محمد مهدی

نوشته هایی برای پسرم

نوشته هایی برای پسرم
پیوندها

از یک خاطره ی هیجان انگیز تا نجات مامان!

سه شنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۳، ۰۲:۵۳ ب.ظ

سلام پسر مامان

هفته ی پیش در یک اقدام ضربتی! مامان رو گذاشتی پشت در خونه! من موندم توی راهرو، بدون حجاب(!) و بدون کلید و درب هر دوتا خانه هم بسته! با سلام و صلوات به تمام طبقات ساختمان رفتم، زنگشان را میزدم و پشت دیوار قایم میشدم که مبادا آقایی در را باز کند و من رو بی حجاب ببینه. اما انگار هیچکس در این آپارتمان ده واحدی جز من و شما نبود.

مجبور بودم بروم و زنگ همسایه ی کنار دستی در کوچه را بزنم. میدانستم خانواده ی خوبی هستند. خلاصه با کلی ترس و خدا خدا کردن از اینکه نامحرمی ما را بی حجاب نبیند، رفتم زنگ خانه ی همسایه را زدم و دویدم داخل خانه پشت ستون. خانم همسایه که آیفون را برداشت تقاضای چادر کردم و بنده ی خدا درب خانه شان را زد و گفت که بیا داخل و برایم چادر آورد. چادر را که به سر انداختم بغضم گرفت و نگران شما شدم که در خانه تنهایی. وقت اذان بود و هرچه به بابا محمود زنگ میزدم جواب نمیداد. خلاصه با خانمی تماس گرفتم و خانمی هم با خاله زهرا و باباجون و اونها هم رفتند دنبال کلیدساز.

من با گوشی همراه خانم همسایه برگشتم پشت درب خانه تا شما از تنهایی نترسی. بالاخره بابا تلفنش را برداشت و قرار شد بیاید خانه و در را برای ما باز کند.  در این فاصله شما شروع کردی به گریه کردن. برای اینکه آرامت کنم و حواست را پرت کنم خواستم تا کامیون بزرگی را که روز قبلش خانمی برایت خریده بود بیاوری و بروی رویش شاید بتوانی در را باز کنی. اولش کمی برایت سخت بود و کامیون به این طرف و آن طرف گیر میکرد و گریه میکردی اما سعی خودت را کردی و در نهایت در را باز کردی! همون موقع خاله زهرا هم رسید و کلی قربان صدقه ی شما پسر باهوش رفت.

تا شب کارمان در آمده بود و شما مدام میخواستی تا در را باز کنی.

نگته ی جالب اتفاق فردای آن روز بود! صبح شما خواب بودی و من خواستم تا چند وسیله ببرم و داخل ماشین بگذارم. تا از در رفتم بیرون و در را بستم دیدم که کلید همراهم نیست! اما این بار نگران پشت در ماندن نبودم چون شما بلد بودی در را باز کنی. فقط مشکل اینجا بود که شما خواب بودی. خلاصه اینکه دقایقی را صبر کردم و تصمیم گرفتم بیدارت کنم. ساعت 9:30 بود و یک ساعت دیگر باید میرفتیم مدرسه. انقدر زنگ در را زدم تا شما بیدار شدی از خواب. فدای پسر بشوم که خوابالو خوابالو آمدی و گامیونت را زیر پایت گذاشتی و برای مامان در را باز کردی.

حالا در خانه هروقت کسی می آید پشت در، شما باید بروی و در را برایش باز کنی. البته با همین شیوه ی کامیون.


عکس این نوشته باشد طلب شما تا برایت بگذارم

  • مامان لیلا

نظرات  (۶)

سلام علیکم :
با مطلبی جدید به روزم
((همه رفتند و من جا ماندم))
منتظر شما خوبان و دیدگاهاتون هستم
موفق باشید
یا علی
سلام
موفق و پایدار باشید.
با{تخته سنگ}به روزم...
دردفروشی
painstore.blog.ir
وااااااااااااااااای من فدای این پسر باهوش بشم
عمه خیلی با حالی شما
هههههههه
لیلا جان کارت در اومده دیگه همه اش می‌خواد در رو باز کنه بره بیرون ...
که با این در اگر دربند در مانند، در مانند....
دیگه تفسیرش باخودت عمه جون :)
آخی چه بامزه :)) 

  • مریم بانو
  • وای لیلااااا
    من یکی از کابوسام اینه که زهرا در رو روم ببنده و اون بمونه تو خونه. میرم آشغالم بذارم تو سطل راهرو با خودم کلید میبرم!
    ما شاء الله به این پسر باهوش
    پاسخ:
    میدونی مریم یه اشتباه من این بود که از اولش به فکرم نرسید که ممکنه بتونه با راهنمائی من در رو باز کن. یعنی اولین چیزی که به ذهنم رسید چهارپایه بود که اون هم از دست محمدمهدی گذاشته بودم بالای کابینت ها. اما اگر آرامش خودم رو حفظ میکردم و کمی فکر میکردم زودتر میتونستم براش راه چاره پیدا کنم.
    البته یه نکته ای هم وجود داره و اون هم اینکه اولش براش هیجان انگیز بود و مثل بازی که چه جالب که مامان مونده پشت در! و رفته بود داشت برای خودش بازی میکرد. بعدش که غیبتم طولانی شده بود ناراحت شد و فهمید قضیه جدیه.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی