محمد مهدی

نوشته هایی برای پسرم

نوشته هایی برای پسرم
پیوندها

سال نو، اولین سال تحویل زندگی، اولین سفر زندگی

چهارشنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۲، ۰۶:۵۸ ب.ظ

سلام پسر گل مامان

نمی دونم دقیقا چند روزه که برات هیچی ننوشتم، اما الان که دارم برات می نویسم 39 روز کامل از ورود قشنگ شما به دنیای مامان و بابا گذشته و وارد روز چهلم زندگی شدی.

عزیزک مامان، شما توی هر شب از این 39 شب یه مدل بودی. یه شب راحت و آسوده می خوابیدی و فقط دو ساعت به دو ساعت پا میشدی و شیر می خوردی، یه شب هم انقدر گریه می کردی که من و بابا نمی دونستیم چی کار کنیم. البته این رو هم بگم که ساعت بیداری شما معمولن 2 تا 4 نصفه شبه.

عزیز دل مادر، توی این مدت شما خیلی بزرگ شدی، امروز بابا شما رو وزن کرد. با لباس 5 کیلو و 300 گرم بودی. قدت هم کلی بلندتر شده. انقدر که خیلی از لباسهات دیگه اندازت نمیشه.

توی این مدت شما دو تا مسافرت رفتی. اولین مسافرت های زندگیت.

روز 28 اسفند من و بابا به کمک شما ساعت 8 از خواب بیدار شدیم. من که از چند روز قبل مشغول آماده شدن برای سفر بودم شروع کردم به جمع کردن بقیه وسایل. خلاصه بعد از کلی کار و تلاش ساعت 11 و نیم از خونه رفتیم بیرون. مقصد اول ما بهشت زهرا بود و سر خاک مامانی شما. رفته بودیم تا شما رو به مامان نشون بدیم. 

خلاصه بعد از بهشت زهرا راه افتادیم به سمت قم. خونه ی مامان جون و باباجون پدری ؛) در بدو ورود به قم رفتیم دور حرم حضرت معصومه و عرض ادبی کردیم و سلامی کردیم.

حدودای ساعت دو و نیم بود که رسیدیم به خونه. نمی دونی مادرجون، همه دلشون برای شما تنگ شده بود. مخصوصا مامان جون، خیلی زیاد. خلاصه اون چهار شب و پنج روزی که اونجا بودیم شما بغل عمه ها خیلی حال کردی. عمه لیلا تخصص توی خوابوندن شما داشت. عمه فاطمه هم توی آروغ گیری شما استاد شده بود :)

خلاصه اینکه مامان توی اون چند روز کلی استراحت کرد و تا تونست خوابید، مخصوصا روز اول که قلمبه ی مامان و بابا سه ساعت به سه ساعت می خوابید. البته شبهای قم هم کلی بی خوابی به مامان جون دادی. یه شب انقدر گریه کردی من و بابا مجبور شدیم سوار ماشینت کنیم و بریم حرم. توی ماشین خوابت برد و کل زمانی که توی حرم بودیم رو خواب بودی و البته این هم اولین زیارت شما بود :)

روز 28 و 29 اسفند گذشت و سی ام اسفند روزی بود که سال تحویل میشد. سال شما هم برای اولین بار در کنار مامان و بابا و عمه ها و عموها، پسرعمه و مامان جون و باباجون شما تحویل شد. لحظه ی تحویل سال شما خواب بودی. همه می گفتن تا آخر سال همش می خوابی :)

محمدمهدی من، بدون اغراق می تونم بگم که این بهترین سال تحویل زندگیم بود با حضور شما. 


saltahvil



  • مامان لیلا

نظرات  (۲)

سلام عزیز عمه

این سال تحویل البته واسه من خیلی دلگیر و ناراحت کننده بود اما با حضور شما پر از تازگی و شادی شد

اگه شما نبودی که اصلا واسه عمه سال نو معنی نداشت...

خیلی دوست دارم عمه جون

 

عمه زینب
انقدر زندگی رو سخت نگیر
پیچ و خم ها و مشکلات زندگی میگذره اما اثری رو که روی ما میذاره میتونه تا ابد موندگار باشه.
پس خیلی مراقب خودت باش :*

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی