بذار قبل از هرچیز یه خبری بهت بدم! دقایقی قبل تیم ملیمون در مقابل کره جنوبی برد و ما رفتیم به جام جهانی! برای اولین بار با تمام وجود آرزو کردم ایکاش بزرگ بودی و باهم میرفتیم بیرون و شادی میکردیم. اما شما در آستانه ی ماه پنجم زندگی در خواب نازی فرو رفتی :)
حالا میریم سراغ حرفای خودمون. شما دیشب اتمام چهارماهگیت رو جشن گرفته بودی! شب ساعت 1:15 بالاخره موفق شدم خوابت کنم و خودم هم خوابم برده بود. یه دفعه ای احساس کردم که یکی داره بهم لگد میزنه! شما بیدار شده بودی و مشغول بازی و خنده بودی. هرچی پستونکت رو میذاشتم توی دهنت مینداختیش بیرون و واسه ی خودت میخندیدی و حرف میزدی! من هم چشمام رو بسته بودم تا شما فکر نکنی مامان بیداره و الان میاد با من بازی میکنه! خلاصه انقدر از من اصرار و از شما انکار بود تا اینکه بالاخره من پیروز شدم! حدود 20 دقیقه بعدش خوابت برد.
الهی قربونت بشم، دیشب عمه سکینه اومده بود اینجا. خدا رسوندش. همیشه به آخرای شب که نزدیک میشیم شما بدقلق میشی. مدام می خوای بغل باشی. همیشه بابا که میومد خونه انگار حالت خوب میشد! احتمالا از اینکه صبح تا شب من رو میبینی خسته میشی و برات تکراری میشم. خلاصه دیشب تا عمه رسید شما هم دیگه منو اذیت نکردی!
- ۱ نظر
- ۲۸ خرداد ۹۲ ، ۱۸:۵۴