محمد مهدی

نوشته هایی برای پسرم

نوشته هایی برای پسرم
پیوندها

۵۷ مطلب با موضوع «تواناییها» ثبت شده است

سلام عزیز دل شیرین مامان


مامان روزی صد دفعه قربون زبون شیرینت میشه انقدر که قشنگ حرف میزنی.

البته بعضی وقتا یه حرفایی میزنی که ما نمیفهمیم و شما از اینکه ما نمیفهمیم خیلی ناراحت میشی :(


بعضی وقتا هم زبون درازی میکنی :پی

مثلا دیروز یه فلافل دستت بود و داشتی راه میرفتی و میخوردی. نصفه اش رو دادی به بابا. بابا هرچی گفت ببر بده به مامان گوش ندادی. من صدات کردم و گفتم "پسرم بیار اینجا بذار توی بشقاب" برگشتی به بابا گفتی :"بابا خودت ببر بذار توی بشقاب"!


یا چند وقت پیش گفتم پاشو خونه رو مرتب کنیم الان بابا میاد، گفتی "خودت خونه رو مرتب کن"!


و از این جور حرفا

البته در کنارش دلبری هم میکنی.

مثلا چند روز پیش که بابا اومده بود خونه یهو از خودت گفتی "مامان بابا شیرموز میخواد"

البته این حرف رو به این خاطر زدی که بتونی به این بهانه با مخلوط کن کار کنی! :)


خلاصه جونم برات بگه پسرم که دیروز فهمیدیم که خدا به شما یه داداش داده.

امیدوارم برای همدیگه داداشای خوبی باشین :)

  • مامان لیلا

سلام پسر نازنین مامان

بالاخره بعد از دو ماه من تونستم بیام و برای پسر خوبم توی وبلاگش مطلب بنویسم!

علت این تاخیر رو بر من ببخش. عمده اش بخاطر عضو جدید خانواده است که تا یه مدت دیگه پا به دنیای قشنگ ما میذاره و این چند ماه به شدت من رو درگیر کرده بود و نمیتونستم پای کامپیوتر بنشینم.


بریم فعلا سراغ شما و تواناییهات!

این روزها بیشتر باهم میریم بیرون. شما به سنی رسیدی که به شدت نیاز به همبازی داری. علاوه بر بیت الزهرا که مکانیه که از طرف حوزه در اختیار ما قرار گرفته و برنامه های خاص خودش رو داره و سعی میکنیم هفته ای یک روز بریم، روزهای سه شنبه هم شما با 4، 5 تا کوچولوی پسر هم سن خودت قرار بازی داری.


شکر خدا هم بچه های خیلی خوبی هستند و هم مامانهای خیلی خوبی دارند.


از حرف زدن شما بگم که داره کامل میشه. شما به سرعت داری کلمات جدید و جمله های جدید رو یاد میگیری. هر چند روز یکبار هم روی یه جمله یا کلمه ای تمرکز میکنی و مدام میگی!

مثلا این مدت روی جمله ی "فلانی بوشش؟" یعنی فلانی، که این فلانی میتونه هرکسی باشه، کوشش؟

یا "مامان/بابا بجا بودی؟" یعنی کجا بودی! جالبه که حرف "ک" رو میتونی بگی ولی نمیدونم اینجور جاها چرا میگی "ب".



  • مامان لیلا

سلام پسر مامان

شما آخرین شیر رو از مامان دوشنبه شب، 4 اسفند خوردی.

امروز ، هشتمین روزیه که شما شیر ظهر نمیخوری و پنجمین روزیه که اصلا شیر نمیخوری! یعنی از آخرین باری که مامان به شما شیر داد خوردی 4 شبانه روز و نیم میگذره و من نه تنها باید حواس شما رو پرت کنم وقتی بهونه میگیری بلکه باید حواس خودم رو هم پرت کنم وقتی یادم میفته. بعضی وقتها انقدر دلم میخواد که بغلت کنم و بهت شیر بدم. اما میدونم که خیلی اذیت میشی. بیشتر از اینکه نخوری اذیت میشی.


خلاصه داستان از کجا شروع شد که شیر خوردن شما تموم شد.

تا قطع شیر بیدارباش صبح رو توی پست قبلی نوشتم.

روز جمعه ی هفته ی پیش که جشن تولد شما بود، شما ظهر نخوابیدی. یعنی مامان هم اصلا وقت نداشت که برای خوابوندن شما تلاش بکنه. شب حدودای ساعت 9 بود که شیر خوردی و خوابیدی. شب نا آروم خوابیدی و صبح که از خواب بیدار شدی بازهم شی شی میخواستی و بهونه گیری میکردی. اصلا یکی دو روزی بود که بهونه گیر شده بودی. مثل همون صبح جمعه که با شرط و شروط بهت شیر دادم انقدر بهونه گرفتی.

خلاصه صبح شنبه یه تماسی با مشاور حوزه، خانم غروی، گرفتم و ایشون گفتن که خیلی طولش دادی و از همین امروز، دو روز بذار برای شیر ظهر و دو روز هم برای شیر شب و تمومش کن.

من با وجود خستگی بسیار از سه شب بی خوابی، شما رو برداشتم و باهم رفتیم کیدزکلاب مجتمع کوروش و شما یک ساعت و نیم بازی کردی. کلی هم شن بازی کرده بودی و حسابی خسته و گرسنه بودی. انقدر که از گرسنگی میخواستی بیای خونه و موقع خوردن نهار سر سفره میخواستی بخوابی!

خلاصه من هرچی شما رو بغل کردم و راهت بردم تاثیری نداشت و شما خوابت نمیبرد. چون خودم هم خیلی خسته بودم چندباری دعوات کردم :(

خلاصه اون روز طهر اصلا نخوابیدی و من با خودم فکر کردم که شما دیگه هیچ وقت ظهرها نخواهی خوابید! شب هم زود شیر خوردی و خوابیدی.طبق معمول روزهایی که اگر ظهر نخوابی خواب شبت به شدت نا آرومه، یک ساعت بعد بیدار شدی و نا آرومی کردی و گیر دادی که حتما باید شی شی بخوری. اصلا یکی دوشبی بود که بهونه گیر شده بودی. خلاصه ما دومرتبه به شما شی شی دادیم و خوابیدید و بعدش من از فرط ناراحتی و اومدم و زدم زیر گریه! احساس میکردم که توسل به حضرت علی اصغر هم دیگه جواب نمیده و کلافه شده بودم.

خانم غروی روزهای اولی که میخواستم شما رو از شیر بگیرم نماز توسل به حضرت علی اصغر رو پیشنهاد داده بودن که بخونم و من هم تنبلی کرده بودم و نخونده بودم. خلاصه اومدم و اون نماز رو خوندم. دو رکعت مثل نماز صبح و بعدش تسبیحات حضرت زهرا و صد مرتبه ذکر "الهی انشدک بدم المظلوم اقض حاجتی" و 14 مرتبه همین ذکر توی سجده. این نماز رو میشه یک یا شش یا چهل بار خوند. خلاصه ما با نیت 6 بار شروع کردم تا پایان از شیر گرفتن شما و انگار که آب روی آتش بود! خودم که خیلی آروم شدم.

روز دوم دیگه نرفتیم بیرون چون هر دو خسته بودیم به اندازه ی کافی! در کمال ناباوری شما وقتی راهت میبردم از من خواستی برات لالایی بخونم و سرت رو گذاشتی روی شونه ی من و خوابت برد. هرچند که یکی دوبار بهونه ی شی شی گرفتی ولی گیر ندادی!

روز سوم، من و شما از خونه رفته بودیم بیرون و جایی بودیم پر سر و صدا و باورم نمیشد به همین شیوه خوابت ببره!

روز چهارم صبحش رفته بودیم بیرون و در راه برگشت به خونه شما خوابت برد. از اون روز، سه شنبه می خواستم شیر شبت رو هم شروع کنم. برای همین از بابا خواستم که شما رو ببره به استخر تا حسابی خسته بشی. خودم هم مهمونی دعوت بودم نزدیک استخر! با اینکه خیلی خسته بودی دو ساعتی طول کشید تا توی رختخواب انقدر غلت بزنی تا خوابت ببره و باز در کمال ناباوری من خیلی سر شی شی خواستن بیتابی و بهونه گیری نداشتی.

چهارشنبه و پنجشنبه که مامان دانشگاه بود، هم ظهرها و هم شب ها رو توی ماشین خوابت برد.

جمعه ظهر خونه ی بابایی بودیم و از سر شیطنت و بازی اصلا نخوابیدی. اما شب هم راحت خوابت نبرد و وقتی داشتم پوشکت رو عوض میکردم یکهو خوابت برد!

تا رسیدیم به امروز ظهر که دیگه اصلا بهونه ی شی شی نگرفتی و خودت اومدی یه بالشت وسط هال خونه گذاشتی و پتو روی شما کشیدم و خوابیدی!

خلاصه اینکه خیلی این فرآیند از شیر گرفتن سخت بود. اما واقعا توسل به حضرت علی اصغر خیلی خوب جواب میده! من در اموری که به شما مربوط میشه هربار به ایشون متوسل شدم جواوب گرفتم بی بر و برگرد.


اما نکاتی که به تجربه ی من برمیگرده از این دوران برای مادرهای عزیزی که این پست رو میخونن:

اول اینکه طولانی شدن دوره ی از شیر گرفتن اشتباه محضه! من توی هر دوره ای که بیش از ده روز طول کشید محمدمهدی بیشتر اذیت شد و بهونه گیر شد. یه جور بلاتکلیفی داشتیم هر دوتاییمون. به هرحال نمیتونست تشخیص بده چرا مامان یه بار نمیده و یه بار دیگه میده!

ضمن اینکه هر دوره ی جدید رو در یکی دو روز اول بهتر باهاش کنار میومد.

دوم اینکه من باهاش خیلی منطقی صحبت میکردم که شی شی دیگه برات مفید نیست و شیر خوبه باید بخوری قوی بشی و اینه خاله شادونه و دونه ها همیشه این شعر رو میخونن که "شیر بخوره همیشه یه شیشه دو شیشه   بچه ای که شیر بخوره هیچ وقت مریض نمیشه" و به بازی و خنده میکشوندم و تقریبا از بهونه گیریش کم میشد.

البته محمدمهدی پسر منطقی ایه.

از خانم غروی که پرسیدم البته گفتند از جملاتی مثل بزرگ شدی و اینها استفاده نکنید.

سوم اینکه محمدمهدی روز اول نخوابید و این موضوع من رو به شدت عصبانی و نگران کرد! توصیه میکنم اصلا عصبانیت به خودتون راه ندید و سعی کنید بچه رو دعوا نکنید وگرنه تنها چیزی که بعدش میمونه عذاب وجدانه و بس! ضمن اینکه بچه بیشتر لج میکنه و اصلا حرف شما رو گوش نمیده.


چهارم، به نظر من با قطع شیر دهی، بچه وارد مرحله ی جدیدی از زندگی خودش میشه. من این رو توی رفتارهای محمدمهدی به وضوح میبینم و فکر میکنم یه جور استقلال رو داره تجربه میکنه. چه بسا که نیازش به مواد غذایی دیگه خصوصا ویتامین و میوه جات بیشتر میشه و بهتر میخوره.


بازهم اگر چیزی یادم اومد مینویسم.


  • مامان لیلا

سلام عزیز دل مادر

این روزها و شب ها، دوران سختیه برای من و شما. برای شما که دلت میخواد از مامان شیر بخوری و باید بری توی ترک و برای من که طاقت بی قراری شما رو ندارم اما چاره ای هم ندارم.

بذار قضیه رو از اول یه دور خوب و مرتب تعریف کنم.

یکشنبه شب 5 بهمن که مصادف میشد با ولادت حضرت شاه عبدالعظیم و شب تولد دو سالگی شما به ماه قمری بود رفتیم حرم ایشون و به ایشون متوسل شدیم تا بتونیم راحت این دوران ترک رو بگذرونیم.

اولین قدم برای من ترک شیرهای بین دو زمان بیدارباش صبح تا خواب ظهر و بیدار باش عصر تا خواب شب بود. یعنی این چهارتا زمانی رو که گفتم بعلاوه ی شیر شب تا صبح هنوز میدادم.

نمیخواستم خیلی طولانی بشه ولی 12 روز طول کشید تا بریم سراغ قدم بعدی. علتش هم این بود که قدم بعدی شیر شب تا صبح بود و برای اون به کمک بابا نیاز داشتم که دو شب آخر نبود. از معایب این طولانی شدن این بود که شما اوایلش خیلی خوب سرت گرم میشد و حواست پرت میشد اما کم کم انگار که فهمیده باشی یه خبرایی هست و من نمیخوام بدم شما شی شی بخوری یه مقدار بدقلق شده بودی.

از شنبه شب ، 18 بهمن، قطع شیر شب تا صبح شروع شد. اون شب شما زود خوابیدی. از روزش هم خیلی خسته شده بودی چون خواب ظهر 20 دقیقه ای بیشتر نداشتی و این از حسن قضایا بود. ساعت 9 خوابت برد. ساعت 11 بیدار شدی و بابا اومد پیشت و آب داد و خوردی و بدون بهونه خوابیدی. اون شب بابا پیش شما خوابید و من از نگرانی خوابم نمیبرد. خیلی دعا کردم و به حضرت علی اصغر متوسل شدم. شما رو به خدا سپردم و از خدا خواستم خودش شما رو آروم کنه.

ساعت 2 بود که بیدار شدی و بهونه ی من رو گرفتی. بابا گفت که مامان خوابیده و وقتی بیدار شد میاد و به شما شی شی میده. نکته اینجا بود که شما فقط "مامان" میگفتی و بهونه گیری از شی شی نبود. یه ربعی طول کشید و آب خوردی و یه مقدار بابا بردت دم شیر ظرفشویی و

ارومت کرد و برگشتید توی اتاق. من فکر کردم خوابت برده که برای خوردن آب بلند شدم و رفتم آشپزخونه که نگو شما هنوز بیدار بودی و فهمیدی من از جلوی اتاق شما بلند شدم. با خوشحالی بابا رو صدا کرده بودی که مامان بیدار شد. بابا هم کلی از دست من شاکی شده بود. اما من بازهم نیومدم توی اتاق شما. فکر میکنم اینجای قضیه رو کار بدی کردم! شما بازهم کلی گریه کردی و خوابت برد. من هم 20 دقیقه ای توی
آشپزخونه موندم تا مطمئن بشم شما خوابی.

یک ربع بعدش دوباره بیدار شدی و بهونه گرفتی اما زود خوابیدی. ساعت یک ربع به سه بود که خوابت برد. ساعت یک ربع به 7 بود که یه نقی زدی و بابا بیدار شد و روی شما پتو کشید. ما رو برای نماز بیدار کردی. تقریبا نیم ساعت بعد بیدار شدی و تا بابا اومد پیشت زدی زیر گریه و مامان رو میخواستی و من اومدم پیشت. کلی خوشحال شدی  و تا من رو دیدی گفتی "شی شی" و من هم شیر دادم خوردی.

دومین شب خیلی راحت تر بود. البته این بار هم شب زود خوابیدی و خیلی هم خسته بودی. اون روز رفته بودیم بیرون و شما بین ساعت 10 تا 11 صبح یه چرتی توی ماشین زده بودی و دیگه خوابت نمیبرد. این بود که ساعت 7 شب شام خوردی و 20 دقیقه به 8 خوابت برد.

ساعت 9.5 شب بیدار شدی و من اومدم پیشت و کلی به حضرت علی اصغر متوسل شدم که از من تقاضای شیر نکنی و الحمدلله فقط آب خوردی و خوابیدی. اون شب هم بابا پیش شما خوابید. ساعت 4 صبح بود که بیدار شدی. امشب دیگه تصمیم داشتم اگر گریه هات طولانی شد بیام که شما تا بابا رو کنار خودت دیدی جیغی سر دادی و آروم نمیشدی و من اومدم پیش شما. تا من رو دیدی طلب شیر کردی و من هم شما رو بغل کردم و با ذکر صلوات برای حضرت علی اصغر راهت بردم. دیگه به بابا گفتم که بره سر جای خودش بخوابه و خودم پیشت میمونم. آروم که شدی دیدم انگار خوابت نمیبره. قدرت خدا یه دفعه ای یه ضعف و گرسنگی به دل خودم افتاد و فهمیدم که گرسنه شدی. چون شب زود خوابیده بودی طبیعی بود. یه مقدار نون آوردم و همراه اب نصفه شبی نون خوردی. از نظر روحیه شکر خدا مشکل خاصی نداشتی. ساعت 5 بود که خوابت برد و من هم پایین تخت شما خوابیدم.

ساعت 7:30 بیدار شدی و اومدی پایین پیش من و شی شی خواستی و من هم گفتم باشه و یه مقدار استراحت کن تا بهت بدم و شما سرت رو گذاشتی روی ببعی و کنار من خوابیدی و یک ساعت بعدش کلا از خواب بیدار شدی و شیر خوردی.

شب سوم نه من و نه بابا کنارت نخوابیدیم و شما از 11:30 شب تا 7:30 صبح خوابیدی! 7:30 بیدار شدی و بهونه ی شیر گرفتی و من هم دادم و خوردی و خوابیدی تا ساعت 10 صبح!

شب چهارم هم همین طور بود و دیشب از ساعت 12:15 خوابیدی و 7:30 صبح امروز بیدار شدی. البته توی خواب یکی دوبار نق زدی ولی بیدار نشدی. از امروز صبح تصمیم گرفتم که برای این دو سه روزی که تعطیله و راهپیماییه و دورت شلوغه شیر بیدار باش صبح رو هم ازت بگیرم. برای همین صبح که بیدار شدی شیر ندادم بهت. اولش گریه میکردی و اشک میریختی که با ناز و نوازش ازت خواستم اشکاتو پاک کنی تا من غصه نخورم و سرت رو بذاری روی شونه ی من تا آروم بشی و بازهم با صلوات و توسل به حضرت علی اصغر شما رو راه بردم و شما روی شونه ی من خوابیدی. چند دقیقه بعد بیدار شدی و خواستی بری روی تخت خودت. دیگه هیچ اثری از بهونه گیری برای شی شی نبود. یه مقدار روی تختت غلت زدی و بعد از یه ربع سرت رو گذاشتی روی ببعی و خوابت برد ...


پ.ن: اول تصمیم داشتم شیر بیدارباش صبح و قبل از خواب ظهر رو که خیلی بهش وابسته ای رو از همه دیرتر بگیرم. ولی بعدش به این نتیجه رسیدم که اتفاقا اونی که بهش وابسته تری رو باید زودتر بگیرم تا براش جایگزین داشته باشم که خیلی اذیت نشی!

  • مامان لیلا

سلام پسرم

نمیدونم دو تا رو تازه شناختی یا از قبل یاد گرفته بودی و الان به زبون آوردی اما چند روز پیش با دیدن دو تا تکه ی موز توی دست من، با هیجان گفتی "دوتا"

شب که داشتی با ماشینات بازی میکردی و دوتا ماشین دستت بود گذاشتی کنار هم . گفتی "دوتا"


و بعد از اون هر جیز دوتایی رو که بهت نشون میدادیم میگفتی! :)

  • مامان لیلا

سلام پسر نازم

دیشب حوالی ساعت 4:30 یه صدای نقی ازت شنیدم و اومدم توی اتاقت و دیدم خوابی هنوز. خواستم کنارت بخوابم اما با خودم گفتم بذار بفهمه من کنارش نیستم و کم کم عادت کنه.

ساعت 5:30 بود که از خواب بیدار شدم یهو و دیدم شما کنار تخت من ایستادی و داری منو تماشا میکنی. تا بلند شدم بدو بدو رفتی توی اتاق خودت و روی بالشت روی زمین خوابیدی. جالب بود که روی لبهات هم خنده بود. و جالب تر که از من شی شی نخواستی! البته ده دقیقه ی اول.


خوشحال شدم از اینکه به راحتی قبول کردی که جدا بخوابی.

تا حدود نیم ساعت، شاید هم بیشتر داشتی این ور و اونور میشدی تا خوابت ببره. نمیدونم دقیقا کی خوابت برد چون من هم خوابم برده بود ؛)

  • مامان لیلا

سلام پسرم

تقریبا سه ماه پیش بود، پایان  ماهگیت که من تصمیم گرفته بودم جای خواب شما رو مستقل کنم.

راستش اون زمان خیلی همکاری نکردی. وقتی شب ها بلند میشدی و میدیدی من پیشت نیستم خیلی گریه میکردی و میذاشتم روی تختت مدام حواست به این بود که من توی اتاقت  خوابیدم یا نه! برای همین هم خوابت نمیبرد و مجبور بودم دوباره برت گردونم به اتاق خودمون! من هم بیخیال شدم. چون واقعا نصفه شب مدام این اتاق و اون اتاق کردن برام سخت بود.

تا اینکه حدود یک ماه پیش، بابا محمود برای سفر اربعین رفت کربلا. شما مدتی بود سرما خورده بودی و تنها راه خوب شدن این سرماخوردگی این بود که جای گرم بخوابی! چون کف اتاق ما سرد بود و شما از ناحیه ی سر سرما میخوردی. این شد که من هم تصمیم گرفتم تا با شما توی اتاقت بخوابم. همون پنج روز باعث شد تا شما به اتاق خودت به خوبی عادت کنی.با اومدن بابا شما دوباره به اتاق ما برگشتی اما خوب این بار هم بدقلقی میکردی.

با کمک بابا نعنوی تختت رو برداشتیم و تختت رو به حالت نوجوان تغییر دادیم! از اون شب من و شما و بابا توی اتاق شما خوابیدیم. بعد از چند شب بابا به اتاق خواب خودمون رفت! میگفت جاش توی اتاق شما تنگه. دیگه من و شما باهم میخوابیدیم. شما روی تختت بودی که حالا از عرض  سانتی اضافه شده و راحت تر میخوابیدی. من هم روی زمین میخوابیدم.

خلاصه چند شبی هم به همین منوال گذشت. الان فکر میکنم دو هفته شده باشه که من هم اتاق شما رو ترک کردم و شما تنها میخوابی. البته بعضی شبها بهونه میگیری و من رو پیش خودت نگه میداری. در اینجور مواقع از تختت میای پایین و کنار من میخوابی.


فقط چند تا نکته وجود داره:

اولیش اینکه از اولین شبی که تصمیم داشتم تنها بخوابونمت قبلش توی یه مکالمه ای با بابا که شما هم حضور داشتی گفتم که اگر محمدمهدی شب بیدار بشه و ببینه من نیستم کنارش گریه نمیکنه و فقط من رو صدا میکنه تا زود برم پیشش!


دومیش اینکه شبهای اول اصلا نفهمیدی من پیشت نیستم و تا بیای با گریه هات از خواب بیدار بشی من میومدم بالای سرت.


سومیش اینکه پایین تخت شما برای خودم هم جا میاندازم و بعضی وقتها اونجا خوابم میبره! به دو دلیل یکی اینکه وقتی نصفه شبها بیدار میشی و شیر میخوری یه مقدار غلت میزنی تا خوابت ببره و به این راحتی ها خواب نمیری. دوم هم اینکه بعضی وقتها شده از تختت افتادی پایین و اینجوری روی زمین نمیفتی :)

  • مامان لیلا

سلام عسلی!

اول از همه برم سراغ دایره المعارفت!

امروز فکر میکنم سومین یا چهارمین جمله ی واضحت رو گفتی.

اولیش یه جمله ای بود بدون فعل : "مامان شی شی" تقریبا توی 17 ماهگی گفتی.

دومیش "مامان کجایی" بود. حدود 21 ماهگی گفتی

سومیش " آب بده" که فکر نمیکنم هنوز یک ماه از گفتنش گذشته باشه.

و امروز در کمال بلایی جمله ی "دستمو خوردم"!

قضیه هم از این قرار بود که از پارک اومده بودیم خونه و شما حسابی با سرسره و سنگ و کامیونت بازی کرده بودی و خیلی کثیف شده بودی! حالا بماند که با چه دنگ و فنگی برت گردوندم به خونه اما دستت حسابی کثیف بود و مدام میگردی توی دهنت. من هم هی با شوخی و بازی میگفتم نخور. وقتی رسیدیم خونه و قبل از اینکه دست و صورتت رو بشورم و میخواستم لباسهات رو عوض کنم دوباره همون کار رو تکرار کردی. من روم رو کردم اون طرف که مثلا نمیبینم! اومدی صدام کردی و در جوابم با شیطنت تمام گفتی "دستمو خوردم"!


کامیونی که توی سربالایی ما هولش میدادیم و توی سرازیری خودش برمیگشت پایین

  • مامان لیلا

سلام پسر مامان

هفته ی پیش در یک اقدام ضربتی! مامان رو گذاشتی پشت در خونه! من موندم توی راهرو، بدون حجاب(!) و بدون کلید و درب هر دوتا خانه هم بسته! با سلام و صلوات به تمام طبقات ساختمان رفتم، زنگشان را میزدم و پشت دیوار قایم میشدم که مبادا آقایی در را باز کند و من رو بی حجاب ببینه. اما انگار هیچکس در این آپارتمان ده واحدی جز من و شما نبود.

مجبور بودم بروم و زنگ همسایه ی کنار دستی در کوچه را بزنم. میدانستم خانواده ی خوبی هستند. خلاصه با کلی ترس و خدا خدا کردن از اینکه نامحرمی ما را بی حجاب نبیند، رفتم زنگ خانه ی همسایه را زدم و دویدم داخل خانه پشت ستون. خانم همسایه که آیفون را برداشت تقاضای چادر کردم و بنده ی خدا درب خانه شان را زد و گفت که بیا داخل و برایم چادر آورد. چادر را که به سر انداختم بغضم گرفت و نگران شما شدم که در خانه تنهایی. وقت اذان بود و هرچه به بابا محمود زنگ میزدم جواب نمیداد. خلاصه با خانمی تماس گرفتم و خانمی هم با خاله زهرا و باباجون و اونها هم رفتند دنبال کلیدساز.

من با گوشی همراه خانم همسایه برگشتم پشت درب خانه تا شما از تنهایی نترسی. بالاخره بابا تلفنش را برداشت و قرار شد بیاید خانه و در را برای ما باز کند.  در این فاصله شما شروع کردی به گریه کردن. برای اینکه آرامت کنم و حواست را پرت کنم خواستم تا کامیون بزرگی را که روز قبلش خانمی برایت خریده بود بیاوری و بروی رویش شاید بتوانی در را باز کنی. اولش کمی برایت سخت بود و کامیون به این طرف و آن طرف گیر میکرد و گریه میکردی اما سعی خودت را کردی و در نهایت در را باز کردی! همون موقع خاله زهرا هم رسید و کلی قربان صدقه ی شما پسر باهوش رفت.

تا شب کارمان در آمده بود و شما مدام میخواستی تا در را باز کنی.

نگته ی جالب اتفاق فردای آن روز بود! صبح شما خواب بودی و من خواستم تا چند وسیله ببرم و داخل ماشین بگذارم. تا از در رفتم بیرون و در را بستم دیدم که کلید همراهم نیست! اما این بار نگران پشت در ماندن نبودم چون شما بلد بودی در را باز کنی. فقط مشکل اینجا بود که شما خواب بودی. خلاصه اینکه دقایقی را صبر کردم و تصمیم گرفتم بیدارت کنم. ساعت 9:30 بود و یک ساعت دیگر باید میرفتیم مدرسه. انقدر زنگ در را زدم تا شما بیدار شدی از خواب. فدای پسر بشوم که خوابالو خوابالو آمدی و گامیونت را زیر پایت گذاشتی و برای مامان در را باز کردی.

حالا در خانه هروقت کسی می آید پشت در، شما باید بروی و در را برایش باز کنی. البته با همین شیوه ی کامیون.


عکس این نوشته باشد طلب شما تا برایت بگذارم

  • مامان لیلا

سلام گل پسر عزیز مامان

چی بگم که این روزها حسابی درگیر در آوردن آخرین سری دندانها یعنی آسیاب های عقب هستی. کلی هم لاغر شدی :( غذا کم میخوری. خیلی غر و ناراحتی. خوابت هم نامرتب شده. بدنت پر از اگزما شده دوباره و خارش زیاد داری و من با پماد سوختگی پای آیروکس خارشت رو تسکین میدم.


از اینا بگذریم و بریم سراغ حرف های خوب. تواناییهات کلی بیشتر شده. تقریبا تمام حرف ها رو میفهمی و میخوای کارهای شخصیت رو خودت انجام بدی و البته خیلی جاها هم اصرار داری که به مامان کمک کنی و مثلا وقتی میریم بیرون کیفش رو بگیری! یا پول راننده ی آژانس رو شما حساب کنی! ازوقتی سوار ماشین میشیم مدام میگی "پول" تا اینکه این پول رو به دست راننده برسونی و خیالت راحت بشه!

روی جارو زدن حساسی! امروز گوشه ی فرش رو بالا زده بودی و دیده بودی زیرش آشغال ریخته و به زور من رو کشوندی که جارو بیارم! جارو دستی دادم که خودت جارو بزنی اما وقتی دیدی نمیتونی خواستی که بری جارو برقی بیاری. آخرش در میان هجمه ی کارها بابا به دادم رسید و روش کار با جارو دستی رو به شما نشون داد! (هرچند که خودت بلد بودی)


دایره ی لغاتی که میگی خیلی بیشتر شده. یه کلمه ی جدید رو زیاد میگی که معنیش رو نمیفهمیم. "شی دا" اما کلا زیاد تمایلی به حرف زدن نداری و سعی میکنی بیشتر از واژه ی "اٍ" استفاده کنی و من باید بفهمم که منظورت چیه!


راستی هفته ی گذشته رفته بودیم مشهد. بعد از مراسم ظهر عاشورا حرکت کردیم. چهارمین سفر شما بود. حرم مثل همیشه خوب بود و البته بسیار خلوت. شما مدام از این طرف به اون طرف میدویدی و من یا بابا به دنبال شما! یک شب هم برف اومد و شما سومین برف زندگیت رو دیدی. یادش که به خیر نیست اما پارسال اولین برف زندگیت رو از پشت شیشه ی بیمارستان دیدی!


راستی محرم امسال شما دوبار رفتی قسمت مردونه و همراه بابا سینه زدی! یکبارش ظهر عاشورا بود ...

بالاخره بعد از مدتها یک شب زود خوابیدی و مامان فرصت کرد تا بیاد و برای شما خاطره بنویسه.

خوب باشی عزیزکم.



  • مامان لیلا