محمد مهدی

نوشته هایی برای پسرم

نوشته هایی برای پسرم
پیوندها

۱۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

سلام پسرم

دیروز اولین دندون شما در اومد!

منتظرم تا ببینم طی این چند روز بعضی از مشکلات و ناراحتی هایی که داری حل میشه یا نه تا بتونم از علائمش بنویسم.

  • مامان لیلا

پسر عزیز مادر

امروز اولین روز از ماه هفتم زندگی شماست. پسر من دیگه بزرگ شده و برای خودش مردی شده . دیشب تصمیم داشتیم همراه بابا برای ماهروز تولد شش ماهگیت جشن بگیریم. اما عزیز دل مادر، انقدر بهانه گیری کردی که فرصت نشد. بابا شب دیر اومد و فرصت نکرده بود کیک بگیره و بستنی گرفته بود با مقادیری گردوی کیلویی 55 هزار تومن!

قبل از اومدن بابا شام شما رو داده بودم، اما مدام نق میزدی و اظهار گرسنگی می کردی. یک کاسه ی دیگه هم برات سوپ ریختم اما نصفه خوردی و در ادامه انقدر به مامان لگد زدی که گفتم حتما سیر شدی. سر سفره که آمده بودی یک تمه نان دادیم به دستت. هرچند که نان هنوز از اون خوراکی های غدغنه اما شما با ولعی توی دهنت لهش کردی و چندتا تیکه اش رو هم خوردی! گفتم حتما هنوز گرسنه ای، یک کاسه ی دیگه برات سوپ ریختم. گریه میکردی و می خوردی. کلافه بودی. از دادن سوپ بهت ناامید شدیم. گذاشتمت روی زمین، به سمت سفره خیز برمیداشتی و با سرعت خودت رو بهش میرسوندی. پیاله ی سوپت رو گذاشتم داخل سفره و اجازه دادیم هرچقدر می خوای بریزی و با سوپا بازی کنی. خودم هم که هنوز گرسنه بودم رفتم توی آشپزخونه و همونطوری ایستاده و تند و تند غذامو خوردم! بابا هم مراقب بود تا کثیف کاریات از حد سفره و پیاله ی سوپ خودت فراتر نره. برای همین هم فرصت نشد عکس بگیرم. فکر می کنم یک ربعی بازی کردی که دیدم بابا داره شما رو در حالیکه دستاتو گرفته و روی زمین بدو بدو میکنی به سمت حمام میاره. حسابی خودتو سوپی کرده بودی. خلاصه بردیمت زیر دوش حمام و شستیمت. از حمام که اومدی بیرون دوباره شروع کردی به گریه کردن. انگار می خواستی اعلام کنی که "من شش ماهم تموم شده"! آوردمت توی هال و روی زمین خوابوندمت و بابا زد شبکه ی پویا که داشت لالایی پخش میکرد. این لالایی خوابهای پارچه ای رو خیلی دوست داری. آروم شدی و نگاه خندونت به بابا بود که همراه تلویزیون برای شما می خوند.

توی همین فاصله من هم رفتم و دسر موزی رو که به مناسبت جشن تولد شما آماده کرده بودم آوردم تا با بابا نوش جان کنیم.


6 ماهگی


قبلش بهت دارو دادم! شربت هیدروکسی زین. آخه همه ی بدنت پر از جوشای ریز شده. در واقع هیچ جای سالمی روی بدنت نمونده. امروز با دکترت تماس گرفتم و گفت که چهار، پنج شب اینو بهت بدیم و بعدش خبرش رو بهش بدیم.

از اونجا که این دارو خواب آور هم هست منتظر هم بودیم تا اثر کنه و شما خوابت بگیره. خلاصه ساعت 11 و نیم بود که من و شما رفتیم روی تخت و شما 5 دقیقه بعدش خوابت برد ...


صبح حوالی ساعت 11 بود که از خواب بیدار شدی. یه خورده بازی کردی و من هم برات فرنی درست کردم. فرنی رو که خوردی باز هم مشغول بازی شدی و نیم ساعت نشد که اظهار گرسنگی کردی. از وقتی طعم غذا رفته زیر زبونت هم جز در مواردی که خوابت بیاد شیر مامان رو نمی خوری!!! خیلی سعی کردم که نخوام چیز دیگه ای بهت بدم اما نشد. آخرش یه گلابی آوردم و شروع کردم دادن به شما و شما هم با ملچ و ملوچ می خوردی. اگه کم نگفته باشم یک چهارم گلابی رو خوردی.


گلابی


خلاصه بابا اومد خونه و برای کاری که داشتیم یه سر رفتیم بیرون. ده دقیقه هم نشد. وقتی برگشتیم خونه شما گریه ی خواب آلودگی کردی و 5 دقیقه بعدش خوابت برد ...

این هم از داستان تموم شدن ماه 6 و شروع ماه 7!

دارم فکر می کنم نکنه  بیتابی هات به خاطر دندون درآوردن باشه.

راستی پسرکم، جمعه ای که گذشت، 25 مرداد ماه دخترعموی شما، آرنیکا خانم، به دنیا اومد. اگر خدا بخواد قراره این هفته بریم ببینیمش.


  • مامان لیلا
سلام پسر گل مامان
اول از همه بگم از اینکه هفته ای که گذشت روزهای جمعه و شنبه رو ما قم بودیم. شما حسابی با عمه ها بازی کردی. آخراش دیگه صمیمی شده بودی و موهای عمه ها رو میکشیدی!
کلی ازت عکس گرفتن که بعضیاشونو اینجا برات میذارم. البته عکس پست قبلی رو هم عمه لیلا گرفته بودن و من داغ داغ با موبایلم برای شما آپلودش کردم.






گل پسرم، پریروز رفتیم پیش آقای دکتر. البته تصمیم داشتم هفته ی آینده و بعد از واکسن شش ماهگیت ببرم اما سوختگی پاهات که هرکار می کردم هم خوب نمی شد باعث شد تا دیروز بریم.
وزنت 7 کیلو و 500 گرم بود! دکتر گفت دقیقا روی نمودار. قدت هم 66 سانتی متر. یعنی فقط دو سانتی متر اضافه شدی!
تازه آقای دکتر باهام دعوا کرد که چرا غذای کمکی رو برات شروع نکردم. من هم گفتم آخه شما تاکید نکردین و اینا. اینه که قرار شد برات سوپ درست کنم. با برنج و هویج و سیب زمینی و گوشت شروع کنم و با 4 قاشق مرباخوری. در ضمن آقای دکتر گفت که فرنی و حریره بادوم دیگه به درد عمه ات می خوره :دی
خلاصه اینکه شما از همون شب سوپ خوردی و با چه ملچ و ملوچی. دیروز هم دو وعده بهت فرنی دادم و یک وعده سوپ. می خوام حسابی تپلت کنم.
ضمنا خبر خوش بهت بدم که دکتر گفت میوه هم میتونی به شکل پوره بخوری :)



  • مامان لیلا
  • مامان لیلا

سلام عزیزم

اولین عید فطر شما مبارک باشه

دیشب در یک اقدام، تا ساعت 4 صبح بیدار بودی. البته این بار همراه بابا چون مامان از فرط خستگی خوابش برده بود. شما برعکس بچه های دیگه که اگر قبل از خواب حمام بکنن راحت تر می خوابن، وقتی که میری حمام سرحال تر میشی و تا چند ساعت بیدار میمونی. این رو دیشب فهمیدم.

دیشب دیدیم لای پای شما عرق سوز شده برای همین بردیم و حمامت کردیم. بیرون که اومدی شیر خوردی و خوابیدی و نیم ساعت بعد،حدود ساعت 2، شاد و سرحال از خواب بیدار شدی!

بابا هم که انگار پایه ی بیداری شما بود شروع کرد به بازی کردن و حرف زدن با شما. اوایلش روی تخت خوابیده بودی و مدام با خودت حرف میزدی. من هم که می خواستم بخوابم کلافه شدم و از بابا خواستم که شما رو بیاره بیرون از اتاق تا با هم شب زنده داری کنید. خلاصه طرفای ساعت 4 بود که با صدای غرغرای شما از خواب بیدار شدم. خوابت گرفته بود و گرسنه بودی. راستش رو بخوای فکرم اصلا کار نمیکرد که چه مشکلی ممکنه داشته باشی برای همین خودم دوباره خوابیدم :دی حدود 20 دقیقه بعد ولی هوشیار شدم و بلندت کردم و شیر خوردی و خوابیدی.

الان ساعت 10 صبحه و بابا محمود رفته نماز عید فطر. من هم دارم وسایل رو جمع و جور می کنم تا بابا که اومد بریم قم. شما هم در خوابی ناز فرو رفتی ...


نمیدونم توی خواب با اون عروسک که بالای سرت بود چیکار داشتی! :)


  • مامان لیلا


چه ذوقی کرده بودی وقتی چند دقیقه ای نشسته بودی.

امروز همه ی سعیت رو کردی تا بدون مالیدن سرت به زمین سینه خیز بری. و موفق هم شدی :)


  • مامان لیلا

آخه این کارا چیه میکنی پسر من! حتما باید گوشتای تن مامان و بابا رو آب کنی؟!

امروز صبح بعد از اینکه پوشکت رو عوض کردم خوابوندمت کنار بابا که نیمه خواب بود. اون سمتت رو هم بالشت گذاشتم که یوقت از تخت پرت نشی پایین. معمولا اینجور وقتا میرفتی سمت بابا و چند تا لگد به بابا میزدی و از بالشتش بالا میرفتی تا بیدار میشد. من هم رفتم تا هم دستامو بشورم و هم برم یه جایی! روی هم دو دقیقه هم نشد. احساس کردم صدات داره از ته چاه در میاد! دویدم و اومدم دیدم با مخ داری میری به سمت زمین! طی دو چرخش 180 درجه ای و 90 درجه ای به سمت پایین تخت حرکت کرده بودی. از سد بالشت عبور کرده بودی و لیز خورده بودی پایین. خوشبختانه سرت بین تخت خودت و تخت ما گیر کرده بود و همونجا مونده بودی. البته فقط سرعت رفتنت کم شده بود وگرنه داشتی آروم آروم سر می خوردی. با صدای گریه شما بابای طفلی مثل برق گرفته ها پرید و پاهات رو گرفت و من هم تخت شما رو هول دادم و نجاتت دادیم. خیلی گریه کردی. کلی هم اشک ریختی. سرت قرمز شده بود. یه خورده باهات بازی میکردم میخندیدی و دوباره میزدی زیر گریه. تا اینکه یهو خودتو توی آینه دیدی و خوشحال شدی. اصولا از هیچ چیز به اندازه ی دیدن خودت توی آینه خوشحال نمیشی.

خلاصه گریه هات کم شدن و دقایقی بعد خواب در چشمانتون نمایان شد و الان هم یک ساعت و نیمی میشه که خوابیدی.

به بابا گفتم روز به روز داری خطرناکتر میشی. حتی جرات نمیکنم خیلی روی تخت خودت تنها بذارمت. میترسم یک دفعه ای از تخت بگیری بری بالا و پرت شی روی زمین.

  • مامان لیلا

سلام شب زنده دار مامان!

دیشب سومین شب قدری بود که شما در این دنیا گذروندی. برخلاف دو شب قدر قبلی که ساعت 1.5 خوابیدی و تا صبح بیدار نشدی، دیشب خواب از چشمات پر زده بود. البته فقط حدودای ساعت یک ربع به دو یه مقدار روی پام لالاییت کردم و خواب رفتی اما 2.5 بیدار شدی و تقریبا تا خود اذان بیدار بودی. من هم البته با بیدار بودن شما مشکلی نداشتم. چون ترجیح میدادم شب قدر رو بیدار بمونی و نیازی نبود من تلاشی بکنم برای بیدار نگه داشتنت و همین که من کنارت نشسته بودم ،ولو اینکه سرم توی کار خودم بود، برات کفایت میکرد و ناراحتی نمی کردی. البته نزدیکای اذان که شده بود دیگه طاقتت کم شده بود و هر از گاهی یهو میزدی زیر گریه. یا مثلا انقدر خسته بودی که دستت که موقع غلت زدن زیرت گیر میکرد نمیتونستی بیرون بیاری و گریه میکردی.

خلاصه اینکه ده دقیقه ای مونده بود به اذان که آماده ات کردم برای خوابیدن و شما هم با استقبال از این موضوع خوابیدی.


  • مامان لیلا


سلام عزیز دلم

نمیدونم دیشب چی شده بودی! از خونه ی باباجون که برمیگشتیم خیلی تلاش کردم که توی ماشین خوابت نبره اما نشد. روی دستم بلندت میکردم اما روی هوا که بودی چشمات داشت میرفت. منم دلم نیومد و گذاشتم که بخوابی.

خونه که رسیدیم ساعت حدودای 1 بود. ساعت 1:30 بود که من دیگه اومدم بخوابم و بابامحمود رفت به مسجد دانشگاه. احساس کردم شاید سردت باشه و اومدم که روت ملحفه بندازم که یهو بیدار شدی! کنار خودم خوابوندمت تا شاید خوابت ببره اما انگار نمی خواستی بخوابی. با اینکه خیلی هم خوابت میومد. احتمالا اگه بغلت میکردم و راه میبردمت میخوابیدی اما از اونجا که نمی خوام به اینجوری خوابیدن عادت کنی تن دادم به بیدار موندنت تا یاد بگیری خودت بخوابی. شروع کردی به بازی کردن و غلت خوردن. مدام به سمت پایین تخت میخزیدی و میرفتی. چشمای مامان داشت از خواب میرفت. برای رهایی از شر پشه ها هم توی چاه های خونه سم ریخته بودیم که بوی اونها هم حسابی داشت اذیتم میکرد. خلاصه داشتم خل میشدم. چندبار که بلندت کردم دیدم همینجوری داری میخندی. نصفه شبی ریسه میرفتی! من هم که دیگه کم آورده بودم گذاشتمت روی تخت خودت و گفتم هرچی دوست داری وول بزن و خودم یه مقداری با خیال راحت دراز کشیدم. نمیدونم چقدر طول کشید که افتادی به بهونه گیری خواب و بغلت گرفتم و یه خورده خوابالو خوابالو راهت بردم تا خوابت برد. نمیدونم چقدر بعدش بود که بابا محمود اومد خونه. سر و صدای بابا رو میشنیدم که می خواست برای خودش سحری گرم کنه اما جون نداشتم از روی تخت  بلند بشم.

امروز صبح هم با یکی از دوستانم قرار داشتم مدرسه وگرنه نمیرفتم. برای همین هم خودم مجبور شدم صبح ساعت 11(!) از خواب بیدار بشم هم شما که یه ربع بعدش بیدار شدی باهات حرف بزنم و نذارم بخوابی. برای همین هم  مدرسه که رفته بودیم خیلی خوابت میومد و راحت و زود تونستم خوابت کنم.

  • مامان لیلا

سلام پسر گلم

مدتیه برات چیزی ننوشتم. راستش اصلا حس و حال نوشتنم نمیاد. شاید بخاطر گرمای هوا باشه. پسر گلم، خانواده ی ما روزهای شیرینی رو با حضور شما سپری میکنه. شما روز به روز داری بزرگ میشی و تواناییهات بیشتر میشه. دیگه همه چی داره توجهت رو جلب میکنه. غلت میزنی از این سر اتاق به اون سر. برات روی زمین ملحفه پهن کردم تا یه وقت پرزای فرش و پتو توی چشمات نرن اما شما مدام بیرون اونی!

دیگه انگشت پات رو راحت میتونی بخوری :)

زیاد حرف میزنی :دی

برای رسیدن به خواسته هات بهونه گیری میکنی :)

بغل شدن رو خیلی دوست داری و در اوج ناراحتی هم که باشی وقتی بغلت میکنیم می خندی :)

کلا موجود خوش اخلاق، خنده رو و دوست داشتنی ای هستی :)



چند شب پیش افطار خونه ی خاله بودیم. شما روی تخت خاله خوابیده بودی و من یه طرفت بالشت گذاشته بودم. خودم محاسبه کرده بودم که با زاویه ای که روی تخت داری اگر غلت بزنی میری میخوری به دیوار و زمین نمیفتی!

شب تولد باباجون بود و می خواستیم کادوی تولدش رو بدیم. گفتیم صبر کنیم تا شما هم از خواب بیدار بشی که توی عکسا باشی. توی این فکرا بودم که الان دیگه وقت بیدار شدنته که یک رفعه ای صدای گریه ات رو شنیدم و مثل برق گرفته ها دویدم. توی اولین نگاه دیدم روی تخت نیستی و یه دفعه ای بلند داد زدم "یا حسین". از اون طرف تخت افتاده بودی زمین. دیگه همه دویدن اومدن سمت اتاق. خدا رحم کرده بود که هم ارتقاع تخت خاله کم بود و هم پایین تختشون فرش انداخته بودن. قلبم داشت از کار می ایستاد که خاله شما رو از بغل من گرفت. شما هم گریه می کردی زیاد. بغلت کردم و چون ترسیدی می خواستم بهت شیر بدم که نمی خوردی. البته خودم هم خیلی ترسیده بودم. برای همین خاله شما رو از بغل من گرفت و رفت که پستونکت رو پیدا کنه که یهو زدی زیر خنده :)

خلاصه بابا اون شب هروقت فرصت گیر میاورد میگفت بچه رو از تخت پرت کردی. منم آخرش ناراحت شدم گفتم نه که خودت چند روز پیش سرش رو نزدی به در ماشین؟! تازه اون بار بیشتر از اینبار گریه کردی. وقتی از روی تخت افتاده بودی از صدای جیغ من بیشتر ترسیده بودی تا درد افتادن روی زمین :دی

به هرحال بچه ی اولی دیگه. بچه اول هم که معمولا برای دست گرمی پدر و مادراست :دی

خدا شما رو برای ما و همه ی بچه ها رو برای پدر و مادراشون حفظ بکنه.


چند روز پیش لباس هات رو درآوردم تا ماساژت بدم با روغن زیتون. آخ که چقدر از لخت بودن کیف کرده بودی



  • مامان لیلا