محمد مهدی

نوشته هایی برای پسرم

نوشته هایی برای پسرم
پیوندها

۸ مطلب با موضوع «سال اول :: ماه اول» ثبت شده است

سلام عزیز دل مامان که 22 روز و یک ساعت و 30 دقیقه ای شدی.
بالاخره بعد از دو سه روز مامان فرصت کرد تا بشینه پای کامپیوتر و وبلاگ شما رو به روز بکنه.
عزیز دل مادر، این دو سه روزی که گذشت برای شما و مامان و بابا خیلی سخت بود. آخه شما دائم بی تابی می کردی و شب که میشد گریه و زاری و جیغ و فغان. همش دوست داشتی شیر بخوری و در عین حال دوست نداشتی بخوری.
تا اینکه دیروز بردیمت پیش آقای دکتر. هزار ماشاالله وزنت با لباس شده بود 4.5 کیلوگرم. آقای دکتر همه جای شما رو معاینه کرد و گفت که همه چیز خوبه و الحمدلله آقا پسر ما سالم سالمه. وقتی به دکتر گفتم که چند روزه که خیلی بی تابی و مدام شیری که خوردی رو بر می گردونی گفت که وزنت نشون میده که پرخوری کردی. خلاصه اینکه قرار شد هر.قت شما دلت شیرخواست بهت ندیم! چون خیلی وقتا گرسنه نیستی و همینجوری می خوای بخوری! اما نمی دونی عزیز دلم دیشب برای اینکه زیر 2 ساعت و نیم به شما شیر ندیم چه بلایی سر مامان و البته بیشتر سر بابا نیاوردی. چون مسئولیت نگهداری شما اینجور وقتا افتاد گردن بابا. آخه مامان دو شب بود که نخوابیده بود.
خلاصه اینکه بگذریم جگر مامان. بریم سراغ حرفای خوب.
تا یادم نرفته از حرکت خارق العاده شما بگم وسط گریه و زاری دو شب پیش. وقتی که بابا شما رو روی شکم خوابونده بود همینجوری که جیغ می زدی و گریه می کردی خودت رو در یک حرکت برعکس کردی. من و بابا کلی ذوق کرده بودیم و دیگه هرکار کردیم که این کار رو دوباره تکرار کنی نکردی که نکردی.
دیگه جونم برات بگه که پسر گل من نه تنها روز به روز داره تواناییهاش بیشتر میشه بلکه بغلی هم شده. شما معمولا نصفه شبا ساعت 2 تا 4  بیداری! دیشب اصرار داشتی که توی بغل مامان و رو به اتاق باشی تا بتونی همه جا رو خوب خوب نگاه کنی. اون هم نه اینکه مامان یکجا بشینه. بلکه مامان باید راه میرفت. تا آقا پسر بتونه همه جا رو خوب ببینه.
جگر مامان. قرار شده که فعلا از عکسای شما چیزی اینجا نذاریم. آخه میترسیم یه وقت پسرکمون چشم بخوره ؛)

خوب دیگه پسر گلم. برای امروز بسه. مامان دیگه ذهنش کار نمی کنه از اتفاقات دو سه روز گذشته بنویسه. بهتره تا شما هم خوابی مامان بیاد کنار شما بخوابه و استراحت کنه تا بابا بیاد.
تا بعد ...



  • مامان لیلا

سلام پسر قشنگ مامان

امروز پنجشنبه است و ما الان در بیستمین روز از زندگی شما هستیم. درواقع 19 شبانه روز و 4 ساعت و 30 دقیقه از ورود شما به این دنیا میگذره. 

عزیز مامان، هرروز که میگذره توانایی های شما هم بیشتر میشه. اگر از ساعت بیداریت که داره بیشتر میشه بگذریم، حرکاتت هم داره روز به روز تغییر می کنه. امروز وقتی توی بغل مامان از اتاق خواب اومدیم بیرون شما با دید جستجوگرانه اطراف رو نگاه می کردی. امروز هروقت هم که من با شما صحبت می کردم بیشتر حواست به اطراف بود.

عزیز دل مامان، شما هرروز داری بزرگتر میشی و من و بابا لحظه لحظه های زندگی شما رو پشت سر میگذاریم. راستش رو بگم هر روزی که میگذره دلم برای روز قبلت تنگ میشه. شیرینی حضور شما انقدر زیاده که همه ی سختی هایی که نگهداری و مراقبت از شما داره رو تحت تاثیر قرار میده. دیگه از این سختی ها چی بگم که هرروز یه چشمه اش رو به ما نشون میدی ؛) از جیش کردن نصفه شب روی فرش خونه، موقع باز کردن پوشکت گرفته تا خودزنی و جیغ و داد موقع گرسنگی :)

راستی پسرم، امروز یه برف خیلی قشنگی اومد، راستش رو بخوای زمستون امسال به جز یکدفعه ی خیلی کم دیگه برف نیومده بود. اما نیمه های شب دیشب وقتی شما و مامان دوتایی با هم بیدار بودین، زمین سفید سفید شده بود از برف. این هم اولین برف زندگی شما بود.

عزیز دل مامان، شما الان بعد از حدود 2.5 ساعت بیداری پیچیده شده لای پتو از سرما، به یه خواب ناز فرو رفتی و بابا هم یه ساعتی میشه که داره کاغذهاش رو مرتب می کنه (این هم البته از برکات حضور شماست که بابا بعد 4 سال داره کیف هاش رو مرتب می کنه؛) ). 

این عکس هم مال ساعتی قبل از خواب رفتن شماست که از گشنگی داشتی جیغ می کشیدی و مامان می خواست نماز بخونه و بابا مجبور شد به شما پستونک(یا همون هَم) بده. از این حالت یه فیلم هم موجوده که خیلی دیدنیه :)


19 روزگی


  • مامان لیلا

پسرک عزیزم که همه ی دنیای منی،

سلام

عزیزم عمه فاطمه امروز صبح رفت خونشون. بنده خدا خیلی زحمت کشید این یک هفته که اینجا بود و برای مامان کمک بزرگی بود. حتما باید بعدا براش جبران کنیم(دوتایی) :)

دیشب هم خاله زهرا اومده بود اینجا تا به شما سر بزنه. کلی باهات حرف زد و بیدار نگهت داشت. چشمات داشت از خواب می رفت ولی خاله نمیذاشت بخوابی :) لباسهات رو هم عوض کرد تا پسر گرمایی من یه خورده خنک بشه :)

شب هم که بابا اومد کلی باهات بازی کرد و بابا هم همه سعی خودش رو کرد و شما رو یک ساعت بیدار نگه داشت. برای همین شکر خدا دیشب خیلی خوب خوابیدی.


تلاش بابا

الان هم اینجا خوابیدی و من هم منتظرم تا این سری که بیدار شدی باهات بازی بکنم.

راستی پسرکم ، امروز از صبح داره بارون خیلی خوبی میاد، البته این بارون از دیشب شروع شده و هوا خیلی تمیزه. به قول بابا از روزی که
شما به دنیا اومدی هر روز هوا خوب و تمیز بوده. قدمت خیلی خیر بوده ؛)


  • مامان لیلا
سلام عزیزک دلم که فدای تمام شیرینی ها و لبخندات بشم
محمدمهدی من، دیروز می خواستم از شیرینی خواب شب قبلت کنار بابامحمود بنویسم که نزدیک سه ساعت بغل تو بغل بابا آروم خوابیده بودی. قبل خواب هم بابا محمود حمامت کرده بود و حسابی خسته بودی.

حمام

اما عزیز دلم نمی دونم دیشب چی شده بود که شما انقدر بی قرار بودی. اغراق نمی کنم اگر بگم از ساعت 3 نصفه شب تا 8 صبح بیدار بودی. آخرسر دیگه اشک مامان رو درآوردی، چون نمی دونستم چی کارت باید بکنم. نه شیر می خوردی نه بغل می موندی. وقتی می خوابوندمت هم بی قراری می کردی. اما الان خیلی آروم و راحت و ناز خوابیدی.




  • مامان لیلا

پسر گل مامان، این هم یه عکس از 14 روزگی شما،

مامان داشت کلاه های شما رو روی سرت امتحان می کرد :)


14 روزگی


پ.ن: عمه زینب، این هم یه عکس از محمدمهدی. سعی می کنم هر روز یه عکس جدید ازش بذارم. فقط براش اسفند دود کنید و "و ان یکاد" بخونید یه وقت پسرمون چشم نخوره :)

  • مامان لیلا

سلام محمد مهدی مامان

حال پسر مامان خیلی خوبه :) الحمدلله. چون دیگه 14 روزه که عزیز دل مامان توی این دنیا و توی بغل مامانه.

پسر گل مامان. دقیقا دوهفته پیش این موقع مامان توی بیمارستان منتظر بود تا کارهاش انجام بشه و روونه ی اتاق عمل بشه. ساعت سه و نیم برام وقت اتاق عمل دادن. تا خانم دکتر بیاد و کارهای شما انجام بشه ساعت چهار و نیم شد که بدن مامان بی حس شد و خانم دکتر کار خودش رو شروع کرد. عزیز دل مادر، کمتر از 5 دقیقه بعدش شما به دنیا اومدی. من نمی تونستم کار خانم دکتر رو ببینم اما از صدای حرف زدنش که به پرستار گفت بندناف رو ببره فهمیدم که شما به دنیا اومدی و لحظه ای بعد صدای گریه ی شما ...

لحظه ی شنیدن صدای گریه ی شما رو توی دنیا با هیچ چیزی حاضر نیستم عوض کنم. با هیچ چیز ... اون لحظه اشکم سرازیر شد و از خدا برای شما سه تا چیز خواستم، سلامتی، عاقبت به خیری، سرباز امام زمان بودن. و مطمئنم که دعای اون لحظه من برای شما تحقق پیدا می کنه .


عزیز دل مامان، توی این دوهفته با به دنیا اومدنت شادی و نشاط رو به خونه ی ما آوردی. و البته بی خوابی رو ؛)

دو هفته است که مامان و بابا شبا خواب ندارن. طفلکی بابا که تازه هرروز صبح هم باید بره سر کار.

توی این دو هفته شما خیلی رشد کردی و بزرگ شدی. از شب اول و توی بیمارستان به همه ی حرفای ما دقیق گوش می کردی. گردنت رو هم بالا میاوردی. چند روز که گذشت گردنت رو رو به عقب می چرخوندی تا بابا رو که شما رو روی بالش خوابونده بود تا آروغتون رو بگیره نگاه کنی.

از دیشب هم همه ی حرفمون با بابا اینه که داری بزرگ میشی. به حرفای ما گوش می کنی و واکنش نشون می دی. بعضی وقتا که من با شما حرف می زنم می خوای جو.ابم رو بدی اما نمی تونی ؛)


قلمبه ی بابا! از روز دوشنبه هفته پیش هم عمه فاطمه اومده و پیش ما مونده. خدا خیرش بده  عمه فاطمه رو که اگه نبود من با وجود وروجکی مثل شما تلف میشدم :)


دیگه خلاصه اینکه دیشب دهن ما رو سرویس کردی و یه ساعت به یه ساعت از خواب بیدار شدی. الان هم با خیال راحت گرفتی خوابیدی :) و هر از چند گاهی هم یه صداهایی از خودت درمیاری.  مامان هم با خیال راحت داره برای شما این پست رو می نویسه. 


خیلی دوستت دارم پسر عزیز مادر ...




  • مامان لیلا

 وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ  وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


  • مامان لیلا

سلام محمدمهدی مامان

فکر کنم تصمیم داری امشب به دنیا بیای.

راستش مامان از دیشب درداش شروع شده. امروز با یکی دونفر صحبت کردم. با دکتر هم همینطور. قرار شد برم بیمارستان.

الان منتظرم تا بابامحمدر بیاد خونه. قرار شد نماز بخونیم و راه بیفتیم.

انشاالله سالم به دنیا بیای قلمبه ی مامان.

مامان و بابا خیلی دوستت دارن. خیلی خیلی ...

  • مامان لیلا