محمد مهدی

نوشته هایی برای پسرم

نوشته هایی برای پسرم
پیوندها

۵۷ مطلب با موضوع «تواناییها» ثبت شده است

سلام میوه دل مادر

امروز در 143 روز از روزی که شما به این دنیا اومدی میگذره. به عبارتی 4 ماه و 21 روز و به عبارت دیگه 20 هفته و سه روز.

دیروز ظهر برای فرار از پشه ها از خانمی و باباجون خواستیم که بیان دنبالمون و ما رو ببرن خونشون! حضور ما باعث شد که شب بقیه هم بیان اونجا. همه میگفتن که با کله ی کچل خیلی خوشگل شدی. به جز علی!


امروز در یک اقدام کمکی از سوی مامان انگشت شستت رو کردیم توی دهنت! خیلی باحال بود.


بذار یه نکته ی جالبی رو برات بگم که به عمق آدمیت خود فسقلیت پی ببری! حدود دو سه هفته پیش جای تخت شما رو با هزار دنگ و فنگ با جای تخت مامان و بابا(به تنهایی) عوض کردم. چندتا دلیل هم داشتم. بیشتر این دلیلا بخاطر خودت بود. از جمله باد کولر و سر و صدا. تختت رو گذاشتم کنج اتاق که مثلا راحت تر بخوابی. اما دریغ از یک شب که با آرامش بخوابی و بذاری مامان هم بخوابه. در طول روز که حتما باید روی تخت ما می خوابیدی تا خوابت خواب بشه! از خواب که بیدار میشدی جیغ و داد و گریه بود و خواب رفتن در بغل مامان! خلاصه اینکه پریشب دوباره تختها رو برگردوندیم سر جاش(این بار با کمک بابا) الان نه تنها دو شبه که راحت می خوابی. بلکه در طول روز هم بدون هیچ مشکلی روی تخت خودت می خوابی. یکی دوبار هم که خواستم روی تخت خودمون بخوابونمت ناراحت شدی!!! خلاصه اینکه برای خودت شخصیتی هستی و ما خبر نداریم انگار!


عکس روز

خیلی سعی کردم در حالت بیداری یه عکس مناسب ازت بگیرم اما نشد

  • مامان لیلا

پسر عزیز مادر

دیروز رفتیم دیدن نی نی خاله مریم که پریشب به دنیا اومده بود. زهرا خانم خوشگل که وزن موقع تولدش دقیقا مثل وزن موقع تولد شما بود. دو کیلو و دویست و هشتاد گرم. یاد روز اولی که شما به دنیا اومده بودی افتادم و اومدم عکسای اون روزت رو دیدم. خیلی خوشحالم که از روز تولد شما به حد کافی عکس و فیلم دارم :)


محمدمهدی من، دیشب بابا در یک اقدام انتحاری موهای سر شما رو ماشین کرد! بعدش که دیدیم خیلی داری اذیت میشی تصمیم گرفتیم ببریمت حمام و با تیغ بتراشیم. الهی قربونت بشم پسرم که خیلی اذیت شدی. آخرش هم یه تیکه های کوچولویی روی سرت این طرف و اون طرف جا موند. راستش من اصلا کله ی کچل دوست ندارم. به نظرم اصلا خوشگل نشدی برای همین خیلی ناراحتم :(

از حمام که اومدی بیرون خیلی خسته بودی. چشمات قرمز قرمز شده بود. شیر که خوردی یه ذره بازی کردی و بعدش خوابوندمت. نیم ساعت بعد بیدار شدی اما انقدر خسته بودی غر میزدی. توی بغل مامان خوابت برد و یه دو ساعتی خوابیدی. حوالی ساعت 11 برای شیر خوردن بیدار شدی و دیگه خوابت نبرد اما خیلی خیلی خسته و خواب آلود بودی. آشغال هم بود که مدام از گوشه ی چشمات بیرون میومد. شکر خدا زود خوابیدی. اول شب پیش خودم خوابوندمت چون خیلی دلم از بلایی که سرت آورده بودیم برات سوخته بود و فکر کردم که به محبت نیاز داری. تا ساعت 2 که بیدار بشی و شیر بخوری پیش خودم بودی و بعدش گذاشتم روی تخت خودت. می خواستی غلت بزنی و کنار مامان جات تنگ شده بود :)


کچل

محمدمهدی خسته ی مامان بعد از حمام


امروز صبح حوالی ساعت 9 که از خواب بیدار شدی قرمزی چشمات تقریبا رفته بود اما خستگی بود که توی چشمای قشنگت موج میزد.  :)


راستی پسرم دیروز یه حرکتی ازت دیدم! روی زمین خوابیده بودی پایین مبل. رومبلی رو می گرفتی و خودت رو بهش آویزون میکردی و می خواستی بلند شی. اما نمی تونستی. با این وضعیت پیش بری فکر کنم از ماه دیگه بشینی و چهاردست و پا هم بتونی راه بری :)





  • مامان لیلا
سلام عزیز دلم.
توی پست قبلی برات نوشته بودم که تونستی غلت بزنی. این غلت زدن دیگه شده برات یه کار همیشگی! تا میذارمت روی زمین شروع میکنی به غلت زدن. فعلا نمی تونی به حالت قبلی برگردی . وقتی غلت میزنی می خوای سینه خیز به سمت جلو حرکت کنی اما نمی تونی. هنوز یاد نگرفتی که باید با کمک دستات اینکار رو بکنی، برای همین شورع می کنی به ناراحتی کردن. انقدر صورتت رو به زمین میمالی که بتونی بری جلو که لپات گل انداختن! نکته اینجاست که وقتی برت میگردونم صورتت هم خیس خیسه و نمیشه بوست کرد :دی
از مسائل دیگه ای که باهاش دست و پنجه نرم می کنیم غلت زدن شما توی خوابه. خیلی دوست داری روی شکم بخوابی. اولین بار این حرکت رو پنجشنبه ی پیش کردی. توی خواب وقتی روی شکم میشی طبیعتا نمیتونی برگردی و شروع می کنی به ناراحتی. توی روز باهاش کنار میام اما شبا خیلی لجمو درمیاری. چون تا برت میگردونم دوباره غلت میزنی و میری روی شکم :دی





- دیروز رفتیم پیش آقای دکتر، وزنت 7 کیلو بود و قدت 64 سانتی متر. شکر خدا همه چیز اکی بود.

- امروز برای اولین بار غذایی غیر از شیر مامان خوردی. عصاره ی بادوم! البته خیلی خوشت نیومد. با شیشه که نمی خوردی. با قاشق هم نصفش رو می ریختی بیرون و نصف دیگشو می خوردی.
  • مامان لیلا

- امروز برای اولین بار تونستی غلت بزنی! از دیروز یه چندباری تلاش کرده بودی تا بتونی غلت بزنی اما نتونسته بودی. امروز هم وقتی دیدم داری تلاش می کنی کمکت می کردم تا این حرکت رو انجام بدی. فقط مشکل اینجا بود که دستت زیرت گیر میکرد که مامان برات درش میاورد. هربار که این کار رو میکردی مامان هم کلی تشویقت می کرد. تا اینکه بالاخره بدون کمک مامان خودت برگشتی و دمر شدی. اولش شروع کردی غر زدن اما تا مامان شروع کرد به تشویق کردنت خندیدی و فهمیدی که حرکت خاصی کردی :)


- انقدر درگیر واکسنت شده بودم که یادم رفت برات بنویسم.درست از روزی که چهارماهت تموم شد با دستات پاهات رو میگیری و بعضی وقتا باهاشون حرف میزنی :دی امروز دیدم داری تلاش می کنی پات رو ببری نزدیک دهنت.



- این روزا خوابت حسابی بهم ریخته. تقریبا هربار بعد از یه گریه ی شدید خوابیدی. نمی دونم چی شده اما هر نیم ساعت یه بار بیدار میشی و شروع می کنی به گریه کردن. بغلت که می کنم حتما باید راهت ببریم تا دوباره خوابت ببره. کلا اوضاع همینجوریه. فقط دیشب اونهم احتمالا چون از تفریح دماوند خیلی خسته شده بودی هر دو ساعت بیدار میشدی و شیر می خوردی و دوباره می خوابیدی.


- پسر عزیز مادر، دیروز دماوند که بودیم یه اتفاقی که اصلا خوب نبود افتاد! شب شده بود و شما توی هال خونه خواب بودی. آخه کم کم داشتیم وسایلمون رو جمع و جور می کردیم که برگردیم. من و بابا و باباجون و عمورضا توی بالکن نشسته بودیم و چایی می خوردیم. البته از پنجره ی بالکن شما رو می دیدم. یه دفعه ای با یه نیمچه گریه از خواب بیدار شدی و خاله دوید اومد سمتت و دید که داری دست و پا میزنی. خواست پستونکت رو بذاره توی دهنت که دید نمی تونی مک بزنی. من هم با صدای گریه ی شما بلند شدم که بیام پیشت. یه دفعه ای دیدیم که رنگ صورتت کبود شد. آب دهنت رو نتونسته بودی قورت بدی و پریده بود توی گلوت. خاله سریع شما رو بلند کرد و من هم محکم زدم پشتت. خاله هم همینطور. قربونت بشم که نفس مامان هم بند اومده بود. خاله نگاهی به صورتت انداخت و گفت خطر رفع شد اما شما گریه نمی کردی. انگاری شوکه شده بودی. بعد از مدتی یهو زدی زیر گریه. خاله شما رو داد بغل منو شما گریه ات شدید شد. یه خورده بهت شیر دادم و آروم شدی اما تا یه ساعت بعدش هنوز بیتاب بودی. خاله امروز زنگ زد تا حال شما رو بپرسه. گفت دیشب همش خوابای بد میدیده. من خدا رو هزار مرتبه شکر کردم که شما سالمی و دعا کردم خدا همه ی بچه ها رو برای ماماناشون صحیح و سالم نگه داره.


  • مامان لیلا

بابا از امشب رفته به یه سفر کاری به سنگاپور. من و شما خونه تنهاییم. شما تا شنبه ی آینده مرد خونه ی مایی. الان هم مامان نشسته پای لب تاپ و شما کنار مامان روی زمین دراز کشیدی و داری بازی می کنی. گاهی پستونک می خوری. گاهی پستونکت رو میندازی و با خودت حرف میزنی. گاهی دستات رو می خوری و بیشتر مواقع هم تلویزیون می بینی. اصولا وقتی تلویزیون می بینی کمتر چیزی میتونه حواست رو پرت کنه. فقط امیدوارم این شبا راحت بخوابی که بابا محمود نیست من خیلی حوصله ندارم با شما چک و چونه بزنم :دی


راستی مادر شما این روزا خیلی بامزه می خوابی. اول اینکه موقع خواب حتما باید مامان کنارت دراز بکشه. بعد هم اینکه معمولا به سمتی که مامان خوابیده باشه غلت میزنی و دستای مامان رو می گیری. من هم معمولا با اون یکی دستم سرت رو نوازش می کنم. هرچند موقعی که دیگه داری به خواب فرو میری اصلا خوشت نمیاد باهات حرف بزنم یا برات لالایی بخونم. خلاصه اینکه در همین حالت به خواب میری.


یکی دو روزه که اسباب بازیات رو با دستات میگیری و سعی میکنی باهاشون بازی کنه. خیلی حرکاتت شیرین و دوست داشتنیه.

پ.ن: حدود نیم ساعت پیش من و شما با هم رفتیم روی تخت و شما هم خیلی زود خوابت برد. من هم اومدم تا وبلاگت رو به روز کنم. امیدوارم دیگه بیدار نشی و البته خوابای خوب ببینی ...

  • مامان لیلا

سلام عزیز دل مادر

بالاخره انتخابات تموم شد و احتمالا همین دور کارش ساخته است! من هم که به خاطر این انتخابات فرصت نکردم خیلی برای شما مطلب بنویسم. گفتم حیفم میاد که تا سه روز دیگه که چهارماهت هم تموم میشه پیشرفت هات رو ثبت نکرده باشم.

- گفته بودم که یه مدته به پهلو میشی. موقع خواب هم همین کار رو می کنی تا خوابت ببره. بیشتر ترجیح میدی مامان کنارت بخوابه و شما دستش رو بگیری و بخوابی. پاهات رو توی شکمت جمع می کنی . این حالتت برای من تداعی دوران جنینی رو داره.

- هر زمانی که از خواب بیدار بشی می خندی. حتی اگه خیلی خوابت بیاد و چشمات رو نتونی باز نگه داری.

- یه دفتر برات درست کردم که توش یه سری شکل هندسی با کاغذ رنگی چسبوندم :) ظاهرا برای افزایش هوش مناسبه! هرچند که خیلی زود از نگاه کردن بهشون خسته میشی.

- این روزا وقتی بیداری انقدر بازی می کنی که وقتی خوابت میگیره انقدر خسته ای که زودی بیهوش میشی. کافیه وقتی داری چشمات رو میمالی بغلت کنم یا کنارت دراز بکشم. سریع به خوابی ناز و عمیق فرو میری. (مالوندن چشما یعنی من خیلی خوابم میاد)

- نمیدونم داری دندون درمیاری یا نه. ولی آب دهنت مدام آویزونه. مخصوصا بعد از خوردن شیر. پستونک رو هم توی دهنت که می کنم با لثه هات روش فشار میدی. البته وسایل دیگه مثل اسباب بازیات رو میبری سمت دهنت اما خیلی نمیکنی توی دهنت. با پارچه و ملافه بیشتر حال میکنی تا اسباب بازی.

- سه شنبه وقت واکسن چهارماهگی شماست. چند روز بعد از زدن واکسن می خوام ببرمت پیش آقای دکتر برای چکاپ. شاید آقای دکتر بگه غذای کمی برات شروع کنم. آخه حدودا دو هفته ایه که خیلی زود به زود گرسنه میشی و میترسم مامان از پس گرسنگست برنیاد :)


پسر عزیز من، تقریبا یه سال از حیات جسمانی شما میگذره. پارسال یه همچین روزایی شما توی دل مامان بودی و البته خودش هنوز خبر نداشت :)


  • مامان لیلا

سلام عزیز دل مادر

بیشتر از ده روزه که برات چیزی ننوشتم.چون الان نزدیک انتخاباته و من هربار که فرصت نشستن پای کامپیوتر رو می کنم مشغول خوندن اخبار میشم. هرچند که خبر خیلی خاصی هم نبوده که بخوام برات بنویسم. جز اینکه هفته ی پیش یه سر رفته بودیم قم. همه به اتفاق میگفتن که شما خیلی بزرگ شدی. خلاصه همه رو مشغول خودت کرده بودی. شب، قبل برگشتن هم روی پاهای باباجون نشسته بودی و باهاشون حرف میزدی و ریسه میرفتی. بابا محمود تا جایی که تونست فیلم گرفت. خلاصه در بدست آوردن دل باباجون سنگ تموم گذاشتی. یه عکس هم از شما قاب کردم و بردم قم تا شما همیشه اونجا حضور داشته باشی ؛)


الان هم خواب خوابی! از دیشب ساعت 12 که خوابیدی تا الان فقط ساعت دوازده و ربع تا یک ربع به دو بیدار شدی اونهم چشمات خواب بود هنوز! فکر کنم داری خستگی دیروز رو درمیاری. آخه دیروز از 3 بعد از ظهر که بیدار شدی تا 12 شب فقط یک ربع عصر و نیم ساعت هم شب خوابیده بودی و بقیه اش رو داشتی بازی میکردی. فقط خدا به من رحم کرد که باباجون و خانمی دیشب یه سر اومدن خونه ی ما و این یه سر اومدن به شام موندن تبدیل شد و تمام مدت خانمی باهات بازی کرد.

خلاصه شب که رفتیم توی رختخواب برای خواب شما بیهوش شدی. میدونی آخه همیشه آخر شب که میشه باید من و شما و بابامحمود با هم بریم سراغ خواب تا شما بخوابی. حتی اگه یکیمون هم بیدار باشه شما خوابت نمیبره. به قول بابا میگه این اخلاقت به من رفته! آخه یکی از دعواهایی که همیشه من و بابا داریم اینه که شبا زود نمیاد بخوابه و من هرچقدر هم خسته باشم وقتی بدونم بابا خوابه خوابم نمیبره!



  • مامان لیلا

سلام عزیزم

امروز شما 104 روزه شدی.

چند روز پیش با هم رفته بودیم مهمونی. خونه ی یکی از همکارای من که دختر کوچولوش دو ماه و نیم زودتر از شما به دنیا اومده بود. حوالی ساعت 6 شما لباس پوشیدی و تیپ زدی و خانمی همراه خاله زهرا اومد دنبالمون و رفتیم. خیلی بامزه بودین شما دوتا.

یکی از صحنه های خیلی قشنگی که اتفاق افتاد این بود که شما بردیم جلوی یکتا که بغل مادربزرگش بود. یکتا خانم با دستای کوچولوش دو تا دستای شما رو گرفت، شما هم شروع کردی صحبت کردن باهاش. خیلی قشنگ بود. چند دقیقه ای به همین حالت بودین. نمی دونستیم چی میگین ولی مکالمه با یه لگدی که شما به یکتا زدی تموم شد :دی

فیلمش رو هم گرفتیم یادت باشه حتما ببینی :)


عزیز دلم، از دو سه روز پیش شما شروع کردی به تلاش برای غلت زدن. پاهات رو بالا میبری و به پهلو میشی. معمولا این حرکت همراه با خوردن دستاته :)

از بازی های مورد علاقه ات هم چی بگم پسر که دلم خیلی پره :) خیلی از حالت خوابیده لذت نمیبری. دوست داری دستاتو بگیریم و خودتو بلند کنی و بنشینی. تازه به همین هم راضی نیستی، به پاهات فشار میاری و می ایستی و از روی هرکی که این بازی رو باهات میکنه مثل صخره بالا میری :) هرچند که این بازیها برای کمرت اصلا خوب نیست ولی مگه شیطونیای شما اجازه میده آروم باشی :)

دیگه اینکه دلت میخواد بغل باشی و توی خونه راه بری و این طرف و اون طرف رو نگاه کنی. خودمونیم توی این حالت خیلی مضحک میشی :دی

پریشب و دیروز خونه ی باباجون بودیم. با خانمی کلی بازی کردی و البته خودت رو لوس میکردی :) بنده ی خدا کمرش کلی درد گرفته بود از دست شما اما دلش نمیومد زمین بذارتت :)


پسرکم، این روزها ایام انتخاباته و من و شما به جای شرکت فعال در میتینگ های انتخاباتی با هم دیگه در منزل سر و کله میزنیم :)


پ.ن: به بابا میگم اگه بدونی چه روابط عاشقانه ای بین من و پسرم برقراره؟! میگه چه روابطی؟ گفتم مدتها توی چشمای هم خیره میشیم و بدون اینکه حرف بزنیم به هم نگاه می کنیم و لبخند میزنیم :)


عکس روز


قریونت برم که بدون اینکه مامان رو اذیت کنی خودت خوابت برد :*



  • مامان لیلا
سلام پسرم

- هر روز که میگذره داری بزرگتر میشی، حروف بیشتری به حرفایی که میتونی بگی اضافه میشه. از دیشب میتونی دو تا صدا رو با لحن متفاوت پشت سر هم بگی.

-دیگه ترجیح میدی نیازات رو با حرف زدن بهم بگی و اگه از خواب بیدار شده باشی یا خیلی بهت فشار بیاد گریه می کنی.

- وقتایی که بعد از یه خواب طولانی چند ساعته بیدار میشی خیلی خوش اخلاقی  و مدام میخندی. بعضی وقتا، وقتی باهات حرف میزنی یه جورایی انگار که خجالت کشیده باشی دستات رو می خوری

- جدیدا به دستات علاقه ی زیادی پیدا کردی و گاهی تا ته حلقت می کنی. یه جورایی دستات رو به پستونک ترجیح میدی و البته موقع خواب قضیه اش برات فرق می کنه :)

- به رومبلی خیلی علاقه داری! موقعی که بغلت می کنم و روی مبل میشینم شروع می کنی به حرف زدن و دستات رو روی رو مبلی می کشی و بازی می کنی :)

- با این وضعی که پیش میری فکر کنم زود راه بیفتی و بدوی. وقتی خوابیده ای می خوای بنشینی و وقتی نشسته ای می خوای بلند شی. بعضی وقتا روی پاهات راهت می بریم. تاتی تاتی می کنی و قدم بر میداری. البته این حرکت رو فکر کنم حدود دو هفته ات بود که بابا محمود باهات انجام داد و شمای فسقلی هم قدم  برمیداشتی :)

- روزی که سه ماهت تموم شده بود خیلی قیلفه ات بانمک شده بود. انگاری که یه جهش توی رفتارت رخ داده باشه. چشمات رو تا جایی که می تونستی باز میکردی و این طرف و اون طرف رو نگاه میکردی. البته این حرکت رو مامان قبلا ازت دیده بود، ولی این بار قضیه فرق می کرد و همه فهمیده بودن. عمه فاطمه میگفت انگاری چشمات رشد کرده :)

- در عین حال که خیلی مظلوم و آرومی، شیطنت از چشمات میباره و زیادی هم کنجکاوی :)

- فقط جای خواب خودت رو دوست داری. هیچ جای دیگه ای راحت نمی خوابی. وقتی به خونه ی خودمون و تخت خودت میرسی آرامش رو میشه از نگاهت فهمید. همیشه بیرون از خونه که هستیم نگاهات به من ملتمسانه است. انگار داری بهم میگی "مامان پس کی میریم خونه ی خودمون"

- مادر به فدای شما بشه، امروز قدت رو متر کردم، 64 سانتی متر!

- عاشقتم!
  • مامان لیلا

سلام پسر خوبم


- هفته ی قبل هر روز من و شما با هم بیرون بودیم.


- دیروز بردمت مرکز بهداشت تا بعد از 84 روز برات پرونده باز کنم. دوتا مرکز رفتم باز نکردن. گفتن باید بین 3 تا 5 روزگی میاوردی! خانومه خیلی خواست در حق من بچه به بغل که بچه اش داره گریه میکنه لطف کنه، وزنت رو گرفت. 6300 گرم.


- چند روزیه که در روز دقایقی رو به صورت دمر، البته در حالت بیداری، می خوابونمت تا توانایی هات زیاد بشه. حدود سی ثانیه آرومی ولی بعدش گریه میکنی. منم برات توضیح میدم که این کار برای تقویت ماهیچه های شماست و تشویقت می کنم تا به اسباب بازی هات برسی. شما هم با کلی تلاش چند سانتی میتونی بری جلو. البته  بماند که گردنت رو خیلی خوب میتونی بالا بگیریو روی ساعدت بایستی.


- با اینکه از روز اول گردنت رو می تونستی نگه داری ولی الان مدت زمانش بیشتر شده.


- حرف زدنت خیلی پیشرفت کرده، اگر حواست نباشه آغوو می گی! از بازی کردن باهات لذت میبرم.


- خیلی وقتا در حالت طاقباز که هستی سعی می کنی بلند شی. بعضی وقتا دستات رو میگیرم و با جمله ی "پاشو پاشو" تحریک میشی و بلند میشی :)


- یکی دو روزه وقتی توی پوشکت کثیف می کنی پاهات رو صاف دراز می کنی و تقریبا تکون نمی خوری . مدام با نگاهات دنبالم می کنی و منتظر می مونی تا بیام و پوشکت رو عوض کنم. :دی


- صبح ساعت 5 بیدار شدی و مامان رو بی خواب کردی. دوباره ساعت  8 بیدار شدی و مامان هم با شما بیدار شد. حدود 10 خوابت برد و تا میذاشتم روی تختت و می خواستم بخوابم گریه می کردی و دوست داشتی توی بغلم باشی! الان 1 ساعت و نیمه که خوابیدی و چون من دیگه خوابم نمی بره خیالت راحت شده و به خواب نازی فرو رفتی و سراغ مامان رو نمی گیری! حتما وقتی بزرگ شدی جبران می کنم!!!


عکس دیروز!

watching TV


محمدمهدی 83 روزه در حال تماشای تلویزیون!

  • مامان لیلا