محمد مهدی

نوشته هایی برای پسرم

نوشته هایی برای پسرم
پیوندها

چهل روزگی

شنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۲، ۱۰:۵۱ ب.ظ

سلام عزیزکم که قربون خواب بهاریت برم

عشق مادر، شما از پریشب تا حالا بیشتر وقت رو خوابیدی. هوای بهار حسابی شما رو گرفته و تقریبا هربار که بیدار شدی شیر خوردی یا بلافاصله خوابت می برد یا توی چرت بودی و زود می خوابیدی.

پسر قشنگم، تا یک ساعت و نیم دیگه 43 تا 24 ساعت از زندگی شما سپری میشه. پریروز که چهلم شما بود متاسفانه نتونستم بیام و برات بنویسم.

آخه مامان اون روز مهمون داشت و فرصت نکرد که برات بنویسه. دوستای مامان و بابا برای دیدن شما اومده بودن و شام هم در خدمتشون بودیم. شما هم مثل همیشه پسر خیلی خوبی بودی.

یه همبازی هم داری به اسم آقا محمدباقر. 4 روز از شما کوچکتره. شما شنبه به دنیا اومدی و ایشون 4شنبه. پسر خاله طاهره است که اون هم اومده بود و البته از شما خیلی خیلی آرومتر بود ؛)

خلاصه عزیزمامان، یکی دو ساعت قبل از اینکه مهمونا برسن شما رو بردیم حمام کردیم. البته بابا از ساعت 5 داشت تلاش میکرد شما رو بیدار کنه که ببره حمام ولی شما از خواب نازت بیدار نشدی که نشدی. آخرسر ساعت حدود 7 و ربع بود که من دیگه گفتم یواش یواش بیدارت کنم که دیگه یکدفعه ای خودت بیدار شدی و سرحال و قبراق رفتی حمام. این اولین بار بود که وقتی از حمام اومدی بیرون با اینکه گرسنه بودی ولی زود گریه ات بند اومد. مامان هم یه بلوز و شلوار قرمز تنت کرد و متاسفانه فرصت نکرد از شما عکس بگیره.

محمدمهدی مامان، روز چهلم شما که رد شد انگار کلی بزرگ شدی. شب قبلش، می تونم بگم از ساعت 6 عصر تا 2 نصفه شب بیدار بودی. سرجمع یک ساعت نخوابیدی. نمیدونم چی شده بود ولی ساعت 2 که خوابیدی، تا 6 صبح از خواب بیدار نشدی و مامان 4 ساعت راحت خوابیدی، از نشونه های دیگه ی بزرگ شدنت هم اینکه این دو شب گذشته هم شبها زودتر از 4 ساعت برای خوردن شیر از خواب بیدار نشدی. البته فکر کنم قضیه همون خواب بهاریه ؛) چون از دو ساعت که میگذره شروع می کنی به صدا کردن توی خواب ولی بیدار نمیشی و از اونجا که نمیشه بیدارت کرد و بهت شیر داد باید صبر کنم تا شما خودت از خواب بیدار بشی.

راستی مامانی، این رو گفتم یاد یه خاطره ای از اولین روزت افتادم که فرصت نشد اینجا بنویسم.

روز اول که از بیمارستان اومده بودیم خونه، شما خواب خواب بودی، تا چند ساعت هیچی شیر نخوردی، همه می گفتن بیدارش کنید و بهش شیر بدید، اما هرچی تلاش کردیم شما بیدار نشدی که نشدی. به قول خانمی، شما خیلی به خوابت اهمیت میدی. حتی بیشتر از غذا ؛)

خلاصه اینکه دیشب هم که خونه ی باباجون بودیم می گفتن خیلی تغییر کردی.


پسر گلم، الان که می خوام این پست رو بذارم روی وبلاگ ساعت نزدیک 11 شبه و من ساعت 3 بود که شروع به نوشتن کردم. از 3:30 که شما بیدار شدی و گرسنه شده بودی تا الان وقت نکرده بودم پستم رو تکمیل کنم. البته کلی دنبال یه عکس قشنگ از روز چهلمت گشتم که پیدا نکردم.

برای همین هم یه عکس تپل دیگه از شما میذارم اینجا تا بعدا که می بینی از جذبه ات حال کنی.



ده روزگی

  • مامان لیلا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی