محمد مهدی

نوشته هایی برای پسرم

نوشته هایی برای پسرم
پیوندها

سلام بر عزیز دل مامان که چند روز پیش 5 سال شما تمام شد.

امسال از اونجا که تا حدی درکی از تولد پیدا کرده بودی تصمیم گرفتم تا برات جشن بگیرم. هرچند که هنوز نمیتونی مفهوم دور در زمان رو متوجه بشی ولی به یه درک نسبی ای رسیدی.

از چند هفته ی قبل ذهنم درگیر بود. نمیدونستم دلت میخواد از دوستانت کسی رو دعوت کنم یا نه. با خودت مشورت کردم ولی بجز ریحانه و علی و عمه ها و اگر شد نیکا مشتاق به اومدن کس دیگه ای نبودی. هرچی گفتن د سه تا از دوستانت مثل زهرا سادات بیان قبول نکردی و گفتی دخترخاله و پسرخاله ام باشن کافیه! امیدوارم این حس خانواده دوستیت همیشه پابرجا بمونه :)


بالاخره به روز تولد نزدیک شدیم. برای جمعه نهار مهمان دعوت کرده بودم برای همین روز پنجشنبه شما و برادر گلت رو فرستادم خونه ی باباجون تا بتونم به امور نظافت و آشپزی و همینطور تزئین منزل برسم.


شب حدود ساعت 11 بود که همراه با خاله زهرا برگشتید خانه و خیلی از فضایی که دیدی هیجان زده شدی.

پسر وطن دوست من مثل سال گذشته پیشنهاد داده بود که کیک تولدش پرچم ایران باشه.


اون شب چند بار تکرار کردی که مامان خیلی خوشحالم که فردا روز تولدمه :)


  • مامان لیلا

امسال 22 بهمن رو زود رفتیم، زودتر از هرسال. به برکت حضور پسرهای انقلابی :)

شب قبل که پرچم درست میکردیم گفتی مامان من مطمینم که جا میذاریمش! اما جا نگذاشتی چون اولین پیزی که برداشتی همین بود.

برعکس همیشه زود صبحانه خوردی و لباس پوشیدی. نه و نیم نشده بود که به جمع راهپیمایان پیوستیم. برای همین تونستیم تا وسط میدون آزادی بریم :)

امیدوارم همیشه انقلابی بمانید فرزندان من.


شروع روز 22 بهمن با پرچم ساخته شده توسط پسر



شروع راهپیمایی از خیابان اکبری طرشت



عکس به پیشنهاد خودت





  • مامان لیلا
سلام پسرهای نازنین مامان
مدتهاست که براتون ننتوشتم و بخاطر این کار هیچ کس جز خودم رو سرزنش نمیکنم. اومدن نرم افزار تلگرام و عادت کردن مامان به این نرم افزار راحت که از طریق گوشی کلی از وقت من رو گرفته باعث این اتفاق شده. 
اما واقعا تصمیم گرفتم که از زمان حضورم در اون فضاها کم کنم و به اینجا اضافه کنم.

این روزها من و شما دو تا گل پسر نازنین خیلی با هم سرگرم هستیم. تقریبا تمام وقتمون رو در خانه با هم سپری میکنیم. مامان به خاطر شرایط جدید پیش  رو که در پست های بعدی توضیح میدم کلی از کارهای دیگه اش رو کم کرده و تصمیم گرفته وقتش رو با پسرهاش بگذرونه و به عقیده ی من این بهترین کار دنیاست.
محمدمهدی نازنین من از مهرماه آینده نزدیک به هشت ماه دیگه باید بره پیش دبستانی و تنها همین چند ماه هست که توی خونه و در کنار منه. و این خودش یکی از دلایل تصمیم منه.
علاوه بر مقاومتی که خودت برای رفتن به مهدکودک داشتی من هم امسال اصراری برای رفتنت نکردم و تصمیم گرفتم این یکسال رو پیش هم باشیم تا بیشتر بشناسمت :)

البته که بیشتر وقت شما در منزل و در این روزهای هوای سرد و آلوده به دیدن تلویزیون میگذره، ولی من حتی این زمان رو به عدم حضورت ترجیح میدم.
البته کم کم داری به داشتن فعالیتی بیرون از منزل علاقمند میشی، مثلا وقتی که اصرار میکنی بریم خونه ی خاله و متوجه میشی که ریحانه و علی کلاس دارن یا درس دارن خیلی غصه میخوری که شما چرا درس و مشق و کلاس نداری و منتظری تا روزی برسه که سر شما هم به همون اندازه شلوغ بشه ؛) اما ناگفته نمونه که  دوری از مامان هنوز بات خیلی قابل تحمل نیست :)

پسرهای نازنین من 

یک اتفاق خیلی عجیب و ویژه در زندگی من حدود شش ماه پیش افتاد که به همون اندازه هم برای شما ویژه بود. اون هم سفر من و بابا محمود به حج خانه ی خدا بود و باعث شد شما نزدیک به چهل روز در کنار باباجون و خانمی زندگی کنید.
یکی از پستهایی که خیلی دلم میخواد در موردش براتون بنویسم همین اتفاق و ماجراهای مربوط به اونه. حتما در اولین فرصت زمان مناسبی رو میگذارم و براتون شرحش میدم.


بازی نخود نخود هرکه رود خانه ی خود :)

  • مامان لیلا

محرم 96

  • مامان لیلا
سلام عزیز دل سه سال و نه ماهه ی مامان
امروز دقیقا یک ماهه که شما به مدرسه میری! مدرسه ی خلاقیت.

اولین روزی که رفتی یکشنبه بود! یکشنبه ی دوم آبان سال 95

راستشو بخوای دیگه بزرگ شدی و نیاز به همبازی همسن خودت داری، توی خونه کلافه میشدی. من رو هم کلافه میکردی و نمیتونستم اونجور که دلت میخواد باهات بازی کنم، استخاره گرفتم و گزینه ی مهدکودک به شرط اینکه جدیت داشته باشم خیلی خوب اومد :) خلاصه اینکه ما هم رفتیم و دو سه تا جا رو دیدیم و اینجا رو که مامان سوگند، نوه ی همسایه ی بالاییمون بهمون معرفی کرده بود رو انتخاب کردیم.
از اونجا که فکر میکنم برنامه هایی که اینجا دارن در راستای پرورش خلاقیت بچه ها برای شما مناسبتره و مشورت با خانم دکتر نصیری، تشخیص دادیم که اینجا بری.

راستش خیلی بهتر از اونی که فکرش رو میکردم تونستی ازم جدا بشی. چند روز اول با امیرحسین وروجک اونجا نشستم راستشو بخوای خیلی سخت بود. بیرون رفتن امیرحسین از در راهرو و خطر پله ها، فضای نامناسب برای نگهداریش و دادن غذاش، نوپاییش و زمین خوردنهای مدامش و انگولک شدنش توسط بچه های دیگه، خلاصه خیلی سخت بود. روز سوم بود که برای خوابوندن امیرحسین یک ساعتی رفتم توی ماشین نشستم. البته به خودت گفتم و راحت قانع شدی. مدیر مدرسه تون بهم گفت که تا وقتی اونجا باشم شما نمیتونی دل بکنی و این سیستم رفت و آمد از داخل کلاس به بیرون و طبقه ی پایین که ما نشسته بودیم کماکان ادامه خواهد داشت. و اینکه چون استارت بیرون رفتن از مهد رو شروع کردم قطعش نکنم. خلاصه چهارشنبه شد و من باید میرفتم حوزه، بازهم یک ساعتی اومدم پیشت و برای جدا شدن ، از دیروز سخت تر بود ولی قانع شدی. ظهر که برگشتم دنبالت خیلی خوشحال بودی. گفتی خیلی بهم خوش گذشت. البته این مدت هم من مدام برات جایزه خریدم که پسر خوبی بودی و گریه نکردی و با بچه های دیگه بازی کردی. 

حتی از این باب اسفنجی های شانسی یا آب نبات بزرگ شانسی که هیچ وقت حاضر نبودم پول پاشون بدم مجبور شدم برات بگیرم. 

خلاصه این فرآیند جداسازی شروع شد. خلاصه همینجوری یواش یواش فرآیند جداسازی سریعتر شد و به دم در منتقل شد. دو سه روزی خیلی با ناراحتی و گریه رفتی. اما بعد از اون وقتی فهمیدی دیگه گریه فایده نداره و مامان قاطعه و نمیتونه شما رو ببره فهمیدی که باید بمونی.
البته من مطمین بودم اونجا بهت خوش میگذره. هم توی عکسها معلوم بود و هم اینکه وقتی میومدی بهم میگفتی. هیچ وقت نشده بود از جایی بیای و در از من باشی و بگی بهم خوش گذشته :) 
برای همین بود که من هم جدیت داشتم روی رفتنت. اگر میدونستم بهت خوش نمیگذره هیچ وقت اصرار نمیکردم.

اولین روزی که از دم در از من جداشدی وقتی اومدم دنبالت اولش گفت رفتم گل بازی کردم(توی کارگاه سفال) وقتی رسیدیم خونه گفتی مامان بازی نکردمااا ، توی حیاط منتظر بودم تا شما بیای! وقتی توی عکسایی که برامون فرستادده بودن ازتون دیدمت خنده ام گرفت از حرفی که زده بودی تا دل منو بسوزونی :)


یه کش بازی هم اونجا انجام شده بود که شما توی عکسا نبودی و گفتی چون خسته بودم بازی نکردم، فرداش که رفتیم معلمتون بیخبر از همه جا لو داد که خیلی خوب بازی کرده بودی، شما هم یه نگاه به من کردی و گفتی خسته بودمااا ولی باید بازی میکردم تا خستگیم در بره :)))))

یه همچین موجودی هستی شما! ولی بعد از اون دیگه بساط اینکه بازی نمیکنم و بهم خوش نمیگذره جمع شد.

راستی آخرین روزی که میخواستی دم در از من جدا بشی برات یه قاب عکس درست کردم که یه طرفش عکس من بود و یه طرفش عکس بابا، قرار شد هروقت دلت تنگ شد به عکسهامون نگاه کنی. ولی همون رز اول فقط بردیش و الان توی کیف من به فراموشی سپرده شده :)))

 پریروز هم بعد از دو هفته تاخیر بابت مریضی و آلودگی هوا وقتی رفتی با اکراه ازم جدا شدی و من مجبور شدم تا دم پله های طبقه ی اول باهات بیام، اما بعدش دیگه رفتی و داره دوباره میفته روی روال :)

خلاصه اینکه جای ما گل پسرم توی خونه خیلی خالیه ولی میدونم که جایی هستی که داره بهت خوش میگذره و کلی چیزهای خوب یاد میگیری :)



محمدمهدی در پارک مشغول خوردن صبحانه
  • مامان لیلا

سلام


دیروز بعد از گذشت دو سه ماه بابا محمود موهای شما رو کوتاه کرد. کل مدت زمان کوتاه شدن مو جیغ زدی  و گریه کردی ولی تکون نمیخوردی :)


این هم از  ژست امروز شما برای عکس گرفتن قبل از رفتن به مهمونی. دیگه نمیشه یه عکس درست و درمون از شما گرفت انقدر که شکلک درمیاری :)



  • مامان لیلا


  • مامان لیلا

سلام عشق مامان


روزها همینجوری میان و میرن و شما داری بزرگ و بزرگتر میشی.

راستش دو سه هفته ای هست که من یک گروهی رو پیدا کردم به اسم "سیاحان کوچک". این گروه همراه با مادرها و مربی میرن جاهای مختلف تهران و گشت و گذار میکنن. هر هفته یکشنبه ها. یکشنبه ی این هفته چون خورد به تعطیلی عید نیمه ی شعبان نتونستیم بریم.


اولین جلسه رفته بودیم به "باغ موزه ی هفت چنار". راهش یه مقدار دور بود ولی به شما خیلی خوش گذشت. 





شیوه ی کار اینجوریه که هربار میریم جایی برای گردش، بچه ها یه کاردستی هم درست میکنن. کاردستی روز اول شما "ماسک شیر" بود.



دومین بار رفتیم "ژوراسیک پارک". من البته نگران بودم که نکنه شما بترسی و همین اتفاق هم افتاد :) البته از اونجا که خیلی درونگرا هستی هیچی بروز نمیدادی و فقط از دایناسورها فاصله میگرفتی که با کمک مربی های خوب، "خاله فرشته" و "خاله سعیده" تا حد خوبی به حال و هوای خوب برگشتی. 






کاردستی اون روز هم درست کردن یه دایناسور یا حیوونی که اونجا دیده بودید با گل بود. به عبارتی "گل بازی" و شما تصمیم گرفتی "ببر" درست کنی. که البته شما اصلا به گل دست نزدی و همه ی مجسمه رو مامان درست کرد و شما خلال دندون فرو میکردی توی کله و پشت آقا ببره :)




  • مامان لیلا
سلام پسر عزیزم!
چقدر بزرگ شدی نازنین بابا
امیدوارم سلامت باشی و حال و احوالت پر از شادابی و خالی از یاس و ناامیدی و رخوت و سستی باشد.
به مناسبت اینکه سه سال در این دنیا بر تو گذشت برایت مینویسم، و چه زود گذشت. بزرگ شده ای. با من بحث میکنی. گه گداری با من دعوایت میشود و در موارد کمی هم ممکن است مرا کتک بزنی! :))
تولد، رشد، مرگ و باز تولد ... اینها همه وقایعی بودند که در سال گذشته بر ما گذشت.
برادرت امیرحسین به دنیا آمد... تو رشد میکردی و یکی از اقوام نزدیک از پیش ما رفت که برای دخترش مطلبی در وبلاگم نوشتم.
و باز تولد هم منظورم تولد در جهان دیگر است. برزخ. میگویند از نظر شباهت مانند دوران جنینی نوزاد میماند برای تولد به دنیای سه بعدی ما. فردی که از این دنیای سه بعدی میرود وارد جهان 4بعدی به نام برزخ میشود.
برخی نظرات علمی نشان میدهد که هر روز در جهان برزخ معادل 180سال در این جهان است. و البته همچین نسبتی هم بین دستگاه زمانی بزرخ و دنیای اخرت - بهشت یا جهنم یا قیامت - وجود دارد.
در قران گفته شده روزی که معادل 50هزار سال زمینی است. روز قیامت
به لحاظ ارتباط این موضوع با علوم شناخته شده، یک نظریه ای وجود دارد به نام دوقلوهای انیشتین. گفته اگر یکی را در زمین نگه داریم و دیگری را با سرعت نور به فضا بفرستیم، اگر فرض کنیم فردی که سفر میکند 60ساله شده باشد، آن دیگری که در زمین مانده است چند میلیون ساله شده است.
نتیجه این عرضم این است که این دنیا خیلی کوتاه است. حتی اگر 80سال در این دنیا باشی معادل 10ساعت برزخی است. :) یعنی کسی که چندین سال است که از دنیا رفته تازه چند دقیقه از عمر برزخی اش را گذرانده است.
حالا بماند...
امیدوارم در این دنیای بسیار کوتاه - حتی اگر 100ساله شوی - بهترینها نصیبت شود و با بهترین ها همنشین باشی. وقت اینقدر کم است که فرصت برای حدس و خطا نیست. باید بهترین راه را رفت. بهترین غذا را خورد و بهترین کار را کرد. این مدت زمان کوتاه دوره امتحان است. پس باید همه تلاش را کرد تا بهترین نمره را گرفت.
و البته این نمره در کارنامه خدای خالق درج میشود و ارزشش بالاتر از هر چیزی برای توست.
پس به نمره هایی که اساتید دانشگاه و معلمان مدرسه به تو میدهند یا نمیدهند دل خوش نکن یا از آن ناراحت نشو. همواره خود را در امتحان خالق بدان و فکر کن در هر لحظه این امتحان پاسخ صحیح کدام گزینه است.
و البته جالب است که امتحانات الهی معمولا تستی یا حتی بله و خیر هستند.
برایت آروزی موفقیت در دستگاه خالق بزرگ را دارم. باید هدایتی که خدا برای پاسخ سوالاتت به تو نشان میدهد را بخوبی خوانده باشی و حفظ باشی.
هو الذی اعطی کل شی خلقه هم هدی ...

سر این امتحان یک تقلبی هم بهت برسانم: یک راهکار میانبری که خیلی از بزرگان تاکید دارند، توجه به مادر است، اگر میخواهی خدا از تو راضی باشد باید مراقب باشی مادرت از تو راضی بماند. ارزش مادران برای خدا خیلی ویژه و زیاد است، مراقب باش .. این هم فرصت است و هم تهدید..

فدایت - بابا محمود

  • مامان لیلا

سلام پسر نازنین و مهربون سه سال و 6 روزه ی من


خیلی بزرگ شدی! خیلی

یه پسر فهمیده و مهربون و باشعور و منطق!


انقدر قشنگ به حرفای آدم گوش میکنی و دقت میکنی ک همه کیف میکنن.


قراره آخر هفته برات تولد بگیرم. یه جشن تولدی که حسابی بهت خوش بگذره :)

  

  • مامان لیلا