سلام عزیز دل انقلابی من :دی
امروز من و شما و بابا محمود در گرمای هوای روز 24 خرداد رفتیم و رایمون رو به صندوق انداختیم. شما رو هم بردیم تا یاد بگیری که باید در انتخابات شرکت کرد :)
- ۰ نظر
- ۲۴ خرداد ۹۲ ، ۱۳:۳۰
سلام عزیز دل انقلابی من :دی
امروز من و شما و بابا محمود در گرمای هوای روز 24 خرداد رفتیم و رایمون رو به صندوق انداختیم. شما رو هم بردیم تا یاد بگیری که باید در انتخابات شرکت کرد :)
سلام عزیز دل مادر
بیشتر از ده روزه که برات چیزی ننوشتم.چون الان نزدیک انتخاباته و من هربار که فرصت نشستن پای کامپیوتر رو می کنم مشغول خوندن اخبار میشم. هرچند که خبر خیلی خاصی هم نبوده که بخوام برات بنویسم. جز اینکه هفته ی پیش یه سر رفته بودیم قم. همه به اتفاق میگفتن که شما خیلی بزرگ شدی. خلاصه همه رو مشغول خودت کرده بودی. شب، قبل برگشتن هم روی پاهای باباجون نشسته بودی و باهاشون حرف میزدی و ریسه میرفتی. بابا محمود تا جایی که تونست فیلم گرفت. خلاصه در بدست آوردن دل باباجون سنگ تموم گذاشتی. یه عکس هم از شما قاب کردم و بردم قم تا شما همیشه اونجا حضور داشته باشی ؛)
الان هم خواب خوابی! از دیشب ساعت 12 که خوابیدی تا الان فقط ساعت دوازده و ربع تا یک ربع به دو بیدار شدی اونهم چشمات خواب بود هنوز! فکر کنم داری خستگی دیروز رو درمیاری. آخه دیروز از 3 بعد از ظهر که بیدار شدی تا 12 شب فقط یک ربع عصر و نیم ساعت هم شب خوابیده بودی و بقیه اش رو داشتی بازی میکردی. فقط خدا به من رحم کرد که باباجون و خانمی دیشب یه سر اومدن خونه ی ما و این یه سر اومدن به شام موندن تبدیل شد و تمام مدت خانمی باهات بازی کرد.
خلاصه شب که رفتیم توی رختخواب برای خواب شما بیهوش شدی. میدونی آخه همیشه آخر شب که میشه باید من و شما و بابامحمود با هم بریم سراغ خواب تا شما بخوابی. حتی اگه یکیمون هم بیدار باشه شما خوابت نمیبره. به قول بابا میگه این اخلاقت به من رفته! آخه یکی از دعواهایی که همیشه من و بابا داریم اینه که شبا زود نمیاد بخوابه و من هرچقدر هم خسته باشم وقتی بدونم بابا خوابه خوابم نمیبره!
سلام عزیزم
امروز شما 104 روزه شدی.
چند روز پیش با هم رفته بودیم مهمونی. خونه ی یکی از همکارای من که دختر کوچولوش دو ماه و نیم زودتر از شما به دنیا اومده بود. حوالی ساعت 6 شما لباس پوشیدی و تیپ زدی و خانمی همراه خاله زهرا اومد دنبالمون و رفتیم. خیلی بامزه بودین شما دوتا.
یکی از صحنه های خیلی قشنگی که اتفاق افتاد این بود که شما بردیم جلوی یکتا که بغل مادربزرگش بود. یکتا خانم با دستای کوچولوش دو تا دستای شما رو گرفت، شما هم شروع کردی صحبت کردن باهاش. خیلی قشنگ بود. چند دقیقه ای به همین حالت بودین. نمی دونستیم چی میگین ولی مکالمه با یه لگدی که شما به یکتا زدی تموم شد :دی
فیلمش رو هم گرفتیم یادت باشه حتما ببینی :)
عزیز دلم، از دو سه روز پیش شما شروع کردی به تلاش برای غلت زدن. پاهات رو بالا میبری و به پهلو میشی. معمولا این حرکت همراه با خوردن دستاته :)
از بازی های مورد علاقه ات هم چی بگم پسر که دلم خیلی پره :) خیلی از حالت خوابیده لذت نمیبری. دوست داری دستاتو بگیریم و خودتو بلند کنی و بنشینی. تازه به همین هم راضی نیستی، به پاهات فشار میاری و می ایستی و از روی هرکی که این بازی رو باهات میکنه مثل صخره بالا میری :) هرچند که این بازیها برای کمرت اصلا خوب نیست ولی مگه شیطونیای شما اجازه میده آروم باشی :)
دیگه اینکه دلت میخواد بغل باشی و توی خونه راه بری و این طرف و اون طرف رو نگاه کنی. خودمونیم توی این حالت خیلی مضحک میشی :دی
پریشب و دیروز خونه ی باباجون بودیم. با خانمی کلی بازی کردی و البته خودت رو لوس میکردی :) بنده ی خدا کمرش کلی درد گرفته بود از دست شما اما دلش نمیومد زمین بذارتت :)
پسرکم، این روزها ایام انتخاباته و من و شما به جای شرکت فعال در میتینگ های انتخاباتی با هم دیگه در منزل سر و کله میزنیم :)
پ.ن: به بابا میگم اگه بدونی چه روابط عاشقانه ای بین من و پسرم برقراره؟! میگه چه روابطی؟ گفتم مدتها توی چشمای هم خیره میشیم و بدون اینکه حرف بزنیم به هم نگاه می کنیم و لبخند میزنیم :)
عکس روز
قریونت برم که بدون اینکه مامان رو اذیت کنی خودت خوابت برد :*
سلام پسر خوب مامان
امروز سه شنبه 31 اردیبهشته و شما 94 روزگی رو تموم کردی و البته مهمتر از اون اینکه چند روز پیش جشن تولد سه ماهگیت بود!
عزیز دل مادر، اگه از رشد و جهشی که توی حرکات و تواناییهات کردی بگذریم یه خبر خیلی مهم برای هفته ی پیش دارم. شما اولین سفرت رو به پابوس آقا امام رضا علیه السلام رفتی. خیلی سفر خوبی بود. مامان یک سال و نیم بود که به زیارت نرفته بود و این بار همراه شما و با حضور شما خیلی زیارت خوبی داشتیم.
شکر خدای مهربون شما توی مسیر اصلا اذیت نکردی، مثل همیشه.
سفر ما از عصر روز چهارشنبه ی هفته ی گذشته، 25 اردیبهشت، شروع شد. توی این سفر عمه فاطمه همسفرمون بود. حدود ساعت 5 و نیم عمه رو از جلوی ترمینال برداشتیم و راهی شدیم.
محمدمهدی که توی ماشین، روی پای مامان خوابش برده بود
توی راه چندبار نگه داشتیم که یا شما شیر بخوری یا پوشکت رو عوض کنیم. تقریبا 4 و نیم صبح بود که رسیدیم به خونه. شما که خواب بودی بیدار شدی و شیر خوردی و به خوابت ادامه دادی تا فردا ظهر. عصر حوالی ساعت 5 بود که می خواستیم بریم حرم اما شما باز هم خواب بودی. تا 6 و نیم صبر کردیم ولی بیدار نشدی. بالاخره مجبور شدم بیدارت کنم تا آماده بشی. تا خواستم پوشکت رو عوض کنم ظبق معمول یادت افتاد که می خوای یه کارایی بکنی. خلاصه یک ساعتی منتظر شما موندیم و ساعت 7 و نیم موفق شدیم از در خونه بزنیم بیرون و برای نماز برسیم حرم. تا رسیدیم به حرم شما خوابت برد. حرم خیلی شلوغ بود. آخه شب جمعه بود و شب لیله الرغائب. ما بعد از نماز رفتیم توی رواق دارالحجه و روبروی اون دیواری که به حرم آقا نزدیکتره نشستیم. بعد از یک ساعت گریه ی گرسنگی شما شروع شد و من و بابا اومدیم سمت خونه و عمه فاطمه موند تا نماز اون شب رو بخونه.
فردای اون روز شما رو نبردیم حرم. چون خیلی خسته میشدی و از طرفی نگران بودیم که یک وقت مریض نشی. من و بابا نوبتی میرفتیم حرم. شنبه صبح هم اونجا بودیم و آخرین باری که رفتیم حرم شما رو هم بردیم. این بار حرم خیلی خلوت بود. رفتیم همون جای قبلی نشستیم و البته شما این بار هم مدت زمان بیشتری خواب بودی :)
اومدیم خونه و مشغول استراحت شدیم. قرار بود عصر حرکت کنیم. من از بابا خواسته بودم کمی دیرتر بریم تا پسرمون توی راه آفتاب و گرما اذیتش نکنه. اما باد و بارونی گرفته بود هوا. بابا گفت حالا که اینجوریه زودتر راه بیفتیم. البته مامان هرچی سعی کرد سریع جمع و جور کنه نشد. البته ساعت دو و نیم تا سه و نیم منتظر آماده شدن آقا پسر بودیم ؛)
نیم ساعتی از راه افتادنمون نگذشته بود که شما خوابت برد.
فاصله ی بین نیشابور تا سبزوار بارون میومد. نزدیکای شاهرود برای نماز و البته تعویض پوشک شما نگه داشتیم. وقتی خواستیم راه بیفتیم شروع کردی گریه کردن. از سفر خسته شده بودی. دلت می خواست کمرت به یه جای صاف برسه. حق داشتی، این کریر و این که همش توی بغل بودی کمرت رو خیلی خسته کرده بود. مامان برات روی پاش تشک صاف گذاشت و کمی آروم گرفتی. به شاهرود که رسیدیم برای شام رفتیم یه رستوران و شما رو که روی میز گذاشتیم آروم شدی و چند دقیقه بعدش خوابت برد.
عمه فاطمه رو شاهرود پیاده کردیم خونه ی دوستش و من هم عقب پیش شما نشستم تا جای خوابت رو درست کنم. ساعت ده و نیم بود که از شاهرود راه افتادیم. توی راه یه بار بیدار شدی و شیر خوردی اما این بار دیگه نگه نداشتیم. حدودای ساعت 2 بود که رسیدیم تهران. اما به یه ترافیک سنگینی خوردیم نصفه شبی که نگو! خلاصه حدود ساعت سه و نیم بود که رسیدیم خونمون.
عزیز دل مادر، هنوز بعد از سه روز خستگی شما از تنت در نیومده. البته بماند که این مامان شما هم هر روز شما رو از خونه بیرون برده و شما یه استراحت کامل نتونستی بکنی :)
محمدمهدی که هنوز خستگی سفر از تنش در نیومده، بعد از یک مشت و مال حسابی و نرمش
این هم از سفرنامه ی اولین پابوس عشق شما ؛)
سلام پسر خوبم
- هفته ی قبل هر روز من و شما با هم بیرون بودیم.
- دیروز بردمت مرکز بهداشت تا بعد از 84 روز برات پرونده باز کنم. دوتا مرکز رفتم باز نکردن. گفتن باید بین 3 تا 5 روزگی میاوردی! خانومه خیلی خواست در حق من بچه به بغل که بچه اش داره گریه میکنه لطف کنه، وزنت رو گرفت. 6300 گرم.
- چند روزیه که در روز دقایقی رو به صورت دمر، البته در حالت بیداری، می خوابونمت تا توانایی هات زیاد بشه. حدود سی ثانیه آرومی ولی بعدش گریه میکنی. منم برات توضیح میدم که این کار برای تقویت ماهیچه های شماست و تشویقت می کنم تا به اسباب بازی هات برسی. شما هم با کلی تلاش چند سانتی میتونی بری جلو. البته بماند که گردنت رو خیلی خوب میتونی بالا بگیریو روی ساعدت بایستی.
- با اینکه از روز اول گردنت رو می تونستی نگه داری ولی الان مدت زمانش بیشتر شده.
- حرف زدنت خیلی پیشرفت کرده، اگر حواست نباشه آغوو می گی! از بازی کردن باهات لذت میبرم.
- خیلی وقتا در حالت طاقباز که هستی سعی می کنی بلند شی. بعضی وقتا دستات رو میگیرم و با جمله ی "پاشو پاشو" تحریک میشی و بلند میشی :)
- یکی دو روزه وقتی توی پوشکت کثیف می کنی پاهات رو صاف دراز می کنی و تقریبا تکون نمی خوری . مدام با نگاهات دنبالم می کنی و منتظر می مونی تا بیام و پوشکت رو عوض کنم. :دی
- صبح ساعت 5 بیدار شدی و مامان رو بی خواب کردی. دوباره ساعت 8 بیدار شدی و مامان هم با شما بیدار شد. حدود 10 خوابت برد و تا میذاشتم روی تختت و می خواستم بخوابم گریه می کردی و دوست داشتی توی بغلم باشی! الان 1 ساعت و نیمه که خوابیدی و چون من دیگه خوابم نمی بره خیالت راحت شده و به خواب نازی فرو رفتی و سراغ مامان رو نمی گیری! حتما وقتی بزرگ شدی جبران می کنم!!!
عکس دیروز!
محمدمهدی 83 روزه در حال تماشای تلویزیون!
امروز برای اولین بار اسباب بازیت رو با دست خودت گرفتی.
داستان از اینجا شروع شد که صبح موقع بازی من پستونک شما رو گرفته بودم و باهاش باهات بازی می کردم. می زدم به لبت و عقب میکشیدمش. شما دوتا دستات رو قلاب کرده بودی دور دست من و تلاش میکردی تا پستونک رو بکنی توی دهنت. خودمونیم مادرجون عجب زوری داشتی ؛)
دفعه ی بعد نشسته بودی توی ساک حملت(کریر). من توپ رو گرفتم جلوی صورتت. با دستت گرفتیش! خواستم امتحان کنم که اتفاقی نبوده باشه. از دستت گرفتم و جهتش رو عوض کردم(آخه اون قسمتی که گرفته بودی دستت یه خورده اش پاره شده بود). بازهم گرفتی و تکونش دادی. کلی ذوق کرده بودم. عروسکی آوردم گذاشتم روی دستت. سعی می کردی بگیریش. کلی تلاش کردی، نمی تونستی، ناراحت شده بودی. توی یک لحظه گرفتی و داشتی همینجوری غر میزدی. من که کلی ذوق کرده بودم تشویقت کردم. یه لحظه توجهت جلب شد و خندیدی. عروسک رو تکون دادی :*
همین نیم ساعت پیش هم که توپ رو دوباره دادم دستت با دوتا دستت گرفتی و باهاش بازی کردی.
راستی محمدمهدی مادر، شما دیگه بابا رو هم خیلی قشنگ میشناسی. امروز که بابا اومد خونه کلی با بابا خندیدی و بازی کردی.
چند روزی هم هست که دایره ی صداهایی که در میاری بیشتر شده. البته من هنوز آغوو رو دارم باهات کار می کنم و یه دفعه بیشتر نشنیدم که بتونی بگی :)
راستی پسر گلم، هفته ای که گذشت پر از اتفاق بود، از استخر رفتن من و شما و پشت فرمون نشستن من در حضور شما و رفتنون به قم و بازی شما با عمه ها و باباجون و مامان جون و خلاصه خیلی اتفاقای دیگه. اما من اصلا فرصت نوشتن هیچکدوم رو نکردم.
الان شما روی تختت دراز کشیدی و داری مامان رو صدا میکنی. چون خوابت میاد و داری میپی مامان بیا و کمک کن من بخوابم. پس تا پسرم عصبانی نشده من برم و بخوابونمش :)
سلام پسرم
دیروز برای دومین بار رفتیم مطب آقای دکتر.
آخه آقا پسر ما چند روزی بود که باز هم خیلی داشت شیر برمیگردوند! از ساعت 7 شب به بعد بعد از هربار شیر خوردن حسابی مامانشو آبیاری می کرد.
مشخصات شما به شرح زیر بود:
سن: 70 روز
وزن بالباس: 6200 گرم
وزن خالص: 6000 گرم (به گفته ی دکتر مناسب برای پایان 4 ماه)
قد:59 سانتی متر (به گفته ی دکتر مناسب برای پایان 3 ماه)
ماشاالله ...
دکتر گفت بچه ی تپلیه!
وقتی آقای دکتر داشت صدای قلب و قفسه سینه ات رو گوش میداد داشتی می خندیدی :) تازه آقای دکتر یه حرف دیگه هم زد که شما لبخندت واشد اما زشته اینجا بخوام بگم چی بود ؛) بزرگ که شدی خودم برات تعریف می کنم.
خلاصه پسر گلم، مثل دفعه قبلی باز هم گفتن که شما پرخوری می کنی. قرار شد فاصله ی بین شیر دادن رو زیاد کنم. در واقع از زمانی که شما اظهار گرسنگی کردی نیم ساعت تا 45 دقیقه باید سرت رو گرم کنم و بعدش بهت شیر بدم. دیشب تقریبا همین کار رو کردم که البته نتیجه این شد که مدت زمان کمتری برای آبیاری مامان صرف میشد و در فواصل هر بار برگردوندن شیر شما یک استراحتی می کردی!
این هم عکس آقا پسر وقتی از مطب برگشتیم. توی ماشین خوابش برده بود.
سلام عزیز دل مادر
امروز رفتیم واکسن دوماهگی شما رو زدیم.
صبح ساعت 7 بود که شما خودت از خواب بیدار شدی و شاد و سرحال داشتی با عروسکای آویزت بازی می کردی. من هم بلند شدم و بابا رو بیدار کردم و شروع کردیم به آماده شدن.من شما رو حاضر کردم و بابا میز صبحانه رو. بعد از خوردن صبحانه من هم به شما قطره استامینوفن دادم و رفتیم به سمت مرکز بهداشت. فکر می کردم امروز که بریم قد و وزنت رو هم اندازه میگیرن اما اونجا بهمون گفتن که برای تشکیل پرونده باید بریم یه مرکز دیگه. برای همین هم موفق نشدیم قد و وزن شما رو بگیریم. اما مامان در اولین فرصت حتما شما رو میبره و برات تشکیل پرونده میده.
خلاصه عزیز دلم شما اولش خواب بودی و خانمی که می خواست واکسن بزنه گفت که باید بیدارت کنیم. اسمت رو پرسید و علت دیر بردنت رو. من هم گفتم که منتظر بودیم تا ختنه اش بیفته. مامان شما رو از خواب بیدار کرد و نوبت واکسنت شد. اول قطره ی فلج اطفال رو دادن خوردی و بعدش اولین آمپول توی پای چپت. برای پای چپ واکسن سه گانه میزنن که خیلی هم درد داره.مامان پات رو محکم گرفته بود. الهی بمیرم برات که خیلی گریه کردی. همین جوری داشتی گریه میکردی که بدنت رو برگردوندیم تا پای راستت رو هم بزنن. جیغ خیلی بلندی کشیدی. خیلی بیشتر از قبلی گریه کردی و گریه ات هم بند نمیومد. اومدیم توی ماشین نشستیم. خانم گفته بود 10 دقیقه صبر کنید ممکنه بالا بیاره. اگر بالا آورد برش گردونید تا قطره رو دوباره بهش بدم.
شما توی ماشین توی بغل مامان یه خورده گریه کردی و خوابت برد. بابا محمود ما رو گذاشت خونه و رفت سر کار. شما رو که گذاشتم روی تختت خواب و بیدار بودی. حوالی 10 بود که بلند شدی برای شیر خوردن. شیر خوردی و خوابت برد. یک ساعت بعد از خواب بیدار شدی. درد داشتی. اولش آروم گریه میکردی ولی بعدش کم کم گریه هات زیاد شد و شروع کردی به گریه کردنی که آروم هم نمیشدی. کلی بغلت کردم و نازت کردم و راهت بردم ولی هنوز گریه میکردی. دیگه شروع کردم باهات حرف زدن که یه خورده آروم شدی و به حرفای مامان گوش میدادی ولی درد داشتی. تا یه تکون کوچولو میدادمت که مثلا جات رو روی دستم بهتر کنم شروع میکردی به گریه کردن. انقدر گریه کردی که از گوشه ی چشمت برای اولین بار اشک سرازیر شد :( ساعت که 12 شد با کلی تلاش قطره استامینوفنت رو دادم تا ساعت 1:15 بغلم بودی. برات داستان تعریف کردم. داستان مریضی امام حسن(ع) و امام حسین(ع) اینکه بعد سه روز روزه غذاشون رو میدادن به آدمای نیازمند. یه خورده که احساس کردم آروم شدی خواستم پوشکت رو عوض کنم که باز هم شروع کردی به نا آرومی کردن. اما چاره ای نداشتم مجبور بودم. اما آرومتر از قبل بودی. کلی قربون صدقه ات رفتم و نازت کردم و تونستم یه خورده بهت شیر بدم بخوری. تقریبا 20 دقیقه بعدش خوابت برد. اما احساس می کردم تب داری.
حدودا 2 ساعت خواب بودی. توی این دو ساعت مامان موفق شد برای خودش نهار آماده کنه. اما تا اومد بخوره طبق معمول( ؛) ) شما بیدار شدی. البته باز هم با گریه. ساعت 4 بود و نوبت قطره استامینوفن. من هم قبل از اینکه بغلت کنم قطره رو دادم بهت. گریه ی شما بیشتر میشد که کمتر نمیشد :( پسرکم موقع ختنه انقدر گریه نکرده بودی که امروز کردی. معلوم بود که خیلی درد داری.
بغلت کردم. بدنت به نظرم داغ بود. خوشبختانه بدون مشکل شیر خوردی و بلافاصله هم خوابت برد. وقتی خوابیدی برات درجه تب گذاشتم که می گفت دمای بدنت سی و هفته و این یعنی تب نداری. البته من فکر می کنم در حد نیم درجه تب کرده باشی.
خلاصه پسر عزیز من خوابید تا ساعت 5:30 و وقتی بیدار شد انگار دیگه درد نداشت. تب هم نداشت.