالای چهارپایه با انگیزه ی رسیدن به مخلوط کن! دیروز هم با تلاش فراوان رفتی بالای صندلی و از اونجا بالای میز برای رسیدن به لب تاپ و سایر وسایل روی میز. کلا توی آسمون ها سیر میکنی :) فعلا تا وقتی صندلی رو نتونی خودت جابجا کنی یه مقداری میشه امنیت روی میز رو تامین کرد. اما امان از روزی که به این توانایی هم برسی ؛)


  • مامان لیلا

سلام ناز من

این روزها شدیدا درگیر درآوردن دندون های یازدهم و دوازدهم هستی. اولین دندونهای آسیاب فکر پایین. طرف راست همین روزهاست که بزنه بیرون. اما طرف چپ لثه ات فرم دندون رو گرفته و داره تلاش میکنه برای بیرون اومدن.

ده روز پیش برای اولین بار در جواب بابا که گفت بگو "بابا" حرفش رو تکرار کردی. اما تاگفت بگو مامان نون بربری که دستت بود رو چپوندی توی دهنت و نگفتی و در رفتی. تا پریشب دیگه حرفامون رو تکرار نکردی ، البته وقتی ازت میخواستیم، تا اینکه بعد از تموم شدن نماز مامان مقنعه ی نمازش رو برداشتی و روی سرت کشیدی و وقتی گفتیم الله اکبر بگو کلمه رو تمرار کردی. کلمه ی "الله" رو خیلی واضح تکرار میکردی و من و بابا هم حسابی قربون صدقه ات میرفتیم. دیشب داشتیم بازی میکردیم و بعد از اینکه من صدای جیک جیک جوجه رو گفتم شما هم تکرار کردی و تا آخر شب در حال تمرین بودیم. حتی وقتی داشتی نق میزدی من میپرسیدم جوجه هه چی میگه صدات رو نازک میکردی و میگفتی جیک جیک. حیف که نشد صدات رو ضبط کنم! دیشب خیلی تلاش کردیم که "آب" رو هم بگی. حرف آ رو میگفتی اما نمیتونستی "ب" رو بهش بچسبونی.

امروز دوباره تمرین میکنم.

الان ساعت یک ربع به ده صبحه و شما هنوز خوابی. دیشب خیلی عطسه و آبریزش داشتی و بی قرار خوابیدی. مثل پریشب و شب قبلش و البته بی اشتهایی نسبی این روزها رو هم میشه بهش اضافه کرد. یه مقدارش به خاطر دندونه و مقداریش بخاطر حساسیت هوا و گرده افشانی ها و کمی هم خستگی روزهای چهارشنبه و پنجشنبه. فقط امیدوارم به خاطر سرماخوردگی نباشه.

موفق باشی عزیزدلم.

  • مامان لیلا

سلام پسر 14 ماه و 10 روزه ی من که داری کم کم عاقل میشی و مفهوم خیلی از حرفای مامان و بابا رو میفهمی.

آخر هفته ای که گذشت قم بودیم. رفته بودیم دیدن آقا علیرضای قلعه ی کوچولو. پسر گل من اول که اومد به چشمای نی نی دست بزنه بهش گفتم که "مامان ما نی نی رو ناز می کنیم" بعد از اون فقط بوسش میکردی و مارش نشسته بودی و تماشا میکردی. اگر می خواستی دست بزنی هم نازی می کردی.

یا وقتی می خواستی یه تیکه پرتغال از توی سینی برداری تامل میکردی و منتظر اجازه بودی. بهت گفتم باید از عمه بپرسی میتونی برداری یا نه و تا عمه بهت اجازه داد با خوشحالی برداشتی و اومدی بغل مامان نشستی.

اینا رو گفتم تا بگم که پسرم دیگه داره عاقل میشه و معنای حرفا رو یاد میگیره. :)




این دوتا عکس هم برای بازی جدیدته که یاد گرفتی و بری با کلید چراغها بازی کنی . البته پای چپت رو کامل بالا میبردی ولی تا دوربین رو میدیدی برمیگشتی و میاوردی پایین!

  • مامان لیلا

سلام پسرم

اگر بدونی این روزهاچقدر دلم می خواد فرصت کنم و بیام و برات بنویسم. بعضی وقت ها روزانه توی ذهنم چندتا پست مینویسم برات. مثل امروز که رفته بودی جلوی آینه و مدام مامان رو نگاه میکردی و با مامان واقعی مقایسه میکردی!

یا از تواناییهای دیگه ات بنویسم که دیگه وقت نماز که میشه و مامان چادر و مقنعه به سر میکنه شما گریه نمی کنی و میای با مامان نماز میخونی. الله اکبر میکنی و مثل ما میخواهی رکوع و سجده بری. دیگه مهر رو هم کمتر میخوری و خیال مامان راحت تره.

دیگه راحت از مبل بالا میری و اگر به میز دسترسی داشته باشی به بالای اون هم میری!

بذار تا دیر نشده از دیشب برات بگم که خیلی بی قراری کردی تا بخوابی! تازه دست بزن هم پیدا کرده بودی به روی مامان!! از قوطی کرم که پرت کردی به سمتم و خورد به فک و دندونم و اشک من رو درآورد تا موکشیدن های توی رختخواب.

دست آخر وقتی دیدم خوابت نمیبره و مدام همه چیز رو گاز میزنی و دستت هم به فکته تصمیم گرفتم برات شربت دیفن هیدرامین بزنم. که دیدم دندون دهمت که میشه آسیاب بالا سمت چپ یه نیش کوچولو زده و دندون یازدهم که میشه آسیاب پایین سمت راست هم روی لثه ات فرم گرفته.

از امشب هم بگم که تولگیری در خانه انجام دادیم! به این صورت که داشتیم آماده میشدیم که بریم عروسی که مامان فهمید پسرش گرسنه شده. غذات رو ظرف کرده بودم که اونجا بهت بدم. برای همین هم یه نصفه موز دادم دستت و شما هم همینجوری که داشتی میخوردی رفتی پیش بابا که نمازش تموم شده بود و نشسته بود دراز کشیدی. همون موقع یه تیکه موز پرید توی گلوت و بعدش هم سرفه و گریه و گریه که حسابی قرمز شدی و دستت هم مدام به بینی ات بود و هیچ چیز دیگه هم نمی خوردی. تماس گرفتم با خاله زهرا که پیشنهاد داد ببریمت دکتر و عکس بگیریم. بعدش گفت که قبل از دکتر با سرنگ آب بریزیم توی بینی ات که بابا هم گفت قبلش یه فوت میکنم و با فوت بابا تکه ای موز پرید از بینی ات به بیرون. بعدش سرفه ها قطع شد و گریه ات هم کم شد. مامان هم به شما شیر داد و با شیر خوردن خوابت برد. و این طور شد که عروسی رفتن ما هم لغو شد.


  • مامان لیلا

سلام پسرم

فکر کنم 12 روزی هست که برات ننوشتم. آخه فرصت نمیکنم! ماشاالله شما انقدر شیطون شدی که تا وقتی خوابی مامان یا باید با شما بازی کنه و یا به کارهای دیگه ی مخصوص شما برسه. چند روزی هم هست که میگی مامان فقط بشینه و به من شیر بده! برای همین هم وقتی شما خوابی من مجبورم تند و تند به کارهای شخصی خودم برسم. علاوه بر این از وقتی که از یزد برگشتیم و شما اسهال و اگزما شدی و بی قرار بودی تازه چند روزه که به روال عادی برگشتی.

شنبه ی هفته ی قبل، بعد از اینکه شما چند روزی مزاجت به هم ریخته بود و حالت سرماخوردگی داشتی و اشتهایی هم برای غذا خوردن نداشتی و شیر هم خوب نمی خوردی و وسط شیرخوردن چند باری نفس میگرفتی، تصمیم گرفتیم ببریمت پیش تولگیر. وسط راه بودیم که شما چند قاشق غذایی رو که خوردی برگردوندی! من کلی دعا کردم که این خانم قربانی بعد از این همه تعطیلات خونه باشه. خلاصه اینکه رسیدیم و از توی گلوی شما 2 تا تیکه استخوان و 2 تا دونه تخمه کدو و یه تیکه سیب درآورد! از همون شب رفته رفته اشتهات بهتر شد و اسهالت هم کمتر شد. من هم برای شما عرق نعناع و نبات با آبجوش درست میکردم و با ترفندها میدادم و میخوردی. تا اینکه بعد از سه روز مشکلات شما کامل رفع شد. البته در این بین شما دندون نهمت هم دراومد که برای اون یک پست جداگانه میگذارم.



  • مامان لیلا