محمد مهدی

نوشته هایی برای پسرم

نوشته هایی برای پسرم
پیوندها

۵۷ مطلب با موضوع «تواناییها» ثبت شده است

امروز برای اولین بار اسباب بازیت رو با دست خودت گرفتی.

داستان از اینجا شروع شد که صبح موقع بازی من پستونک شما رو گرفته بودم و باهاش باهات بازی می کردم. می زدم به لبت و عقب میکشیدمش. شما دوتا دستات رو قلاب کرده بودی دور دست من و تلاش میکردی تا پستونک رو بکنی توی دهنت. خودمونیم مادرجون عجب زوری داشتی ؛)


دفعه ی بعد نشسته بودی توی ساک حملت(کریر). من توپ رو گرفتم جلوی صورتت. با دستت گرفتیش! خواستم امتحان کنم که اتفاقی نبوده باشه. از دستت گرفتم و جهتش رو عوض کردم(آخه اون قسمتی که گرفته بودی دستت یه خورده اش پاره شده بود). بازهم گرفتی و تکونش دادی. کلی ذوق کرده بودم. عروسکی آوردم گذاشتم روی دستت. سعی می کردی بگیریش. کلی تلاش کردی، نمی تونستی، ناراحت شده بودی. توی یک لحظه گرفتی و داشتی همینجوری غر میزدی. من که کلی ذوق کرده بودم تشویقت کردم. یه لحظه توجهت جلب شد و خندیدی. عروسک رو تکون دادی :*


همین نیم ساعت پیش هم که توپ رو دوباره دادم دستت با دوتا دستت گرفتی و باهاش بازی کردی.

راستی محمدمهدی مادر، شما دیگه بابا رو هم خیلی قشنگ میشناسی. امروز که بابا اومد خونه کلی با بابا خندیدی و بازی کردی. 

چند روزی هم هست که دایره ی صداهایی که در میاری بیشتر شده. البته من هنوز آغوو رو دارم باهات کار می کنم و یه دفعه بیشتر نشنیدم که بتونی بگی :)


راستی پسر گلم، هفته ای که گذشت پر از اتفاق بود، از استخر رفتن من و شما و پشت فرمون نشستن من در حضور شما و رفتنون به قم و بازی شما با عمه ها و باباجون و مامان جون و خلاصه خیلی اتفاقای دیگه. اما من اصلا فرصت نوشتن هیچکدوم رو نکردم.


الان شما روی تختت دراز کشیدی و داری مامان رو صدا میکنی. چون خوابت میاد و داری میپی مامان بیا و کمک کن من بخوابم. پس تا پسرم عصبانی نشده من برم و بخوابونمش :)




  • مامان لیلا

سلام پسرم

دیروز برای دومین بار رفتیم مطب آقای دکتر.

آخه آقا پسر ما چند روزی بود که باز هم خیلی داشت شیر برمیگردوند! از ساعت 7 شب به بعد بعد از هربار شیر خوردن حسابی مامانشو آبیاری می کرد.

مشخصات شما به شرح زیر بود:

سن: 70 روز

وزن بالباس: 6200 گرم

وزن خالص: 6000 گرم (به گفته ی دکتر مناسب برای پایان 4 ماه)

قد:59 سانتی متر (به گفته ی دکتر مناسب برای پایان 3 ماه)

ماشاالله ...


دکتر گفت بچه ی تپلیه!

وقتی آقای دکتر داشت صدای قلب و قفسه سینه ات رو گوش میداد داشتی می خندیدی :) تازه آقای دکتر یه حرف دیگه هم زد که شما لبخندت واشد اما زشته اینجا بخوام بگم چی بود ؛) بزرگ که شدی خودم برات تعریف می کنم.


خلاصه پسر گلم، مثل دفعه قبلی باز هم گفتن که شما پرخوری می کنی. قرار شد فاصله ی بین شیر دادن رو زیاد کنم. در واقع از زمانی که شما اظهار گرسنگی کردی نیم ساعت تا 45 دقیقه باید سرت رو گرم کنم و بعدش بهت شیر بدم. دیشب تقریبا همین کار رو کردم که البته نتیجه این شد که مدت زمان کمتری برای آبیاری مامان صرف میشد و در فواصل هر بار برگردوندن شیر شما یک استراحتی می کردی!


روز هفتادم- بعد از مطب دکتر

این هم عکس آقا پسر وقتی از مطب برگشتیم. توی ماشین خوابش برده بود.




  • مامان لیلا

سلام پسر عزیز مادر

خیلی خوشحالم. چون امروز دو ماه شما تموم شد. هر روز که میگذره داری بزرگتر از روز قبل میشی. چند روز پیش وقتی روی تشک بازیت گذاشتمت خیلی توجه نشون دادی. نگاهات فرق کرده، بیشتر می خندی، گریه هات بزرگونه شده. دیشب وقتی بابا از کنارت رد میشد با چشم دنبالش می کردی. انقدر بزرگ شدی که دیروز و امروز هربار که با هم بازی کردیم طاقت نمیاوردم و می گرفتم و فشارت میدادم.



یه عروسک اژدهای مهربون هم داری که از یک ماهگی با اون باهات بازی می کنم. به اون هم جدیدا واکنش نشون میدی و با صداش سرت رو برمیگردونی. حتی اگه خواب باشی با شنیدن صداش از خواب می پری :)


راستی محمدم، بذار یه چیزی رو برات اینجا بنویسم که هیچ وقت یادمون نره. این هفته که شهادت خانم حضرت زهرا (سلام الله علیها) بود رفته بودیم قم. آخه مامان جون هر سال برای این روز غذای نذری میده  روضه هم داره. اونجا که بودیم خاله خدیجه که میشه خاله ی بابایی، یه خوابی رو تعریف کرد. گفت خواب دیده که شما داری با ذکر "سبحان الله" تسبیح خدا رو میگی. مامان جون هم تعریف کرد که وقتی خبردار شدن که ما رفتیم بیمارستان تا شما به دنیا بیای به بابا جون گفتن که دعا کن، همون موقع تلویزیون روشن بوده و آیه "... رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَذُرِّیَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْیُنٍ ...." رو خونده. ما هردوتای این رو به فال نیک می گیریم و دعا می کنیم که انشاالله شما همین جور باشی، نور چشم پدر و مادر، صالح و با تقوا و در همه حال تسبیح گوی خدا ...


پسر عزیزم، این روزها هربار به شما نگاه می کنم صدها هزار مرتبه خدا رو شکر می کنم به خاطر نعمتی که به ما داده و خونه ی ما رو روشن کرده. خدا انشاالله شما رو برای ما حفظ بکنه.


60 روزگی


این عکسی که می بینی رو همین چند دقیقه ی پیش گرفتم به مناسبت 60 روزگی شما. برات سوره ی انبیا رو گذاشته بودم گوش بدی و خوابت ببره. البته الان هر چند ثانیه یکبار بلند میشی و طبق معمول زور میزنی و از خودت صدا درمیاری و می خوابی ؛)

 

محمدمهدی من ،از پریروز شروع کردم و فعالیت روزانه ی شما رو می نویسم. آخه می خوام ببینم می تونم ساعت خواب و بیداریت رو تنظیم کنم یا نه! که دیگه تا سه نصفه شب خودت تنهایی برای خودت بیدار نباشی ؛)

طبق محاسبات شما پریروز در 24 ساعتش 7 ساعت بیدار کامل بودی که 5 ساعتش در روز بوده و دیروز هم 9 ساعت و 15 دقیقه بیدار بودی که 6 ساعت و 15 دقیقه اون در طول روز بوده. باید ببینیم بعد چند روز می تونیم یه برنامه ی منظم برات در بیاریم :)


راستی پسرکم، نی نی عمو علیرضا هم معلوم شده و شما صاحب یه دخترعمو شدی پسر گلم.

این رو هم بنویسم اینجا که خاطره بشه که شما همین الان گریه کردی و من مجبورشدم بغلت کنم و الان هم بغل مامانی و داری پستونک می خوری که ما بهش میگیم "هم".


من دیگه باید برم و به کارهای پسر گلم برسم. تا پست بعدی :)

  • مامان لیلا

سلام پسر گل مامان

جونم چی بگه برای پسر گلم که دو روز پیش و در آستانه ی 51 امین روز زندگی مراحل مسلمونی رو تکمیل کرده و دیگه یه مرد واقعی شده ؛)

محمدم، روز یکشنبه ما شما  رو بردیم و ختنه کردیم!

الهی مادر فدات بشه که چقدر گریه کردی :(

وقتی از اتاق عمل اومدی بیرون اشک توی چشمات بود و قرمز شده بودن، اما آروم بودی. وقتی اومدی بغل مامان و شیرت رو خوردی بعدش شروع کردی به گریه کردن و گریه کردن!

تا برسیم توی ماشین همینجوری داشتی گریه می کردی و بعد از چند دقیقه توی بغل مامان بی حال بودی و پستونکت رو می خوردی و حاضر هم نبودی ولش کنی.

بابا ما رو رسوند خونه ی خاله زهرا و توی همین فاصله که از ماشین پیاده شدیم بازم شروع کردی به گریه کردن. وقتی رسیدیم بلافاصله خانمی شما رو از من گرفت و سعی کرد آرومت کنه که آروم هم شدی :) خواب می رفتی ولی عمیق نبود و همش دوست داشتی توی بغل باشی.

الهی مادر به فدات بشه که با درد کشیدن شما مامان هم گریه کرد :) آخه مامان طاقت دیدن ناراحتی پسرش رو نداره.

بعد از اومدن خاله به خونشون ما رفتیم خونه ی باباجون. خلاصه اینکه ما دو شب خونه ی باباجون موندیم و خدا عمر بده خانمی رو که حسابی مراقب شما بود و شما هم البته فرشا و لباساشونو بی نصیب نذاشتی ؛)

عزیزدلم، امروز  صبح من و شما برگشتیم خونه ی خودمون و من شما رو بردم حمام که مثل خاله زهرا که دیروز این کار رو انجام داد شما رو توی طشت آب گرم بنشونم. اما نمی دونم طفلک من درد داشتی یا از روی گرسنگی بود که خیلی گریه کردی و طاقت نیاوردی. مامان هم خودش و لباساش مثل موش آب کشیده شما رو آورد بیرون و شیر خوردی و خوابیدی.

الان هم توی یه خواب ناز فرو رفتی و مامان داره این خاطره رو برات می نویسه. دلم برات تنگ شده که بیدار بشی و باهم حرف بزنیم :)

عکسای مربوط به این پست رو هم بعدا برات میذارم. همراه با عکسای پستای قبلی که قولش رو بهت دادم. :)



  • مامان لیلا

سلام عزیزکم که قربون خواب بهاریت برم

عشق مادر، شما از پریشب تا حالا بیشتر وقت رو خوابیدی. هوای بهار حسابی شما رو گرفته و تقریبا هربار که بیدار شدی شیر خوردی یا بلافاصله خوابت می برد یا توی چرت بودی و زود می خوابیدی.

پسر قشنگم، تا یک ساعت و نیم دیگه 43 تا 24 ساعت از زندگی شما سپری میشه. پریروز که چهلم شما بود متاسفانه نتونستم بیام و برات بنویسم.

آخه مامان اون روز مهمون داشت و فرصت نکرد که برات بنویسه. دوستای مامان و بابا برای دیدن شما اومده بودن و شام هم در خدمتشون بودیم. شما هم مثل همیشه پسر خیلی خوبی بودی.

یه همبازی هم داری به اسم آقا محمدباقر. 4 روز از شما کوچکتره. شما شنبه به دنیا اومدی و ایشون 4شنبه. پسر خاله طاهره است که اون هم اومده بود و البته از شما خیلی خیلی آرومتر بود ؛)

خلاصه عزیزمامان، یکی دو ساعت قبل از اینکه مهمونا برسن شما رو بردیم حمام کردیم. البته بابا از ساعت 5 داشت تلاش میکرد شما رو بیدار کنه که ببره حمام ولی شما از خواب نازت بیدار نشدی که نشدی. آخرسر ساعت حدود 7 و ربع بود که من دیگه گفتم یواش یواش بیدارت کنم که دیگه یکدفعه ای خودت بیدار شدی و سرحال و قبراق رفتی حمام. این اولین بار بود که وقتی از حمام اومدی بیرون با اینکه گرسنه بودی ولی زود گریه ات بند اومد. مامان هم یه بلوز و شلوار قرمز تنت کرد و متاسفانه فرصت نکرد از شما عکس بگیره.

محمدمهدی مامان، روز چهلم شما که رد شد انگار کلی بزرگ شدی. شب قبلش، می تونم بگم از ساعت 6 عصر تا 2 نصفه شب بیدار بودی. سرجمع یک ساعت نخوابیدی. نمیدونم چی شده بود ولی ساعت 2 که خوابیدی، تا 6 صبح از خواب بیدار نشدی و مامان 4 ساعت راحت خوابیدی، از نشونه های دیگه ی بزرگ شدنت هم اینکه این دو شب گذشته هم شبها زودتر از 4 ساعت برای خوردن شیر از خواب بیدار نشدی. البته فکر کنم قضیه همون خواب بهاریه ؛) چون از دو ساعت که میگذره شروع می کنی به صدا کردن توی خواب ولی بیدار نمیشی و از اونجا که نمیشه بیدارت کرد و بهت شیر داد باید صبر کنم تا شما خودت از خواب بیدار بشی.

راستی مامانی، این رو گفتم یاد یه خاطره ای از اولین روزت افتادم که فرصت نشد اینجا بنویسم.

روز اول که از بیمارستان اومده بودیم خونه، شما خواب خواب بودی، تا چند ساعت هیچی شیر نخوردی، همه می گفتن بیدارش کنید و بهش شیر بدید، اما هرچی تلاش کردیم شما بیدار نشدی که نشدی. به قول خانمی، شما خیلی به خوابت اهمیت میدی. حتی بیشتر از غذا ؛)

خلاصه اینکه دیشب هم که خونه ی باباجون بودیم می گفتن خیلی تغییر کردی.


پسر گلم، الان که می خوام این پست رو بذارم روی وبلاگ ساعت نزدیک 11 شبه و من ساعت 3 بود که شروع به نوشتن کردم. از 3:30 که شما بیدار شدی و گرسنه شده بودی تا الان وقت نکرده بودم پستم رو تکمیل کنم. البته کلی دنبال یه عکس قشنگ از روز چهلمت گشتم که پیدا نکردم.

برای همین هم یه عکس تپل دیگه از شما میذارم اینجا تا بعدا که می بینی از جذبه ات حال کنی.



ده روزگی

  • مامان لیلا
سلام عزیز دل مامان که 22 روز و یک ساعت و 30 دقیقه ای شدی.
بالاخره بعد از دو سه روز مامان فرصت کرد تا بشینه پای کامپیوتر و وبلاگ شما رو به روز بکنه.
عزیز دل مادر، این دو سه روزی که گذشت برای شما و مامان و بابا خیلی سخت بود. آخه شما دائم بی تابی می کردی و شب که میشد گریه و زاری و جیغ و فغان. همش دوست داشتی شیر بخوری و در عین حال دوست نداشتی بخوری.
تا اینکه دیروز بردیمت پیش آقای دکتر. هزار ماشاالله وزنت با لباس شده بود 4.5 کیلوگرم. آقای دکتر همه جای شما رو معاینه کرد و گفت که همه چیز خوبه و الحمدلله آقا پسر ما سالم سالمه. وقتی به دکتر گفتم که چند روزه که خیلی بی تابی و مدام شیری که خوردی رو بر می گردونی گفت که وزنت نشون میده که پرخوری کردی. خلاصه اینکه قرار شد هر.قت شما دلت شیرخواست بهت ندیم! چون خیلی وقتا گرسنه نیستی و همینجوری می خوای بخوری! اما نمی دونی عزیز دلم دیشب برای اینکه زیر 2 ساعت و نیم به شما شیر ندیم چه بلایی سر مامان و البته بیشتر سر بابا نیاوردی. چون مسئولیت نگهداری شما اینجور وقتا افتاد گردن بابا. آخه مامان دو شب بود که نخوابیده بود.
خلاصه اینکه بگذریم جگر مامان. بریم سراغ حرفای خوب.
تا یادم نرفته از حرکت خارق العاده شما بگم وسط گریه و زاری دو شب پیش. وقتی که بابا شما رو روی شکم خوابونده بود همینجوری که جیغ می زدی و گریه می کردی خودت رو در یک حرکت برعکس کردی. من و بابا کلی ذوق کرده بودیم و دیگه هرکار کردیم که این کار رو دوباره تکرار کنی نکردی که نکردی.
دیگه جونم برات بگه که پسر گل من نه تنها روز به روز داره تواناییهاش بیشتر میشه بلکه بغلی هم شده. شما معمولا نصفه شبا ساعت 2 تا 4  بیداری! دیشب اصرار داشتی که توی بغل مامان و رو به اتاق باشی تا بتونی همه جا رو خوب خوب نگاه کنی. اون هم نه اینکه مامان یکجا بشینه. بلکه مامان باید راه میرفت. تا آقا پسر بتونه همه جا رو خوب ببینه.
جگر مامان. قرار شده که فعلا از عکسای شما چیزی اینجا نذاریم. آخه میترسیم یه وقت پسرکمون چشم بخوره ؛)

خوب دیگه پسر گلم. برای امروز بسه. مامان دیگه ذهنش کار نمی کنه از اتفاقات دو سه روز گذشته بنویسه. بهتره تا شما هم خوابی مامان بیاد کنار شما بخوابه و استراحت کنه تا بابا بیاد.
تا بعد ...



  • مامان لیلا

سلام پسر قشنگ مامان

امروز پنجشنبه است و ما الان در بیستمین روز از زندگی شما هستیم. درواقع 19 شبانه روز و 4 ساعت و 30 دقیقه از ورود شما به این دنیا میگذره. 

عزیز مامان، هرروز که میگذره توانایی های شما هم بیشتر میشه. اگر از ساعت بیداریت که داره بیشتر میشه بگذریم، حرکاتت هم داره روز به روز تغییر می کنه. امروز وقتی توی بغل مامان از اتاق خواب اومدیم بیرون شما با دید جستجوگرانه اطراف رو نگاه می کردی. امروز هروقت هم که من با شما صحبت می کردم بیشتر حواست به اطراف بود.

عزیز دل مامان، شما هرروز داری بزرگتر میشی و من و بابا لحظه لحظه های زندگی شما رو پشت سر میگذاریم. راستش رو بگم هر روزی که میگذره دلم برای روز قبلت تنگ میشه. شیرینی حضور شما انقدر زیاده که همه ی سختی هایی که نگهداری و مراقبت از شما داره رو تحت تاثیر قرار میده. دیگه از این سختی ها چی بگم که هرروز یه چشمه اش رو به ما نشون میدی ؛) از جیش کردن نصفه شب روی فرش خونه، موقع باز کردن پوشکت گرفته تا خودزنی و جیغ و داد موقع گرسنگی :)

راستی پسرم، امروز یه برف خیلی قشنگی اومد، راستش رو بخوای زمستون امسال به جز یکدفعه ی خیلی کم دیگه برف نیومده بود. اما نیمه های شب دیشب وقتی شما و مامان دوتایی با هم بیدار بودین، زمین سفید سفید شده بود از برف. این هم اولین برف زندگی شما بود.

عزیز دل مامان، شما الان بعد از حدود 2.5 ساعت بیداری پیچیده شده لای پتو از سرما، به یه خواب ناز فرو رفتی و بابا هم یه ساعتی میشه که داره کاغذهاش رو مرتب می کنه (این هم البته از برکات حضور شماست که بابا بعد 4 سال داره کیف هاش رو مرتب می کنه؛) ). 

این عکس هم مال ساعتی قبل از خواب رفتن شماست که از گشنگی داشتی جیغ می کشیدی و مامان می خواست نماز بخونه و بابا مجبور شد به شما پستونک(یا همون هَم) بده. از این حالت یه فیلم هم موجوده که خیلی دیدنیه :)


19 روزگی


  • مامان لیلا