امروز برای اولین بار اسباب بازیت رو با دست خودت گرفتی.
داستان از اینجا شروع شد که صبح موقع بازی من پستونک شما رو گرفته بودم و باهاش باهات بازی می کردم. می زدم به لبت و عقب میکشیدمش. شما دوتا دستات رو قلاب کرده بودی دور دست من و تلاش میکردی تا پستونک رو بکنی توی دهنت. خودمونیم مادرجون عجب زوری داشتی ؛)
دفعه ی بعد نشسته بودی توی ساک حملت(کریر). من توپ رو گرفتم جلوی صورتت. با دستت گرفتیش! خواستم امتحان کنم که اتفاقی نبوده باشه. از دستت گرفتم و جهتش رو عوض کردم(آخه اون قسمتی که گرفته بودی دستت یه خورده اش پاره شده بود). بازهم گرفتی و تکونش دادی. کلی ذوق کرده بودم. عروسکی آوردم گذاشتم روی دستت. سعی می کردی بگیریش. کلی تلاش کردی، نمی تونستی، ناراحت شده بودی. توی یک لحظه گرفتی و داشتی همینجوری غر میزدی. من که کلی ذوق کرده بودم تشویقت کردم. یه لحظه توجهت جلب شد و خندیدی. عروسک رو تکون دادی :*
همین نیم ساعت پیش هم که توپ رو دوباره دادم دستت با دوتا دستت گرفتی و باهاش بازی کردی.
راستی محمدمهدی مادر، شما دیگه بابا رو هم خیلی قشنگ میشناسی. امروز که بابا اومد خونه کلی با بابا خندیدی و بازی کردی.
چند روزی هم هست که دایره ی صداهایی که در میاری بیشتر شده. البته من هنوز آغوو رو دارم باهات کار می کنم و یه دفعه بیشتر نشنیدم که بتونی بگی :)
راستی پسر گلم، هفته ای که گذشت پر از اتفاق بود، از استخر رفتن من و شما و پشت فرمون نشستن من در حضور شما و رفتنون به قم و بازی شما با عمه ها و باباجون و مامان جون و خلاصه خیلی اتفاقای دیگه. اما من اصلا فرصت نوشتن هیچکدوم رو نکردم.
الان شما روی تختت دراز کشیدی و داری مامان رو صدا میکنی. چون خوابت میاد و داری میپی مامان بیا و کمک کن من بخوابم. پس تا پسرم عصبانی نشده من برم و بخوابونمش :)
- ۱ نظر
- ۱۵ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۶:۳۴