محمد مهدی

نوشته هایی برای پسرم

نوشته هایی برای پسرم
پیوندها

۱۲۷ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

سلام پسرم

تقریبا سه ماه پیش بود، پایان  ماهگیت که من تصمیم گرفته بودم جای خواب شما رو مستقل کنم.

راستش اون زمان خیلی همکاری نکردی. وقتی شب ها بلند میشدی و میدیدی من پیشت نیستم خیلی گریه میکردی و میذاشتم روی تختت مدام حواست به این بود که من توی اتاقت  خوابیدم یا نه! برای همین هم خوابت نمیبرد و مجبور بودم دوباره برت گردونم به اتاق خودمون! من هم بیخیال شدم. چون واقعا نصفه شب مدام این اتاق و اون اتاق کردن برام سخت بود.

تا اینکه حدود یک ماه پیش، بابا محمود برای سفر اربعین رفت کربلا. شما مدتی بود سرما خورده بودی و تنها راه خوب شدن این سرماخوردگی این بود که جای گرم بخوابی! چون کف اتاق ما سرد بود و شما از ناحیه ی سر سرما میخوردی. این شد که من هم تصمیم گرفتم تا با شما توی اتاقت بخوابم. همون پنج روز باعث شد تا شما به اتاق خودت به خوبی عادت کنی.با اومدن بابا شما دوباره به اتاق ما برگشتی اما خوب این بار هم بدقلقی میکردی.

با کمک بابا نعنوی تختت رو برداشتیم و تختت رو به حالت نوجوان تغییر دادیم! از اون شب من و شما و بابا توی اتاق شما خوابیدیم. بعد از چند شب بابا به اتاق خواب خودمون رفت! میگفت جاش توی اتاق شما تنگه. دیگه من و شما باهم میخوابیدیم. شما روی تختت بودی که حالا از عرض  سانتی اضافه شده و راحت تر میخوابیدی. من هم روی زمین میخوابیدم.

خلاصه چند شبی هم به همین منوال گذشت. الان فکر میکنم دو هفته شده باشه که من هم اتاق شما رو ترک کردم و شما تنها میخوابی. البته بعضی شبها بهونه میگیری و من رو پیش خودت نگه میداری. در اینجور مواقع از تختت میای پایین و کنار من میخوابی.


فقط چند تا نکته وجود داره:

اولیش اینکه از اولین شبی که تصمیم داشتم تنها بخوابونمت قبلش توی یه مکالمه ای با بابا که شما هم حضور داشتی گفتم که اگر محمدمهدی شب بیدار بشه و ببینه من نیستم کنارش گریه نمیکنه و فقط من رو صدا میکنه تا زود برم پیشش!


دومیش اینکه شبهای اول اصلا نفهمیدی من پیشت نیستم و تا بیای با گریه هات از خواب بیدار بشی من میومدم بالای سرت.


سومیش اینکه پایین تخت شما برای خودم هم جا میاندازم و بعضی وقتها اونجا خوابم میبره! به دو دلیل یکی اینکه وقتی نصفه شبها بیدار میشی و شیر میخوری یه مقدار غلت میزنی تا خوابت ببره و به این راحتی ها خواب نمیری. دوم هم اینکه بعضی وقتها شده از تختت افتادی پایین و اینجوری روی زمین نمیفتی :)

  • مامان لیلا

سلام پسرم

بالاخره این بافتنی مامان برای پسر دقایقی قبل تموم شد! فکر میکنم بتونی برای سال بعد هم بپوشی :دی




برای بافت این سرهمی حدود ده روز وقت گذاشتم! البته یه قسمت زیادیش رو مامان جون کمک کردن و برام بافتن :)

ضمن تشکر ویژه از خانمی و مامان جون! برنامه ی بعدیم اینه که برم و پارچه بخرم و برای تشک جدیدت ملحفه بدوزم :دی


راستی دیروز رفته بودیم استخر! بعد از مدت ها. حدود 45 دقیقه توی آب بودیم و شما چسب مامان بودی! به جز زمانی که مینشستی لب استخر و از من میخواستی تا دستت رو بگیرم و بپری توی آب.بعضی وقتها هم میگفتی دستت رو ول کنم تا خودت بپری!! اما جرات نمیکردی.


این هم از آقا پسر من که هرجا بره و جارو ببینه شروع میکنه به جارو کشیدن!


محمدمهدی خسته برگشته از استخر

  • مامان لیلا

سلام عسلی!

اول از همه برم سراغ دایره المعارفت!

امروز فکر میکنم سومین یا چهارمین جمله ی واضحت رو گفتی.

اولیش یه جمله ای بود بدون فعل : "مامان شی شی" تقریبا توی 17 ماهگی گفتی.

دومیش "مامان کجایی" بود. حدود 21 ماهگی گفتی

سومیش " آب بده" که فکر نمیکنم هنوز یک ماه از گفتنش گذشته باشه.

و امروز در کمال بلایی جمله ی "دستمو خوردم"!

قضیه هم از این قرار بود که از پارک اومده بودیم خونه و شما حسابی با سرسره و سنگ و کامیونت بازی کرده بودی و خیلی کثیف شده بودی! حالا بماند که با چه دنگ و فنگی برت گردوندم به خونه اما دستت حسابی کثیف بود و مدام میگردی توی دهنت. من هم هی با شوخی و بازی میگفتم نخور. وقتی رسیدیم خونه و قبل از اینکه دست و صورتت رو بشورم و میخواستم لباسهات رو عوض کنم دوباره همون کار رو تکرار کردی. من روم رو کردم اون طرف که مثلا نمیبینم! اومدی صدام کردی و در جوابم با شیطنت تمام گفتی "دستمو خوردم"!


کامیونی که توی سربالایی ما هولش میدادیم و توی سرازیری خودش برمیگشت پایین

  • مامان لیلا

سلام عسلم!

عیدت مبارک باشه.

امروز روز ولادت پیامبرمونه.

هفته ای که گذشت  به من و شما خیلی خوش گذشت! آخر هفته ی پیش رفته بودیم قم برای عروسی دخترعمه ی بابامحمود. هوای تهران خیلی آلوده بود و من و بابا تصمیم گرفتیم که به خاطر شما من و شما بمونیم قم. البته از شانس ما دو روز اول هفته هوای تهران به شدت خوب بوده! و درست از دوشنبه شب که ما رسیدیم تهران هوا شروع شد به آلوده شدن. اما خوب موندن من اونجا فواید زیادی داشت و یکیش این بود که سرهمی ای رو برای شما شروع کردم به بافتن و تا جاهای خوبیش رو هم پیش رفتم.

شما اونجا کلی با عمه ها رفیق شده بودی و انس گرفته بودی. تا جاییکه وقتی میدیدی عمه لیلا داره با نیکا بازی میکنه کلی رفته بودی توی خودت و حسودیت شده بود انگار. بالاخره عمه لیلا برای شما شده بود "عمه جونا" و عمه زینب رو هم "عمه ای" صدا میزنی.

توی این سفر من اولین بار بود که از شما حرکت هل دادن یه بچه ی دیگه رو دیدم و خیلی تعجب کردم.

دو تا کلمه ی جدید رو توی این سفر یاد گرفتی. عسل و عسلی که معادل عسلم هستش و با یه صدای نازک تکرارشون میکنی.


بگذریم. امشب به عنوان شادی شب عید تصمیم گرفتیم بریم یه جایی که به شما خوش بگذره. یاد پیشنهاد خاله مریم افتادم و رفتیم کیدزلند. جای خوبی بود و به شما خوش گذشته بود. اما چندتا نکته در موردش وجود داشت. اولیش این بود که شما بدون من نمیرفتی سراغ اسباب بازی ها و بازی نمیکردی. البته از بچه بزرگترها هم میترسیدی و نزدیکشون نمیشدی. اگر هم میخواستی بدون من بری طوری نبود که من بتونم رهات کنم و باید حتما مراقبت میبودم. غذاهاش هم همه فست فود بود و برخلاف اون چیزی که توی سایتش نوشته به نظر من اصلا به درد شما نمیخورد و بیشتر به درد بچه های سه سال به بالا میخوره. برای همین شما گرسنه موندی و وقتی برگشتیم خونه غذا خوردی.



رفته بودی توی یه خونه و هیچکس رو راه نمیدادی


اولش میترسیدی بری، چند دقیقه ای بچه ها رو نگاه کردی

و وقتی خلوت شد دل رو زدی به دریای توپ


پ.ن: این پست رو همون شب که برگشتیم برات نوشتم اما انقدر خسته بودم که فرصت ویرایش و ارسالش رو نکردم :)



  • مامان لیلا

سلام عزیز دل من

مامان به عنوان اولین بافتنی برای شما شال گردن بافت!

داستان از اینجا شروع شد که چهارشنبه ی گذشته، صبح، هوا خیلی خوب و تمیز بود. شب قبلش بارون اومده بود و هوا رو حسابی لطیف کرده بود. من هم تصمیم گرفتم شما رو ببرم پارک. کت و کلاه به تن کردیم و رفتیم. روی تاب و سرسره ها آب جمع شده بود که با دستمال تمیز کردم. شما کلی از تاب بازی کیف کردی. این اولین بار بود که انقدر از نشستن روی تاب پارک خوشحال بودی و پایین نمیومدی. بعدش سرسره و بعدش هم توی پارک دویدیم. اما خوب از اون طرف هم باد میومد و بینی شما قرمز شده بود و لپات سرخ. یه کت و کلاه بنفش داری که مامان جون برات دوخته و خیلی هم خوبن. من هم تصمیم گرفتم برم و برات کاموا بخرم و خودم شال گردن ببافم. عصرش از خانمی خواستم تا بیاد خونمون و سر انداختن رو یادم بده و خلاصه اینکه تا دیشب این شال گردن 48 سانتی متری شما تکمیل شد و امروز هم براش دکمه دوختم و نخ های اضافیش رو قیچی کردم! یه فرق اساسی که این شال گردن با بقیه داره اینه که به اندازه ی دور گردن شماست فقط و دکمه میخوره! این پیشنهاد رو خاله زهرا داد بر اساس این تجربه که کلی شال گردن این جا و اون جا گم کرده!



حالا بازهم برات کاموا گرفتم تا این هفته که رفتیم قم با راهنمائی مامان جون برات سرهمی ببافم.



چند روز بعد، شالگردن در گردن پسر



  • مامان لیلا

سلام پسرم

من و شما از اربعین کربلای امسال جا موندیم و بابا رفت. ما هم به تلافی این جاموندن رفتیم پیاده روی تا حرم شاه عبدالعظیم. بیشتر از 9 کیلومتر پیاده روی کردیم. از ساعت 11:30 شروع کردیم و ساعت 1 رسیدیم به حرم. تا 500 متری حرم رفتیم که شما توی کالسکه بیهوش شدی و مسیر هم خیلی شلوغ بود. به من گفتن اگه بری نمیتونی بری توی حرم و برگرد. من هم سلامی از دور دادم و برگشتم. یه ماشین دربست گرفتم و تا دم ماشین اومدم و رفتیم خونه ی دایی پرویز برای شله زرد اربعین.



محمدمهدی سر حال در ابتدای مسیر


محمدمهدی ای که خودش میخواست سربندش رو ببنده

  • مامان لیلا

سلام پسر مامان

هفته ی پیش در یک اقدام ضربتی! مامان رو گذاشتی پشت در خونه! من موندم توی راهرو، بدون حجاب(!) و بدون کلید و درب هر دوتا خانه هم بسته! با سلام و صلوات به تمام طبقات ساختمان رفتم، زنگشان را میزدم و پشت دیوار قایم میشدم که مبادا آقایی در را باز کند و من رو بی حجاب ببینه. اما انگار هیچکس در این آپارتمان ده واحدی جز من و شما نبود.

مجبور بودم بروم و زنگ همسایه ی کنار دستی در کوچه را بزنم. میدانستم خانواده ی خوبی هستند. خلاصه با کلی ترس و خدا خدا کردن از اینکه نامحرمی ما را بی حجاب نبیند، رفتم زنگ خانه ی همسایه را زدم و دویدم داخل خانه پشت ستون. خانم همسایه که آیفون را برداشت تقاضای چادر کردم و بنده ی خدا درب خانه شان را زد و گفت که بیا داخل و برایم چادر آورد. چادر را که به سر انداختم بغضم گرفت و نگران شما شدم که در خانه تنهایی. وقت اذان بود و هرچه به بابا محمود زنگ میزدم جواب نمیداد. خلاصه با خانمی تماس گرفتم و خانمی هم با خاله زهرا و باباجون و اونها هم رفتند دنبال کلیدساز.

من با گوشی همراه خانم همسایه برگشتم پشت درب خانه تا شما از تنهایی نترسی. بالاخره بابا تلفنش را برداشت و قرار شد بیاید خانه و در را برای ما باز کند.  در این فاصله شما شروع کردی به گریه کردن. برای اینکه آرامت کنم و حواست را پرت کنم خواستم تا کامیون بزرگی را که روز قبلش خانمی برایت خریده بود بیاوری و بروی رویش شاید بتوانی در را باز کنی. اولش کمی برایت سخت بود و کامیون به این طرف و آن طرف گیر میکرد و گریه میکردی اما سعی خودت را کردی و در نهایت در را باز کردی! همون موقع خاله زهرا هم رسید و کلی قربان صدقه ی شما پسر باهوش رفت.

تا شب کارمان در آمده بود و شما مدام میخواستی تا در را باز کنی.

نگته ی جالب اتفاق فردای آن روز بود! صبح شما خواب بودی و من خواستم تا چند وسیله ببرم و داخل ماشین بگذارم. تا از در رفتم بیرون و در را بستم دیدم که کلید همراهم نیست! اما این بار نگران پشت در ماندن نبودم چون شما بلد بودی در را باز کنی. فقط مشکل اینجا بود که شما خواب بودی. خلاصه اینکه دقایقی را صبر کردم و تصمیم گرفتم بیدارت کنم. ساعت 9:30 بود و یک ساعت دیگر باید میرفتیم مدرسه. انقدر زنگ در را زدم تا شما بیدار شدی از خواب. فدای پسر بشوم که خوابالو خوابالو آمدی و گامیونت را زیر پایت گذاشتی و برای مامان در را باز کردی.

حالا در خانه هروقت کسی می آید پشت در، شما باید بروی و در را برایش باز کنی. البته با همین شیوه ی کامیون.


عکس این نوشته باشد طلب شما تا برایت بگذارم

  • مامان لیلا

مبادا بدوزی نگاه دلت را به مردم که بازار یوسف فروشی شدیدا گرفته ...



پ.ن: وارد وبلاگ خودم شدم که این نوا شروع به خواندن کرد. از آنجا که از قبل از تولدت نوای مورد علاقه ی من بود و روزهای اول هم به همراه بابا زیاد گوشش میکردیم، برای شما آشناست و دلنشین. آمدی اصرار کردی که روی کابینت های آشپزخانه بنشانمت. خودم هم کنارت ایستاده بودم. به این قسمت که رسید وارد وبلاگت شدم تا برایت پستش کنم. لحظه ای از تو غافل شدم و نمی دانم چطور شد و در چه حالتی قرار گرفتی که یکهو سقوط کردی! با بالای سر خوردی زمین و بی اختیار نام امام رئوفمان ،رضا، را فریاد کشیدم! ارتفاع زیاد بود و دست و پایم شروع کرد به لرزیدن و گریه های تو هم بند نمی آمد. با هیچ چیز آرام نمیشدی. وعده ی مورد علاقه ات را دادم! تماس تلفنی با خاله، خانمی و باباجون. آرام شدی اما بی حس بودی. حوصله ی خندیدن هم نداشتی.

تلفن ها که تمام شد به ذهنم رسید تا برخلاف همیشه برایت صندلی بگذارم تا با آیفون بازی کنی. شاید به این بهانه دست هایت را هم بالا بیاوری. الحمدلله با این ایده خوشحال شدی و خندیدی. دقایقی بعد بابا به خانه رسید و بدون اطلاع از قضیه شروع کرد با شما بازی بپر بپر کردن و من لحظاتت را زیر نظر داشتم. وقت شام هم با ما شام خوردی و حالت تهوع هم نداشتی.

شکر خدا خطر از سرت گذشته بود. هربار یادش می افتم بند دلم پاره می شود.


خدایا شکرت بخاطر سلامت فرزند م.

خدایا سلامتی همه ی کودکان مریض را به معصومیت خودشان و رحم به دل مادرشان به آنان بازگردان.

  • مامان لیلا

چقدر شب هایی که بابا زود میاد خونه خوبه!


مشغول بازی با بابا میشی و من میرسم کارهام رو انجام بدم! :)


  • مامان لیلا

سلام گل پسر عزیز مامان

چی بگم که این روزها حسابی درگیر در آوردن آخرین سری دندانها یعنی آسیاب های عقب هستی. کلی هم لاغر شدی :( غذا کم میخوری. خیلی غر و ناراحتی. خوابت هم نامرتب شده. بدنت پر از اگزما شده دوباره و خارش زیاد داری و من با پماد سوختگی پای آیروکس خارشت رو تسکین میدم.


از اینا بگذریم و بریم سراغ حرف های خوب. تواناییهات کلی بیشتر شده. تقریبا تمام حرف ها رو میفهمی و میخوای کارهای شخصیت رو خودت انجام بدی و البته خیلی جاها هم اصرار داری که به مامان کمک کنی و مثلا وقتی میریم بیرون کیفش رو بگیری! یا پول راننده ی آژانس رو شما حساب کنی! ازوقتی سوار ماشین میشیم مدام میگی "پول" تا اینکه این پول رو به دست راننده برسونی و خیالت راحت بشه!

روی جارو زدن حساسی! امروز گوشه ی فرش رو بالا زده بودی و دیده بودی زیرش آشغال ریخته و به زور من رو کشوندی که جارو بیارم! جارو دستی دادم که خودت جارو بزنی اما وقتی دیدی نمیتونی خواستی که بری جارو برقی بیاری. آخرش در میان هجمه ی کارها بابا به دادم رسید و روش کار با جارو دستی رو به شما نشون داد! (هرچند که خودت بلد بودی)


دایره ی لغاتی که میگی خیلی بیشتر شده. یه کلمه ی جدید رو زیاد میگی که معنیش رو نمیفهمیم. "شی دا" اما کلا زیاد تمایلی به حرف زدن نداری و سعی میکنی بیشتر از واژه ی "اٍ" استفاده کنی و من باید بفهمم که منظورت چیه!


راستی هفته ی گذشته رفته بودیم مشهد. بعد از مراسم ظهر عاشورا حرکت کردیم. چهارمین سفر شما بود. حرم مثل همیشه خوب بود و البته بسیار خلوت. شما مدام از این طرف به اون طرف میدویدی و من یا بابا به دنبال شما! یک شب هم برف اومد و شما سومین برف زندگیت رو دیدی. یادش که به خیر نیست اما پارسال اولین برف زندگیت رو از پشت شیشه ی بیمارستان دیدی!


راستی محرم امسال شما دوبار رفتی قسمت مردونه و همراه بابا سینه زدی! یکبارش ظهر عاشورا بود ...

بالاخره بعد از مدتها یک شب زود خوابیدی و مامان فرصت کرد تا بیاد و برای شما خاطره بنویسه.

خوب باشی عزیزکم.



  • مامان لیلا