محمد مهدی

نوشته هایی برای پسرم

نوشته هایی برای پسرم
پیوندها

۷ مطلب با موضوع «سال اول :: ماه چهارم» ثبت شده است

بابا از امشب رفته به یه سفر کاری به سنگاپور. من و شما خونه تنهاییم. شما تا شنبه ی آینده مرد خونه ی مایی. الان هم مامان نشسته پای لب تاپ و شما کنار مامان روی زمین دراز کشیدی و داری بازی می کنی. گاهی پستونک می خوری. گاهی پستونکت رو میندازی و با خودت حرف میزنی. گاهی دستات رو می خوری و بیشتر مواقع هم تلویزیون می بینی. اصولا وقتی تلویزیون می بینی کمتر چیزی میتونه حواست رو پرت کنه. فقط امیدوارم این شبا راحت بخوابی که بابا محمود نیست من خیلی حوصله ندارم با شما چک و چونه بزنم :دی


راستی مادر شما این روزا خیلی بامزه می خوابی. اول اینکه موقع خواب حتما باید مامان کنارت دراز بکشه. بعد هم اینکه معمولا به سمتی که مامان خوابیده باشه غلت میزنی و دستای مامان رو می گیری. من هم معمولا با اون یکی دستم سرت رو نوازش می کنم. هرچند موقعی که دیگه داری به خواب فرو میری اصلا خوشت نمیاد باهات حرف بزنم یا برات لالایی بخونم. خلاصه اینکه در همین حالت به خواب میری.


یکی دو روزه که اسباب بازیات رو با دستات میگیری و سعی میکنی باهاشون بازی کنه. خیلی حرکاتت شیرین و دوست داشتنیه.

پ.ن: حدود نیم ساعت پیش من و شما با هم رفتیم روی تخت و شما هم خیلی زود خوابت برد. من هم اومدم تا وبلاگت رو به روز کنم. امیدوارم دیگه بیدار نشی و البته خوابای خوب ببینی ...

  • مامان لیلا

سلام عزیز دل مادر

بالاخره انتخابات تموم شد و احتمالا همین دور کارش ساخته است! من هم که به خاطر این انتخابات فرصت نکردم خیلی برای شما مطلب بنویسم. گفتم حیفم میاد که تا سه روز دیگه که چهارماهت هم تموم میشه پیشرفت هات رو ثبت نکرده باشم.

- گفته بودم که یه مدته به پهلو میشی. موقع خواب هم همین کار رو می کنی تا خوابت ببره. بیشتر ترجیح میدی مامان کنارت بخوابه و شما دستش رو بگیری و بخوابی. پاهات رو توی شکمت جمع می کنی . این حالتت برای من تداعی دوران جنینی رو داره.

- هر زمانی که از خواب بیدار بشی می خندی. حتی اگه خیلی خوابت بیاد و چشمات رو نتونی باز نگه داری.

- یه دفتر برات درست کردم که توش یه سری شکل هندسی با کاغذ رنگی چسبوندم :) ظاهرا برای افزایش هوش مناسبه! هرچند که خیلی زود از نگاه کردن بهشون خسته میشی.

- این روزا وقتی بیداری انقدر بازی می کنی که وقتی خوابت میگیره انقدر خسته ای که زودی بیهوش میشی. کافیه وقتی داری چشمات رو میمالی بغلت کنم یا کنارت دراز بکشم. سریع به خوابی ناز و عمیق فرو میری. (مالوندن چشما یعنی من خیلی خوابم میاد)

- نمیدونم داری دندون درمیاری یا نه. ولی آب دهنت مدام آویزونه. مخصوصا بعد از خوردن شیر. پستونک رو هم توی دهنت که می کنم با لثه هات روش فشار میدی. البته وسایل دیگه مثل اسباب بازیات رو میبری سمت دهنت اما خیلی نمیکنی توی دهنت. با پارچه و ملافه بیشتر حال میکنی تا اسباب بازی.

- سه شنبه وقت واکسن چهارماهگی شماست. چند روز بعد از زدن واکسن می خوام ببرمت پیش آقای دکتر برای چکاپ. شاید آقای دکتر بگه غذای کمی برات شروع کنم. آخه حدودا دو هفته ایه که خیلی زود به زود گرسنه میشی و میترسم مامان از پس گرسنگست برنیاد :)


پسر عزیز من، تقریبا یه سال از حیات جسمانی شما میگذره. پارسال یه همچین روزایی شما توی دل مامان بودی و البته خودش هنوز خبر نداشت :)


  • مامان لیلا

سلام عزیز دل انقلابی من :دی

امروز من و شما و بابا محمود در گرمای هوای روز 24 خرداد رفتیم و رایمون رو به صندوق انداختیم. شما رو هم بردیم تا یاد بگیری که باید در انتخابات شرکت کرد :)


  • مامان لیلا

سلام عزیز دل مادر

بیشتر از ده روزه که برات چیزی ننوشتم.چون الان نزدیک انتخاباته و من هربار که فرصت نشستن پای کامپیوتر رو می کنم مشغول خوندن اخبار میشم. هرچند که خبر خیلی خاصی هم نبوده که بخوام برات بنویسم. جز اینکه هفته ی پیش یه سر رفته بودیم قم. همه به اتفاق میگفتن که شما خیلی بزرگ شدی. خلاصه همه رو مشغول خودت کرده بودی. شب، قبل برگشتن هم روی پاهای باباجون نشسته بودی و باهاشون حرف میزدی و ریسه میرفتی. بابا محمود تا جایی که تونست فیلم گرفت. خلاصه در بدست آوردن دل باباجون سنگ تموم گذاشتی. یه عکس هم از شما قاب کردم و بردم قم تا شما همیشه اونجا حضور داشته باشی ؛)


الان هم خواب خوابی! از دیشب ساعت 12 که خوابیدی تا الان فقط ساعت دوازده و ربع تا یک ربع به دو بیدار شدی اونهم چشمات خواب بود هنوز! فکر کنم داری خستگی دیروز رو درمیاری. آخه دیروز از 3 بعد از ظهر که بیدار شدی تا 12 شب فقط یک ربع عصر و نیم ساعت هم شب خوابیده بودی و بقیه اش رو داشتی بازی میکردی. فقط خدا به من رحم کرد که باباجون و خانمی دیشب یه سر اومدن خونه ی ما و این یه سر اومدن به شام موندن تبدیل شد و تمام مدت خانمی باهات بازی کرد.

خلاصه شب که رفتیم توی رختخواب برای خواب شما بیهوش شدی. میدونی آخه همیشه آخر شب که میشه باید من و شما و بابامحمود با هم بریم سراغ خواب تا شما بخوابی. حتی اگه یکیمون هم بیدار باشه شما خوابت نمیبره. به قول بابا میگه این اخلاقت به من رفته! آخه یکی از دعواهایی که همیشه من و بابا داریم اینه که شبا زود نمیاد بخوابه و من هرچقدر هم خسته باشم وقتی بدونم بابا خوابه خوابم نمیبره!



  • مامان لیلا

سلام عزیزم

امروز شما 104 روزه شدی.

چند روز پیش با هم رفته بودیم مهمونی. خونه ی یکی از همکارای من که دختر کوچولوش دو ماه و نیم زودتر از شما به دنیا اومده بود. حوالی ساعت 6 شما لباس پوشیدی و تیپ زدی و خانمی همراه خاله زهرا اومد دنبالمون و رفتیم. خیلی بامزه بودین شما دوتا.

یکی از صحنه های خیلی قشنگی که اتفاق افتاد این بود که شما بردیم جلوی یکتا که بغل مادربزرگش بود. یکتا خانم با دستای کوچولوش دو تا دستای شما رو گرفت، شما هم شروع کردی صحبت کردن باهاش. خیلی قشنگ بود. چند دقیقه ای به همین حالت بودین. نمی دونستیم چی میگین ولی مکالمه با یه لگدی که شما به یکتا زدی تموم شد :دی

فیلمش رو هم گرفتیم یادت باشه حتما ببینی :)


عزیز دلم، از دو سه روز پیش شما شروع کردی به تلاش برای غلت زدن. پاهات رو بالا میبری و به پهلو میشی. معمولا این حرکت همراه با خوردن دستاته :)

از بازی های مورد علاقه ات هم چی بگم پسر که دلم خیلی پره :) خیلی از حالت خوابیده لذت نمیبری. دوست داری دستاتو بگیریم و خودتو بلند کنی و بنشینی. تازه به همین هم راضی نیستی، به پاهات فشار میاری و می ایستی و از روی هرکی که این بازی رو باهات میکنه مثل صخره بالا میری :) هرچند که این بازیها برای کمرت اصلا خوب نیست ولی مگه شیطونیای شما اجازه میده آروم باشی :)

دیگه اینکه دلت میخواد بغل باشی و توی خونه راه بری و این طرف و اون طرف رو نگاه کنی. خودمونیم توی این حالت خیلی مضحک میشی :دی

پریشب و دیروز خونه ی باباجون بودیم. با خانمی کلی بازی کردی و البته خودت رو لوس میکردی :) بنده ی خدا کمرش کلی درد گرفته بود از دست شما اما دلش نمیومد زمین بذارتت :)


پسرکم، این روزها ایام انتخاباته و من و شما به جای شرکت فعال در میتینگ های انتخاباتی با هم دیگه در منزل سر و کله میزنیم :)


پ.ن: به بابا میگم اگه بدونی چه روابط عاشقانه ای بین من و پسرم برقراره؟! میگه چه روابطی؟ گفتم مدتها توی چشمای هم خیره میشیم و بدون اینکه حرف بزنیم به هم نگاه می کنیم و لبخند میزنیم :)


عکس روز


قریونت برم که بدون اینکه مامان رو اذیت کنی خودت خوابت برد :*



  • مامان لیلا
سلام پسرم

- هر روز که میگذره داری بزرگتر میشی، حروف بیشتری به حرفایی که میتونی بگی اضافه میشه. از دیشب میتونی دو تا صدا رو با لحن متفاوت پشت سر هم بگی.

-دیگه ترجیح میدی نیازات رو با حرف زدن بهم بگی و اگه از خواب بیدار شده باشی یا خیلی بهت فشار بیاد گریه می کنی.

- وقتایی که بعد از یه خواب طولانی چند ساعته بیدار میشی خیلی خوش اخلاقی  و مدام میخندی. بعضی وقتا، وقتی باهات حرف میزنی یه جورایی انگار که خجالت کشیده باشی دستات رو می خوری

- جدیدا به دستات علاقه ی زیادی پیدا کردی و گاهی تا ته حلقت می کنی. یه جورایی دستات رو به پستونک ترجیح میدی و البته موقع خواب قضیه اش برات فرق می کنه :)

- به رومبلی خیلی علاقه داری! موقعی که بغلت می کنم و روی مبل میشینم شروع می کنی به حرف زدن و دستات رو روی رو مبلی می کشی و بازی می کنی :)

- با این وضعی که پیش میری فکر کنم زود راه بیفتی و بدوی. وقتی خوابیده ای می خوای بنشینی و وقتی نشسته ای می خوای بلند شی. بعضی وقتا روی پاهات راهت می بریم. تاتی تاتی می کنی و قدم بر میداری. البته این حرکت رو فکر کنم حدود دو هفته ات بود که بابا محمود باهات انجام داد و شمای فسقلی هم قدم  برمیداشتی :)

- روزی که سه ماهت تموم شده بود خیلی قیلفه ات بانمک شده بود. انگاری که یه جهش توی رفتارت رخ داده باشه. چشمات رو تا جایی که می تونستی باز میکردی و این طرف و اون طرف رو نگاه میکردی. البته این حرکت رو مامان قبلا ازت دیده بود، ولی این بار قضیه فرق می کرد و همه فهمیده بودن. عمه فاطمه میگفت انگاری چشمات رشد کرده :)

- در عین حال که خیلی مظلوم و آرومی، شیطنت از چشمات میباره و زیادی هم کنجکاوی :)

- فقط جای خواب خودت رو دوست داری. هیچ جای دیگه ای راحت نمی خوابی. وقتی به خونه ی خودمون و تخت خودت میرسی آرامش رو میشه از نگاهت فهمید. همیشه بیرون از خونه که هستیم نگاهات به من ملتمسانه است. انگار داری بهم میگی "مامان پس کی میریم خونه ی خودمون"

- مادر به فدای شما بشه، امروز قدت رو متر کردم، 64 سانتی متر!

- عاشقتم!
  • مامان لیلا

سلام پسر خوب مامان

امروز سه شنبه 31 اردیبهشته و شما 94 روزگی رو تموم کردی و البته مهمتر از اون اینکه چند روز پیش جشن تولد سه ماهگیت بود!

عزیز دل مادر، اگه از رشد و جهشی که توی حرکات و تواناییهات کردی بگذریم یه خبر خیلی مهم برای هفته ی پیش دارم. شما اولین سفرت رو به پابوس آقا امام رضا علیه السلام رفتی. خیلی سفر خوبی بود. مامان یک سال و نیم بود که به زیارت نرفته بود و این بار همراه شما و با حضور شما خیلی زیارت خوبی داشتیم.

شکر خدای مهربون شما توی مسیر اصلا اذیت نکردی، مثل همیشه.
سفر ما از عصر روز چهارشنبه ی هفته ی گذشته، 25 اردیبهشت، شروع شد. توی این سفر عمه فاطمه همسفرمون بود. حدود ساعت 5 و نیم عمه رو از جلوی ترمینال برداشتیم و راهی شدیم. 


خواب

محمدمهدی که توی ماشین، روی پای مامان خوابش برده بود


توی راه چندبار نگه داشتیم که یا شما شیر بخوری یا پوشکت رو عوض کنیم. تقریبا 4 و نیم صبح بود که رسیدیم به خونه. شما که خواب بودی بیدار شدی و شیر خوردی و به خوابت ادامه دادی تا فردا ظهر. عصر حوالی ساعت 5 بود که می خواستیم بریم حرم اما شما باز هم خواب بودی. تا 6 و نیم صبر کردیم ولی بیدار نشدی. بالاخره مجبور شدم بیدارت کنم تا آماده بشی. تا خواستم پوشکت رو عوض کنم ظبق معمول یادت افتاد که می خوای یه کارایی بکنی. خلاصه یک ساعتی منتظر شما موندیم و ساعت 7 و نیم موفق شدیم از در خونه بزنیم بیرون و برای نماز برسیم حرم. تا رسیدیم به حرم شما خوابت برد. حرم خیلی شلوغ بود. آخه شب جمعه بود و شب لیله الرغائب. ما بعد از نماز رفتیم توی رواق دارالحجه و روبروی اون دیواری که به حرم آقا نزدیکتره نشستیم. بعد از یک ساعت گریه ی گرسنگی شما شروع شد و من و بابا اومدیم سمت خونه و عمه فاطمه موند تا نماز اون شب رو بخونه.

فردای اون روز شما رو نبردیم حرم. چون خیلی خسته میشدی و از طرفی نگران بودیم که یک وقت مریض نشی. من و بابا نوبتی میرفتیم حرم. شنبه صبح هم اونجا بودیم و  آخرین باری که رفتیم حرم شما رو هم بردیم. این بار حرم خیلی خلوت بود. رفتیم همون جای قبلی نشستیم و البته شما این بار هم مدت زمان بیشتری خواب بودی :)

حرم


اومدیم خونه و مشغول استراحت شدیم. قرار بود عصر حرکت کنیم. من از بابا خواسته بودم کمی دیرتر بریم تا پسرمون توی راه آفتاب و گرما اذیتش نکنه. اما باد و بارونی گرفته بود هوا. بابا گفت حالا که اینجوریه زودتر راه بیفتیم. البته مامان هرچی سعی کرد سریع جمع و جور کنه نشد. البته ساعت دو و نیم تا سه و نیم منتظر آماده شدن آقا پسر بودیم ؛)


نیم ساعتی از راه افتادنمون نگذشته بود که شما خوابت برد.

سفر


فاصله ی بین نیشابور تا سبزوار بارون میومد. نزدیکای شاهرود برای نماز و البته تعویض پوشک شما نگه داشتیم. وقتی خواستیم راه بیفتیم شروع کردی گریه کردن. از سفر خسته شده بودی. دلت می خواست کمرت به یه جای صاف برسه. حق داشتی، این کریر و این که همش توی بغل بودی کمرت رو خیلی خسته کرده بود. مامان برات روی پاش تشک صاف گذاشت و کمی آروم گرفتی. به شاهرود که رسیدیم برای شام رفتیم یه رستوران و شما رو که روی میز گذاشتیم آروم شدی و چند دقیقه بعدش خوابت برد.

عمه فاطمه رو شاهرود پیاده کردیم خونه ی دوستش و من هم عقب پیش شما نشستم تا جای خوابت رو درست کنم. ساعت ده و نیم بود که از شاهرود راه افتادیم. توی راه یه بار بیدار شدی و شیر خوردی اما این بار دیگه نگه نداشتیم. حدودای ساعت 2 بود که رسیدیم تهران. اما به یه ترافیک سنگینی خوردیم نصفه شبی که نگو! خلاصه حدود ساعت سه و نیم بود که رسیدیم خونمون.


عزیز دل مادر، هنوز بعد از سه روز خستگی شما از تنت در نیومده. البته بماند که این مامان شما هم هر روز شما رو از خونه بیرون برده و شما یه استراحت کامل نتونستی بکنی :)


خسته

محمدمهدی که هنوز خستگی سفر از تنش در نیومده، بعد از یک مشت و مال حسابی و نرمش


این هم از سفرنامه ی اولین پابوس عشق شما ؛)



  • مامان لیلا