محمد مهدی

نوشته هایی برای پسرم

نوشته هایی برای پسرم
پیوندها

۹ مطلب در آبان ۱۳۹۲ ثبت شده است

سلام بر پسر عزیزتر از جانم

امروز اولین روز از ماه دهم زندگی شماست. از دیشب ساعت شمار روز تولد شما رو دارم. از جمعه شبی که پسرکم تلاشهاش رو شروع کرده بود برای اومدن به این دنیا. برای یادآوری اون روز پست مربوط به اون روز رو هم نگاهی انداختم. همین ساعت ها بود که بابا محمود اومده بود خونه و منتظر بودیم تا اذان بشه و نماز بخونیم و بریم بیمارستان. من نباید نهار میخوردم اما برای بابا ماکارونی گرم کرده بودم و خورد و نماز خوندیم و چندتا عکس و فیلم گرفتیم و تماس گرفتیم آژانس اومد و رفتیم.

وقتی رسیدیم بیمارستان و مطمئن شدیم که دردای مامان مال زایمانه و شما داری به این دنیا میای بابا رفت که کارای مربوط به پذیرش بیمارستان رو انجام بده و توی همین فاصله خاله نسرین هم رسید. با خاله زهرا هم تلفنی صحبت کردم و گفت که اون لحظه ای که اولین صدای گریه ی شما رو میشنوم فقط و فقط برای خودت دعا کنم. طفلکی خاله اون روز دانشگاه هم داشت و البته زود اومده بود بیرون که برسه بیمارستان و من رو قبل از رفتن به اتاق عمل ببینه که موفق نشده بود. بقیه ی داستان رو هم که کم و بیش برات قبلا تعریف کردم.

محمدمهدی من، دیشب متوجه شدم که دندون چهارمت هم جوونه زده. امیدوارم همه ی مشکلاتی که این مدت داشتی اعم از اسهال و کمی استفراغ و بهونه گیری و آبریزش بینی (که نمیدونم به این موضوع ربط داره یا نه) و بی خوابی ها و سایر مشکلاتت کم کم رفع بشه.

از امروز به بعد باید تنوع غذاییت رو بیشتر کنم و برات غذاهای انگشتی بذارم که بخوری. برای شروع امروز می خوام تکه های هویج پخته شده برات بذارم. راستی از این ماه به بعد دیگه با خیال راحت میتونم بهت کته و خوراک های مختلف بدم بخوری.

راستی از خوابت بگم که فکر میکنم راه خوابوندنت رو کشف کرده باشم. یعنی سه، چهار روزه که ملحفه پیچت میکنم و توی روز روی پام میذارمت و البته تکون های بالا به پایینی میدمت به جای چپ و راستی و شبها هم توی بغلم راهت میبرم و برات لالایی میخونم. فعلا که این روش جواب داده. حتی بعضی وقت ها نیمه شب ها هم که بیدار میشی و از بی خواب شدن کلافه ای میپیچمت لای ملحفه و می خوابی. البته خودت هم از این موضوع استقبال می کنی و تا می بینی دارم ملحفه رو میپیچم آروم میگیری. انگاری انقدر بدنت از ورجه وورجه درد میکنه که اینجوری به آرامش میرسی.

خلاصه اینکه خواب شبت رو دارم برای ساعت 10 شب منظم می کنم. خواب شبت که منظم شد کم کم میریم سراغ خواب طول روز تا ببینیم خدا چی می خواد.



  • مامان لیلا

پیراهنی که توی عکس پایین تنت هست رو سال گذشته، وقتی که هنوز توی دلم بودی، برات خریدم. با نیت هم خریدم. امیدوارم که قبول افتد.

دیشب از مسجد برگشته بودیم و خسته بودی و طبق معمول داشتی بازیگوشی میکردی. بغلت کردم و شروع کردم به راه رفتن و لالایی خوندن. همون داستانی که از مدینه شروع میشه. همونی که دقیقا برای همین شب انگار گفته شده ...

نمیدونم دقیقا به کجاش رسیده بودم به گمونم داشتم داستان امام حسن علیه السلام رو میخوندم که چشمات روی هم رفت و خوابت برد و من بقیه ی داستان رو با بغض و اشک برات خوندم.

عجب شبی بود. اولین شب عاشورای با تو ...


پ.ن: راستی پسرکم، امروز وبلاگ شما یک ساله شد ...

  • مامان لیلا



  • مامان لیلا
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۲ آبان ۹۲ ، ۱۱:۳۷
  • مامان لیلا

سلام عزیزم

شما امسال اولین محرم عمرت رو داری میگذرونی.

چند شب اول رو طبق معمول هر سال رفتیم مسجد دانشگاه. به جز شب جمعه که اون هم به خاطر اینکه شبش خونه ی باباجون بودیم و تولد خانمی بود و اینکه دیدم اگر بریم مسجد شما خیلی خسته میشی و صبح که می خوایم بریم همایش شیرخوارگان شما اذیت میشی. اما تا شب از خونه ی باباجون برگردیم خونه دیر شد و شما تازه  ساعت 12 و توی ماشین خوابیدی. از اونجا که این چند روزه هم خوابت حسابی به هم ریخته بود و خسته شده بودی دلم نیومد صبح از خواب بیدارت کنم و البته شما هم تا ساعت 10 و ربع خواب خواب بودی. برای همین هم این برنامه رو از دست دادیم :(

اما یه متن نذرنامه داشتن که حیفم اومد برات نذارم.



امیدوارم همونجور که آرزوش رو دارم یار و یاور امام زمان عجل الله تعالی فرجه باشی و اگه اون روزی که آقامون اومد شما بودی و ما توفیق بودن رو نداشتیم به جای ما هم سربازی آقا رو بکنی.

خلاصه تا شب پنجم رفتیم مسجد اما از پریشب شما حالتهای سرماخوردگی داشتی. سرفه و آبریزش بینی. برای همین مامان دیروز بردت دکتر که آقای دکتر هم گفت که مشکل سرماخوردگی نیست و از آلودگی هواست. دوتا شربت داد و گفت که از خونه بیرون نریم. شکر خدا فعلا شما بهتری و ما هم این شبها رو در خانه و روبروی تلویزیون عزاداری میکنیم.


من خیلی زودتر از اینها می خواستم این پست رو بذارم اما چون می خواستم یه عکس با بلوز مشکیت ازت بگیرم دیر شد. که موفق به اونکار هم نشدم.

عکس زیر رو هم پریشب گرفتم توی مراسم و در حالیکه توی بغل مامان خواب بودی.



راستی گل پسرم

سه شنبه هفته ی گذشته، یعنی در سن 8 ماه و 16 روزگی سومین دندونت در اومد. شب اول محرم بود که اومدیم خونه و من می خواستم به شما قطره ی آهنت رو بدم که دیدم دندون قشنگت جوانه زده و این روزها هم شدیدا درگیر در آوردن دندون چهارمی. :)


از تواناییهای دیگه شما هم بگم که داری سعی می کنی بدون گرفتن دست به جایی بایستی. حروف بیشتری هم به دایره ی حروفت اضافه شده :)

صوت شکایتت هم عموما "نَ نَ نَ نَ نَ ...." هستش.


خوب دیگه عزیز دلم برا امروز فعلا کافیه و مامان باید بره به کاراش برسه.

پس تا بعد ...

  • مامان لیلا

سلام پسرم

خیلی از دستت شاکیم! آخه بچه جون شما باید یه جوری بخوابی دیگه. لالایی میخونم گریه میکنی. میذارمت روی پام تکونت بدم لگد میزنی. سرتو روی بالشتت نمیذاری. همش از در و دیوار بالا میری! من چیجوری باید به شما بفهمونم که این کارا برای وقت خواب نیست!


امروز یه حرکتی رفتی که طاقتم تموم شد و تصمیم گرفتم زندانیت کنم. بعد از اینکه بعد کلی جیغ و داد نخوابیدی من هم باهات قهر کردم (که عمرا فهمیده باشی باهات قهرم) و حدود یه ربعی به حال خودت رها کردم و تصمیم گرفتم ارتفاع تختت رو زیاد کنم تا دیگه نتونی از توش در بیای!


اول شاد و خوشحال بودی و بازی میکردی



اما یه خورده که گذشت دیدی که انگار زندانی شدی و شروع کردی به سر و صدا.


  • مامان لیلا

-

عاشقتم!


  • مامان لیلا
سلام بر پسر عزیز من که بعد از مدت ها در یک خواب بعد از ظهری نزدیک به 4 ساعته که  هنوز بیدار نشدی.
مهربونم، امروز از اون روزهای خوب خداست و از صبح داره بارون میباره.
جونم برات بگه که دیروز رفته بودیم قم، شما حسابی با عمه ها بازی کردی. با اینکه خوابیدنت در بیرون از خونه، گوش شیطون کر بشه الهی، کمی بهتر شده و شما دیروز خونه ی خاله ی بابا حدود یک ساعت و نیم خوابیدی ولی با این حال خیلی خسته شدی. صبح حدودای ساعت 10 و ربع از خواب بیدار شدی و یک ساعت بعد رفتیم حمام آب گرم و شما حسابی بازی کردی و بیرون که اومدیم بعد از طی کردن مقدمات لباس پوشیدن و سشوار و کمی بازی حدودای ساعت یک بود که خوابیدی و تا الان هنوز خوابی (البته یک وعده شیر هم بیدار شدی و خوردی)

اکه از من بپرسن میگم توی نه ماه اول زندگی، ماه نهم شیرین ترین ماه از بعد از تولد شما بوده برای من. هر روز یک توانایی جدید و یک شیرین کاری جدید. این دو روز در هفته ای هم که مهد میری باعث شده پیشرفتت سریعتر بشه. هرچند که توی این مهد فقط خودتی و یه محدثه خانم که بیشتر وقتا گریه میکنه و مامانش میاد و میبردش :دی اما همین که گاهی وقتا بچه های بزرگتر و دو سال به بالا رو هم میبینی خودش کلی توی روحیه ات تاثیر داره.
الان که دیگه چهار دست و پا رو راحت راه میری و سرعت دست گرفتن و ایستادنت هم بیشتر شده. حتی از دیوار هم میگیری و می ایستی! تقریبا دیگه میتونی با دست خودت خوراکیها رو بذاری توی دهنت. چند روز پیش یه تیکه هندونه برات قاچ کردم به تیکه های کوچک و شما همه اش رو خوردی و البته حسابی هم آبشون رو گرفتی :)
هفته ی پیش "دادن" رو یاد گرفتی. مثلا پستونکت رو میدی دستم. یا گاهی وقتا بهم تعارفش میکنی :دی "پرت کردن" رو هم کشف کرده بودی. پستونکت رو مینداختی زمین و میخندیدی. برش میداشتی و دوباره تکرار میکردی.
جدیدترین فعالیتت هم حرف زدنه که روز به روز داره تقویت میشه :) "دَدَدَدَ ....." حرفاییه که میزنی و وقتی ما هم باهات حرف میزنیم هیجان زده میشی و بیشتر تکرار میکنی.

خلاصه این از شیرینکاری های آقا پسره که گفتم اینجا بنویسم تا هم خاطره ای باشه و هم اینکه برای بچه های بعدی به کارم بیاد :)

راستی تا یادم نرفته بگم، خاله تعریف میکرد که هفته ی گذشته رفته بودن امامزاده ی باغ فیض.میگفت اونجا داشتن یه سری بسته آماده میکردن برای روز همایش شیرخوارگان. بسته هایی که شامل یه لباس سفید و چفیه و یه سربند یا صاحب الزمان میشد و از اونجا کارتن کارتن به همه ی کشور ارسال میکردن. ظاهرا از 6 صبح روز جمعه درهای مصلا باز میشه و بسته ها همونجا تقسیم میشه. خلاصه اینکه من بیصبرانه منتظرم روز جمعه بشه و باهم بریم اونجا و توی مراسم عزاداری نی نی گولوها شرکت کنیم. 




  • مامان لیلا

سلام عزیز دل مادر

آمده بودم تا برای شما از زیبایی این روزها بنویسم. از اولین روز بارانی در اولین پاییز عمر زیبایت . از اینکه این روزها چهار دست و پا را تند و راحت راه می روی. از اینکه آنقدر شیرین شده ای که من و بابا روزی چند بار برایت لاحول و لا می خوانیم. اما قبلش سری زدم به وبلاگ زهرا خانم تا ببینم مامان مریمش برایش چه نوشته. ناگهان دلم ریخت ...

گفتم بهتر است برایت بنویسم از روزهایی که انتظارش را میکشم. که محرم امسال را روزشماری میکنم تا بیاید. که انتظار همایش شیرخوارگان حسینی را میکشم تا برایت لباس بپوشانم و همچون علی اصغر حسین روی دست بگیرمت و به یاد غریبی اش اشک بریزم ... و فقط خدا می داند که چند سال است انتظار چنین روزی را میکشم ...




  • مامان لیلا