محمد مهدی

نوشته هایی برای پسرم

نوشته هایی برای پسرم
پیوندها

۴ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

سلام پسرم

بالاخره این بافتنی مامان برای پسر دقایقی قبل تموم شد! فکر میکنم بتونی برای سال بعد هم بپوشی :دی




برای بافت این سرهمی حدود ده روز وقت گذاشتم! البته یه قسمت زیادیش رو مامان جون کمک کردن و برام بافتن :)

ضمن تشکر ویژه از خانمی و مامان جون! برنامه ی بعدیم اینه که برم و پارچه بخرم و برای تشک جدیدت ملحفه بدوزم :دی


راستی دیروز رفته بودیم استخر! بعد از مدت ها. حدود 45 دقیقه توی آب بودیم و شما چسب مامان بودی! به جز زمانی که مینشستی لب استخر و از من میخواستی تا دستت رو بگیرم و بپری توی آب.بعضی وقتها هم میگفتی دستت رو ول کنم تا خودت بپری!! اما جرات نمیکردی.


این هم از آقا پسر من که هرجا بره و جارو ببینه شروع میکنه به جارو کشیدن!


محمدمهدی خسته برگشته از استخر

  • مامان لیلا

سلام عسلی!

اول از همه برم سراغ دایره المعارفت!

امروز فکر میکنم سومین یا چهارمین جمله ی واضحت رو گفتی.

اولیش یه جمله ای بود بدون فعل : "مامان شی شی" تقریبا توی 17 ماهگی گفتی.

دومیش "مامان کجایی" بود. حدود 21 ماهگی گفتی

سومیش " آب بده" که فکر نمیکنم هنوز یک ماه از گفتنش گذشته باشه.

و امروز در کمال بلایی جمله ی "دستمو خوردم"!

قضیه هم از این قرار بود که از پارک اومده بودیم خونه و شما حسابی با سرسره و سنگ و کامیونت بازی کرده بودی و خیلی کثیف شده بودی! حالا بماند که با چه دنگ و فنگی برت گردوندم به خونه اما دستت حسابی کثیف بود و مدام میگردی توی دهنت. من هم هی با شوخی و بازی میگفتم نخور. وقتی رسیدیم خونه و قبل از اینکه دست و صورتت رو بشورم و میخواستم لباسهات رو عوض کنم دوباره همون کار رو تکرار کردی. من روم رو کردم اون طرف که مثلا نمیبینم! اومدی صدام کردی و در جوابم با شیطنت تمام گفتی "دستمو خوردم"!


کامیونی که توی سربالایی ما هولش میدادیم و توی سرازیری خودش برمیگشت پایین

  • مامان لیلا

سلام عسلم!

عیدت مبارک باشه.

امروز روز ولادت پیامبرمونه.

هفته ای که گذشت  به من و شما خیلی خوش گذشت! آخر هفته ی پیش رفته بودیم قم برای عروسی دخترعمه ی بابامحمود. هوای تهران خیلی آلوده بود و من و بابا تصمیم گرفتیم که به خاطر شما من و شما بمونیم قم. البته از شانس ما دو روز اول هفته هوای تهران به شدت خوب بوده! و درست از دوشنبه شب که ما رسیدیم تهران هوا شروع شد به آلوده شدن. اما خوب موندن من اونجا فواید زیادی داشت و یکیش این بود که سرهمی ای رو برای شما شروع کردم به بافتن و تا جاهای خوبیش رو هم پیش رفتم.

شما اونجا کلی با عمه ها رفیق شده بودی و انس گرفته بودی. تا جاییکه وقتی میدیدی عمه لیلا داره با نیکا بازی میکنه کلی رفته بودی توی خودت و حسودیت شده بود انگار. بالاخره عمه لیلا برای شما شده بود "عمه جونا" و عمه زینب رو هم "عمه ای" صدا میزنی.

توی این سفر من اولین بار بود که از شما حرکت هل دادن یه بچه ی دیگه رو دیدم و خیلی تعجب کردم.

دو تا کلمه ی جدید رو توی این سفر یاد گرفتی. عسل و عسلی که معادل عسلم هستش و با یه صدای نازک تکرارشون میکنی.


بگذریم. امشب به عنوان شادی شب عید تصمیم گرفتیم بریم یه جایی که به شما خوش بگذره. یاد پیشنهاد خاله مریم افتادم و رفتیم کیدزلند. جای خوبی بود و به شما خوش گذشته بود. اما چندتا نکته در موردش وجود داشت. اولیش این بود که شما بدون من نمیرفتی سراغ اسباب بازی ها و بازی نمیکردی. البته از بچه بزرگترها هم میترسیدی و نزدیکشون نمیشدی. اگر هم میخواستی بدون من بری طوری نبود که من بتونم رهات کنم و باید حتما مراقبت میبودم. غذاهاش هم همه فست فود بود و برخلاف اون چیزی که توی سایتش نوشته به نظر من اصلا به درد شما نمیخورد و بیشتر به درد بچه های سه سال به بالا میخوره. برای همین شما گرسنه موندی و وقتی برگشتیم خونه غذا خوردی.



رفته بودی توی یه خونه و هیچکس رو راه نمیدادی


اولش میترسیدی بری، چند دقیقه ای بچه ها رو نگاه کردی

و وقتی خلوت شد دل رو زدی به دریای توپ


پ.ن: این پست رو همون شب که برگشتیم برات نوشتم اما انقدر خسته بودم که فرصت ویرایش و ارسالش رو نکردم :)



  • مامان لیلا

سلام عزیز دل من

مامان به عنوان اولین بافتنی برای شما شال گردن بافت!

داستان از اینجا شروع شد که چهارشنبه ی گذشته، صبح، هوا خیلی خوب و تمیز بود. شب قبلش بارون اومده بود و هوا رو حسابی لطیف کرده بود. من هم تصمیم گرفتم شما رو ببرم پارک. کت و کلاه به تن کردیم و رفتیم. روی تاب و سرسره ها آب جمع شده بود که با دستمال تمیز کردم. شما کلی از تاب بازی کیف کردی. این اولین بار بود که انقدر از نشستن روی تاب پارک خوشحال بودی و پایین نمیومدی. بعدش سرسره و بعدش هم توی پارک دویدیم. اما خوب از اون طرف هم باد میومد و بینی شما قرمز شده بود و لپات سرخ. یه کت و کلاه بنفش داری که مامان جون برات دوخته و خیلی هم خوبن. من هم تصمیم گرفتم برم و برات کاموا بخرم و خودم شال گردن ببافم. عصرش از خانمی خواستم تا بیاد خونمون و سر انداختن رو یادم بده و خلاصه اینکه تا دیشب این شال گردن 48 سانتی متری شما تکمیل شد و امروز هم براش دکمه دوختم و نخ های اضافیش رو قیچی کردم! یه فرق اساسی که این شال گردن با بقیه داره اینه که به اندازه ی دور گردن شماست فقط و دکمه میخوره! این پیشنهاد رو خاله زهرا داد بر اساس این تجربه که کلی شال گردن این جا و اون جا گم کرده!



حالا بازهم برات کاموا گرفتم تا این هفته که رفتیم قم با راهنمائی مامان جون برات سرهمی ببافم.



چند روز بعد، شالگردن در گردن پسر



  • مامان لیلا