محمد مهدی

نوشته هایی برای پسرم

نوشته هایی برای پسرم
پیوندها

۷ مطلب با موضوع «سال اول :: ماه دوم» ثبت شده است

سلام پسر عزیز مادر

خیلی خوشحالم. چون امروز دو ماه شما تموم شد. هر روز که میگذره داری بزرگتر از روز قبل میشی. چند روز پیش وقتی روی تشک بازیت گذاشتمت خیلی توجه نشون دادی. نگاهات فرق کرده، بیشتر می خندی، گریه هات بزرگونه شده. دیشب وقتی بابا از کنارت رد میشد با چشم دنبالش می کردی. انقدر بزرگ شدی که دیروز و امروز هربار که با هم بازی کردیم طاقت نمیاوردم و می گرفتم و فشارت میدادم.



یه عروسک اژدهای مهربون هم داری که از یک ماهگی با اون باهات بازی می کنم. به اون هم جدیدا واکنش نشون میدی و با صداش سرت رو برمیگردونی. حتی اگه خواب باشی با شنیدن صداش از خواب می پری :)


راستی محمدم، بذار یه چیزی رو برات اینجا بنویسم که هیچ وقت یادمون نره. این هفته که شهادت خانم حضرت زهرا (سلام الله علیها) بود رفته بودیم قم. آخه مامان جون هر سال برای این روز غذای نذری میده  روضه هم داره. اونجا که بودیم خاله خدیجه که میشه خاله ی بابایی، یه خوابی رو تعریف کرد. گفت خواب دیده که شما داری با ذکر "سبحان الله" تسبیح خدا رو میگی. مامان جون هم تعریف کرد که وقتی خبردار شدن که ما رفتیم بیمارستان تا شما به دنیا بیای به بابا جون گفتن که دعا کن، همون موقع تلویزیون روشن بوده و آیه "... رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَذُرِّیَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْیُنٍ ...." رو خونده. ما هردوتای این رو به فال نیک می گیریم و دعا می کنیم که انشاالله شما همین جور باشی، نور چشم پدر و مادر، صالح و با تقوا و در همه حال تسبیح گوی خدا ...


پسر عزیزم، این روزها هربار به شما نگاه می کنم صدها هزار مرتبه خدا رو شکر می کنم به خاطر نعمتی که به ما داده و خونه ی ما رو روشن کرده. خدا انشاالله شما رو برای ما حفظ بکنه.


60 روزگی


این عکسی که می بینی رو همین چند دقیقه ی پیش گرفتم به مناسبت 60 روزگی شما. برات سوره ی انبیا رو گذاشته بودم گوش بدی و خوابت ببره. البته الان هر چند ثانیه یکبار بلند میشی و طبق معمول زور میزنی و از خودت صدا درمیاری و می خوابی ؛)

 

محمدمهدی من ،از پریروز شروع کردم و فعالیت روزانه ی شما رو می نویسم. آخه می خوام ببینم می تونم ساعت خواب و بیداریت رو تنظیم کنم یا نه! که دیگه تا سه نصفه شب خودت تنهایی برای خودت بیدار نباشی ؛)

طبق محاسبات شما پریروز در 24 ساعتش 7 ساعت بیدار کامل بودی که 5 ساعتش در روز بوده و دیروز هم 9 ساعت و 15 دقیقه بیدار بودی که 6 ساعت و 15 دقیقه اون در طول روز بوده. باید ببینیم بعد چند روز می تونیم یه برنامه ی منظم برات در بیاریم :)


راستی پسرکم، نی نی عمو علیرضا هم معلوم شده و شما صاحب یه دخترعمو شدی پسر گلم.

این رو هم بنویسم اینجا که خاطره بشه که شما همین الان گریه کردی و من مجبورشدم بغلت کنم و الان هم بغل مامانی و داری پستونک می خوری که ما بهش میگیم "هم".


من دیگه باید برم و به کارهای پسر گلم برسم. تا پست بعدی :)

  • مامان لیلا

سلام همه ی عمر مادر

این شب ها شبهای فاطمیه است و بابا رفته مسجد دانشگاه، من هم می خواستم با شما همراهش برم اما به قول بابا گفت که اگه بمونم خونه و بخوابم و شب اگه شما خواستی بیدارشی مثل دیشب حوصله و جون داشته باشم ثوابش بیشتره! :)

محمدم، جات خالی نبود دیشب  که تا ساعت 5 صبح بیدار بودی و دمار از روزگار مادرت درآوردی. البته مشکل اصلی این بود که می خواستی همش پستونک توی دهنت باشه و از اونجا که با پستونک خوابت عمیق نمیشد، هربار که از دهنت می افتاد گریه می کردی و البته حاضر هم نبودی ولش کنی. دست آخر من و بابا گفتیم که شاید درد داشته باشی به شما قطره استامینوفن دادیم که نیم ساعت بعد از خوردن قطره خوابت برد. برای همین هم مامان امروز تصمیم گرفت که به شما کمتر پستونک بده بخوری :)

البته یک تصمیم دیگه هم گرفتم. اون هم اینکه از این به بعد هربار که شام رفتیم خونه ی باباجون یا زود برگردیم خونه و یا اینکه شب رو هم اونجا بمونیم :)

  • مامان لیلا

سلام پسر گل مامان

جونم چی بگه برای پسر گلم که دو روز پیش و در آستانه ی 51 امین روز زندگی مراحل مسلمونی رو تکمیل کرده و دیگه یه مرد واقعی شده ؛)

محمدم، روز یکشنبه ما شما  رو بردیم و ختنه کردیم!

الهی مادر فدات بشه که چقدر گریه کردی :(

وقتی از اتاق عمل اومدی بیرون اشک توی چشمات بود و قرمز شده بودن، اما آروم بودی. وقتی اومدی بغل مامان و شیرت رو خوردی بعدش شروع کردی به گریه کردن و گریه کردن!

تا برسیم توی ماشین همینجوری داشتی گریه می کردی و بعد از چند دقیقه توی بغل مامان بی حال بودی و پستونکت رو می خوردی و حاضر هم نبودی ولش کنی.

بابا ما رو رسوند خونه ی خاله زهرا و توی همین فاصله که از ماشین پیاده شدیم بازم شروع کردی به گریه کردن. وقتی رسیدیم بلافاصله خانمی شما رو از من گرفت و سعی کرد آرومت کنه که آروم هم شدی :) خواب می رفتی ولی عمیق نبود و همش دوست داشتی توی بغل باشی.

الهی مادر به فدات بشه که با درد کشیدن شما مامان هم گریه کرد :) آخه مامان طاقت دیدن ناراحتی پسرش رو نداره.

بعد از اومدن خاله به خونشون ما رفتیم خونه ی باباجون. خلاصه اینکه ما دو شب خونه ی باباجون موندیم و خدا عمر بده خانمی رو که حسابی مراقب شما بود و شما هم البته فرشا و لباساشونو بی نصیب نذاشتی ؛)

عزیزدلم، امروز  صبح من و شما برگشتیم خونه ی خودمون و من شما رو بردم حمام که مثل خاله زهرا که دیروز این کار رو انجام داد شما رو توی طشت آب گرم بنشونم. اما نمی دونم طفلک من درد داشتی یا از روی گرسنگی بود که خیلی گریه کردی و طاقت نیاوردی. مامان هم خودش و لباساش مثل موش آب کشیده شما رو آورد بیرون و شیر خوردی و خوابیدی.

الان هم توی یه خواب ناز فرو رفتی و مامان داره این خاطره رو برات می نویسه. دلم برات تنگ شده که بیدار بشی و باهم حرف بزنیم :)

عکسای مربوط به این پست رو هم بعدا برات میذارم. همراه با عکسای پستای قبلی که قولش رو بهت دادم. :)



  • مامان لیلا

سلام پسر عزیزم

امروز شنبه 17 فروردینه و شما تا چند ساعت دیگه 49 روزت کامل میشه.

تعطیلات نوروزی مدرسه ها و اداره ها تموم شده. بابا محمود هم بعد از 5 روز تعطیلی امروز رفته سر کار و من و شما از صبح با هم توی خونه ایم.

جونم برات بگه از وقایع این چند روز گذشته، من و بابا و شما، سه تایی باهم، روز سه شنبه که میشد 13 فروردین، تصمیم گرفتیم که بریم قم. اول قرارمون این بود که فردا صبحش برگردیم اما نشد و تصمیممون به شب شد. شب اول من و بابامحمود می خواستیم بریم حرم. هرچند که بابامحمود میگفت شما رو بذاریم خونه که اذیت نشی ولی من گفتم که شما رو هم ببریم. آخه میدونی اگه کسی بتونه الان فرشته های حرم و بهشت حضرت معصومه رو ببینه شمایی عزیز دلم. بماند که تا سوار ماشین شدیم شما خوابت برد و کل مدت حرم رو هم خواب بودی و موقع برگشتن از حرم تا سوار ماشین شدیم از خواب بیدار شدی ؛) و تا ساعت 2 نصفه شب بیدار بودی و با کنجکاوی این طرف و اون طرف رو نگاه می کردی.

فردا صبح که من و شما تا ظهر خواب بودیم و بابا محمود هم رفت دنبال کارهاش. عصر که شد تصمیم گرفتیم بریم بیرون و بستنی بخوریم. من و شما و بابایی و عمه فاطمه و عمه لیلا با هم رفتیم میدون شهید بستنی و بستنی خوردم. عمه لیلا اونجا چندتا عکس خیلی ناز از شما گرفت که بعدا ازش می گیرم و اینجا برای شما میذارم.

جونم برات بگه مادر شما خوابت دو روزی که توی قم بودیم حسابی به هم ریخته شده بود. می تونم بگم تقریبا نمی خوابیدی. آخه میدونی، اونجا جمعیت زیاده و خونه پر سر و صدا و شما کنجکاو و از همه مهمتر اینکه وقتای بیداری بغل عمه ها می چرخی. برای همین هم دلت نمیاد بخوابی و خواب زده میشی. چشمت روز بد نبینه مادرجون که اون شب دماری از روزگار ما درآوردی. پسر آروم و معصوم و مظلوم من شروع کرده بود به گریه کردن و جیغ کشیدن و حتی بغل مامانش هم آروم نمیشد. ساعت نزدیکای 1 شب بود که من و بابا تصمیم گرفتیم شما رو ببریم سوار ماشین بچرخونیم و بچرخونیم.

خلاصه شما که خوابت برد برگشتیم خونه و شکر خدا نیم ساعت بعدش که از خواب بیدار شدی شیرخوردی و بلافاصله خوابیدی.

عزیز دلم، از اونجا که خط آخر این پست رو من دارم با سه روز تاخیر می نویسم بیشتر از این برای این پست چیزی یادم نمیاد برای همین همینجا تمومش می کنم :)

  • مامان لیلا

سلام عزیزکم که قربون خواب بهاریت برم

عشق مادر، شما از پریشب تا حالا بیشتر وقت رو خوابیدی. هوای بهار حسابی شما رو گرفته و تقریبا هربار که بیدار شدی شیر خوردی یا بلافاصله خوابت می برد یا توی چرت بودی و زود می خوابیدی.

پسر قشنگم، تا یک ساعت و نیم دیگه 43 تا 24 ساعت از زندگی شما سپری میشه. پریروز که چهلم شما بود متاسفانه نتونستم بیام و برات بنویسم.

آخه مامان اون روز مهمون داشت و فرصت نکرد که برات بنویسه. دوستای مامان و بابا برای دیدن شما اومده بودن و شام هم در خدمتشون بودیم. شما هم مثل همیشه پسر خیلی خوبی بودی.

یه همبازی هم داری به اسم آقا محمدباقر. 4 روز از شما کوچکتره. شما شنبه به دنیا اومدی و ایشون 4شنبه. پسر خاله طاهره است که اون هم اومده بود و البته از شما خیلی خیلی آرومتر بود ؛)

خلاصه عزیزمامان، یکی دو ساعت قبل از اینکه مهمونا برسن شما رو بردیم حمام کردیم. البته بابا از ساعت 5 داشت تلاش میکرد شما رو بیدار کنه که ببره حمام ولی شما از خواب نازت بیدار نشدی که نشدی. آخرسر ساعت حدود 7 و ربع بود که من دیگه گفتم یواش یواش بیدارت کنم که دیگه یکدفعه ای خودت بیدار شدی و سرحال و قبراق رفتی حمام. این اولین بار بود که وقتی از حمام اومدی بیرون با اینکه گرسنه بودی ولی زود گریه ات بند اومد. مامان هم یه بلوز و شلوار قرمز تنت کرد و متاسفانه فرصت نکرد از شما عکس بگیره.

محمدمهدی مامان، روز چهلم شما که رد شد انگار کلی بزرگ شدی. شب قبلش، می تونم بگم از ساعت 6 عصر تا 2 نصفه شب بیدار بودی. سرجمع یک ساعت نخوابیدی. نمیدونم چی شده بود ولی ساعت 2 که خوابیدی، تا 6 صبح از خواب بیدار نشدی و مامان 4 ساعت راحت خوابیدی، از نشونه های دیگه ی بزرگ شدنت هم اینکه این دو شب گذشته هم شبها زودتر از 4 ساعت برای خوردن شیر از خواب بیدار نشدی. البته فکر کنم قضیه همون خواب بهاریه ؛) چون از دو ساعت که میگذره شروع می کنی به صدا کردن توی خواب ولی بیدار نمیشی و از اونجا که نمیشه بیدارت کرد و بهت شیر داد باید صبر کنم تا شما خودت از خواب بیدار بشی.

راستی مامانی، این رو گفتم یاد یه خاطره ای از اولین روزت افتادم که فرصت نشد اینجا بنویسم.

روز اول که از بیمارستان اومده بودیم خونه، شما خواب خواب بودی، تا چند ساعت هیچی شیر نخوردی، همه می گفتن بیدارش کنید و بهش شیر بدید، اما هرچی تلاش کردیم شما بیدار نشدی که نشدی. به قول خانمی، شما خیلی به خوابت اهمیت میدی. حتی بیشتر از غذا ؛)

خلاصه اینکه دیشب هم که خونه ی باباجون بودیم می گفتن خیلی تغییر کردی.


پسر گلم، الان که می خوام این پست رو بذارم روی وبلاگ ساعت نزدیک 11 شبه و من ساعت 3 بود که شروع به نوشتن کردم. از 3:30 که شما بیدار شدی و گرسنه شده بودی تا الان وقت نکرده بودم پستم رو تکمیل کنم. البته کلی دنبال یه عکس قشنگ از روز چهلمت گشتم که پیدا نکردم.

برای همین هم یه عکس تپل دیگه از شما میذارم اینجا تا بعدا که می بینی از جذبه ات حال کنی.



ده روزگی

  • مامان لیلا

محمدمهدی مامان، در ادامه پست قبلی ادامه سفرنامه رو برات می نویسم.

من و شما و بابا، تا روز دوم عید قم بودیم. توی این چند روز که قم بودیم خیلی مهمون اومد و رفت و شما رو دیدن.

عصر روز دوم فروردین بعد از نهار که مهمون مامان جون بودیم و خاله خدیجه ی بابا هم اونجا بودن راه افتادیم به سمت یزد. راستش هدفمون از یزد رفتن دیدن بابابزرگ یا به قول بابا جد بزرگ بود. در واقع می خواستیم بابابزرگ شما رو ببینه.

سر راه یه 20 دقیقه ای بابا ماشین رو زد کنار تا مامان به شما شیر بده بخوری. برخلاف اون چیزی که فکر می کردم که شما تا خود یزد بخوابی، زمان خیلی کمی رو خوابیدی و بیشتر بیدار بودی. خلاصه بعد از 5 ساعت رسیدیم به یزد. باباجون و خانمی کلی از دیدن شما خوشحال شدن.

شما هم از بابابزرگ هم رونما گرفتی و هم عیدی. عیدی باباجون رو هم با دستای خودت گرفتی :)

فردای اون روز هم خاله زهرا با ریحانه و علی اومدن پیش ما. عمورضا تا شما رو دیدن به شما عیدی دادن.

عزیزدل مادر، یه چند روزی هم یزد بودیم.

یه شب باباجون و خانمی رفتن و کله پاچه خریدن و برای فردا صبحش پختن. روز چهارم فروردین صبح بعد از خوردن کله پاچه، یه خورده شما رو گذاشتیم جلوی آفتاب تا آفتاب بگیری. خاله زهرا تصمیم گرفت شما رو ببره حمام. پسر گلم خاله می گفت شما زیر دوش خوابت می برد ؛) خاله هم فهمید که شما چقدر آب بازی رو دوست داری و زیر دوش خیلی پسرخوبی هستی.

عصر روز چهارم فروردین من و بابا می خواستیم یه سر بریم بیرون و خرید کنیم. چون بردن شما به بیرون ممکن بود اذیتت کنه، من شیر شما رو دادم خوردی سیر شدی و پوشکت رو هم عوض کردم و گذاشتم پیش خانمی. سه ساعتی من و بابا بیرون از خونه بودیم. توی این سه ساعت من دل توی دلم نبود که الان بیدار میشی و گرسنه میشی. بعد از سه ساعت ما برگشتیم خونه. دیدم شما خواب خوابی. خانمی گفت شما توی این مدت خیلی پسر خوبی بودی. لباس شما رو پوشونده بود ولی شما از خواب بیدار نشده بودی.

عشق مادر، صبح روز پنجم ما از یزد حرکت کردیم به سمت قم. مثل زمان رفتن این بار هم یه نیم ساعتی بابا نگه داشت تا شما غذا بخوری. اما این بار شما خیلی اذیت شدی. آخه آفتاب از پشت سر ما بود و کلا توی سر و صورت ما می خورد. برای همین خیلی خسته شدی. حدود ساعت دو و نیم بود و ما برای نهار رسیدیم به قم. نمی دونی مامان جون و عمه ها از دیدن شما چقدر خوشحال شدن. تا رسیدیم مامان جون اومد سریع دم در تا زودی شما رو ببینه.

اون شب توی خونه باباجون و مامان جون شما خیلی بی تابی کردی. البته همه اش خستگی راه بود که توی تن شما مونده بود. برای همین هم من و بابا تصمیم گرفتیم که شب رو بر گردیم خونه ی خودمون.

حدودای ساعت یک رسیدیم خونه خودمون و به این صورت اولین مسافرت شما به پایان رسید.

  • مامان لیلا

سلام پسر گل مامان

نمی دونم دقیقا چند روزه که برات هیچی ننوشتم، اما الان که دارم برات می نویسم 39 روز کامل از ورود قشنگ شما به دنیای مامان و بابا گذشته و وارد روز چهلم زندگی شدی.

عزیزک مامان، شما توی هر شب از این 39 شب یه مدل بودی. یه شب راحت و آسوده می خوابیدی و فقط دو ساعت به دو ساعت پا میشدی و شیر می خوردی، یه شب هم انقدر گریه می کردی که من و بابا نمی دونستیم چی کار کنیم. البته این رو هم بگم که ساعت بیداری شما معمولن 2 تا 4 نصفه شبه.

عزیز دل مادر، توی این مدت شما خیلی بزرگ شدی، امروز بابا شما رو وزن کرد. با لباس 5 کیلو و 300 گرم بودی. قدت هم کلی بلندتر شده. انقدر که خیلی از لباسهات دیگه اندازت نمیشه.

توی این مدت شما دو تا مسافرت رفتی. اولین مسافرت های زندگیت.

روز 28 اسفند من و بابا به کمک شما ساعت 8 از خواب بیدار شدیم. من که از چند روز قبل مشغول آماده شدن برای سفر بودم شروع کردم به جمع کردن بقیه وسایل. خلاصه بعد از کلی کار و تلاش ساعت 11 و نیم از خونه رفتیم بیرون. مقصد اول ما بهشت زهرا بود و سر خاک مامانی شما. رفته بودیم تا شما رو به مامان نشون بدیم. 

خلاصه بعد از بهشت زهرا راه افتادیم به سمت قم. خونه ی مامان جون و باباجون پدری ؛) در بدو ورود به قم رفتیم دور حرم حضرت معصومه و عرض ادبی کردیم و سلامی کردیم.

حدودای ساعت دو و نیم بود که رسیدیم به خونه. نمی دونی مادرجون، همه دلشون برای شما تنگ شده بود. مخصوصا مامان جون، خیلی زیاد. خلاصه اون چهار شب و پنج روزی که اونجا بودیم شما بغل عمه ها خیلی حال کردی. عمه لیلا تخصص توی خوابوندن شما داشت. عمه فاطمه هم توی آروغ گیری شما استاد شده بود :)

خلاصه اینکه مامان توی اون چند روز کلی استراحت کرد و تا تونست خوابید، مخصوصا روز اول که قلمبه ی مامان و بابا سه ساعت به سه ساعت می خوابید. البته شبهای قم هم کلی بی خوابی به مامان جون دادی. یه شب انقدر گریه کردی من و بابا مجبور شدیم سوار ماشینت کنیم و بریم حرم. توی ماشین خوابت برد و کل زمانی که توی حرم بودیم رو خواب بودی و البته این هم اولین زیارت شما بود :)

روز 28 و 29 اسفند گذشت و سی ام اسفند روزی بود که سال تحویل میشد. سال شما هم برای اولین بار در کنار مامان و بابا و عمه ها و عموها، پسرعمه و مامان جون و باباجون شما تحویل شد. لحظه ی تحویل سال شما خواب بودی. همه می گفتن تا آخر سال همش می خوابی :)

محمدمهدی من، بدون اغراق می تونم بگم که این بهترین سال تحویل زندگیم بود با حضور شما. 


saltahvil



  • مامان لیلا