- ۰ نظر
- ۲۰ آذر ۹۲ ، ۲۲:۱۴
سلام گل مادر که الان حدود ده روزه که مریضی
همونطور که توی پست قبلی نوشتم دچار مشکل تب و اسهال شدی. تا فردا ظهرش این وضعیت ادامه داشت که بردیمت دکتر. اقای دکتر گفت که خودمون کار رو خراب کردیم و یه چیزی دادیم خوردی که اینجوری شدی. دوتا شربت داد. دی سیکلومین و کوتریموکسازول که تا 5 روز باید میخوردی. خلاصه دو روزی شکمت روان بود و چیزی شبیه عفونت دفع میکردی و بعدش خوب شدی. به گفته ی دکتر تا 5 روز که میشد پنجشنبه دارو رو دادم بهت. اخر هفته هم رفته بودیم قم و دو روزی اونجا بودیم. ضمنا پرهیز غذایی هم داشتی و فقط باید برنج و گوشت و هویج میخوردی. از روز جمعه دوباره خروجی هات شل شد و تا دیروز که یکشنبه بود تبدیل به اسهال شد. از دیشب هم تب بالایی کردی و مدام بیقراری میکردی و مامان هم پاشوره ات میکرد و باهات بازی میکرد نصفه شبی تا بخندی. صبح که از خواب پاشدی و شکمت کار کرد بهتر بودی و یه ساعت بعد خوابیدی اما از خواب که با گریه بیدار شدی داشتی توی تب 40 درجه میسوختی. زنگ زدم به خاله که گفت زودی ببرمت بیمارستان. زنگ زدم به بابا که قرار شد ساعت 3 خونه باشه که ببریمت پیش دکتر خودت. بابا زودتر اومد خونه. ساعت هنوز یک نشده بود. دلش طاقت نیاورده بود. اما خدا خیرش بده وقتی اومد شما یه مقدار بیقراریت کمتر شد. کمک کرد برات گوشت کباب کرد و ریخت توی غذات و میکس کرد و من دادم خوردی. بعدش هم شما خوابیدی یک ساعتی و حوالی سه و ربع بیدار شدی و رفتیم دکتر. آقای دکتر گفت که در معاینه همه چیز خوبه و باید ازمایش کشت مدفوع بدی. اما از اونجا که شما تا ساعت 9.5 شب دیگه کاری نکردی ازمایش به صبح موکول شد. الان هم حدود نیم ساعتی هست که بعد کلی بیتابی و بدقلقی خوابیدی. البته خدا رو شکر یه مقدار تبت اومده پایین که احتمالا اثر استامینوفن هستش. امیدوارم تا صبح دیگه بالا نره و شما بتونی راحت بخوابی ...
سلام میوه ی دلم
الان ساعت حدودای چهار رو ربع صبحه و شما کنار من خوابیدی و گهگاهی توی خواب ناله میکنی. امشب هم مثل دیشب با گریه از خواب بیدار شدی و اینبار دیگه متوجه شدم که گریه ات بی دلیل نبوده و پوشکت کثیف شده. اخه یه مقدار شکمت روان شده این روزها و لای پات هم سوخته. خلاصه در بین اشک و گریه ی شما با کمک بابامحمود شستیمت و کلی هم قربون و صدقه ات رفتم تا اروم شی و بهت اطمینان دادم که نمیذارم پات سوخته بمونه.
سلام بر پسر عزیزتر از جانم
امروز اولین روز از ماه دهم زندگی شماست. از دیشب ساعت شمار روز تولد شما رو دارم. از جمعه شبی که پسرکم تلاشهاش رو شروع کرده بود برای اومدن به این دنیا. برای یادآوری اون روز پست مربوط به اون روز رو هم نگاهی انداختم. همین ساعت ها بود که بابا محمود اومده بود خونه و منتظر بودیم تا اذان بشه و نماز بخونیم و بریم بیمارستان. من نباید نهار میخوردم اما برای بابا ماکارونی گرم کرده بودم و خورد و نماز خوندیم و چندتا عکس و فیلم گرفتیم و تماس گرفتیم آژانس اومد و رفتیم.
وقتی رسیدیم بیمارستان و مطمئن شدیم که دردای مامان مال زایمانه و شما داری به این دنیا میای بابا رفت که کارای مربوط به پذیرش بیمارستان رو انجام بده و توی همین فاصله خاله نسرین هم رسید. با خاله زهرا هم تلفنی صحبت کردم و گفت که اون لحظه ای که اولین صدای گریه ی شما رو میشنوم فقط و فقط برای خودت دعا کنم. طفلکی خاله اون روز دانشگاه هم داشت و البته زود اومده بود بیرون که برسه بیمارستان و من رو قبل از رفتن به اتاق عمل ببینه که موفق نشده بود. بقیه ی داستان رو هم که کم و بیش برات قبلا تعریف کردم.
محمدمهدی من، دیشب متوجه شدم که دندون چهارمت هم جوونه زده. امیدوارم همه ی مشکلاتی که این مدت داشتی اعم از اسهال و کمی استفراغ و بهونه گیری و آبریزش بینی (که نمیدونم به این موضوع ربط داره یا نه) و بی خوابی ها و سایر مشکلاتت کم کم رفع بشه.
از امروز به بعد باید تنوع غذاییت رو بیشتر کنم و برات غذاهای انگشتی بذارم که بخوری. برای شروع امروز می خوام تکه های هویج پخته شده برات بذارم. راستی از این ماه به بعد دیگه با خیال راحت میتونم بهت کته و خوراک های مختلف بدم بخوری.
راستی از خوابت بگم که فکر میکنم راه خوابوندنت رو کشف کرده باشم. یعنی سه، چهار روزه که ملحفه پیچت میکنم و توی روز روی پام میذارمت و البته تکون های بالا به پایینی میدمت به جای چپ و راستی و شبها هم توی بغلم راهت میبرم و برات لالایی میخونم. فعلا که این روش جواب داده. حتی بعضی وقت ها نیمه شب ها هم که بیدار میشی و از بی خواب شدن کلافه ای میپیچمت لای ملحفه و می خوابی. البته خودت هم از این موضوع استقبال می کنی و تا می بینی دارم ملحفه رو میپیچم آروم میگیری. انگاری انقدر بدنت از ورجه وورجه درد میکنه که اینجوری به آرامش میرسی.
خلاصه اینکه خواب شبت رو دارم برای ساعت 10 شب منظم می کنم. خواب شبت که منظم شد کم کم میریم سراغ خواب طول روز تا ببینیم خدا چی می خواد.
سلام عزیزم
شما امسال اولین محرم عمرت رو داری میگذرونی.
چند شب اول رو طبق معمول هر سال رفتیم مسجد دانشگاه. به جز شب جمعه که اون هم به خاطر اینکه شبش خونه ی باباجون بودیم و تولد خانمی بود و اینکه دیدم اگر بریم مسجد شما خیلی خسته میشی و صبح که می خوایم بریم همایش شیرخوارگان شما اذیت میشی. اما تا شب از خونه ی باباجون برگردیم خونه دیر شد و شما تازه ساعت 12 و توی ماشین خوابیدی. از اونجا که این چند روزه هم خوابت حسابی به هم ریخته بود و خسته شده بودی دلم نیومد صبح از خواب بیدارت کنم و البته شما هم تا ساعت 10 و ربع خواب خواب بودی. برای همین هم این برنامه رو از دست دادیم :(
اما یه متن نذرنامه داشتن که حیفم اومد برات نذارم.
امیدوارم همونجور که آرزوش رو دارم یار و یاور امام زمان عجل الله تعالی فرجه باشی و اگه اون روزی که آقامون اومد شما بودی و ما توفیق بودن رو نداشتیم به جای ما هم سربازی آقا رو بکنی.
خلاصه تا شب پنجم رفتیم مسجد اما از پریشب شما حالتهای سرماخوردگی داشتی. سرفه و آبریزش بینی. برای همین مامان دیروز بردت دکتر که آقای دکتر هم گفت که مشکل سرماخوردگی نیست و از آلودگی هواست. دوتا شربت داد و گفت که از خونه بیرون نریم. شکر خدا فعلا شما بهتری و ما هم این شبها رو در خانه و روبروی تلویزیون عزاداری میکنیم.
من خیلی زودتر از اینها می خواستم این پست رو بذارم اما چون می خواستم یه عکس با بلوز مشکیت ازت بگیرم دیر شد. که موفق به اونکار هم نشدم.
عکس زیر رو هم پریشب گرفتم توی مراسم و در حالیکه توی بغل مامان خواب بودی.
راستی گل پسرم
سه شنبه هفته ی گذشته، یعنی در سن 8 ماه و 16 روزگی سومین دندونت در اومد. شب اول محرم بود که اومدیم خونه و من می خواستم به شما قطره ی آهنت رو بدم که دیدم دندون قشنگت جوانه زده و این روزها هم شدیدا درگیر در آوردن دندون چهارمی. :)
از تواناییهای دیگه شما هم بگم که داری سعی می کنی بدون گرفتن دست به جایی بایستی. حروف بیشتری هم به دایره ی حروفت اضافه شده :)
صوت شکایتت هم عموما "نَ نَ نَ نَ نَ ...." هستش.
خوب دیگه عزیز دلم برا امروز فعلا کافیه و مامان باید بره به کاراش برسه.
پس تا بعد ...
سلام پسرم
خیلی از دستت شاکیم! آخه بچه جون شما باید یه جوری بخوابی دیگه. لالایی میخونم گریه میکنی. میذارمت روی پام تکونت بدم لگد میزنی. سرتو روی بالشتت نمیذاری. همش از در و دیوار بالا میری! من چیجوری باید به شما بفهمونم که این کارا برای وقت خواب نیست!
امروز یه حرکتی رفتی که طاقتم تموم شد و تصمیم گرفتم زندانیت کنم. بعد از اینکه بعد کلی جیغ و داد نخوابیدی من هم باهات قهر کردم (که عمرا فهمیده باشی باهات قهرم) و حدود یه ربعی به حال خودت رها کردم و تصمیم گرفتم ارتفاع تختت رو زیاد کنم تا دیگه نتونی از توش در بیای!
اول شاد و خوشحال بودی و بازی میکردی
اما یه خورده که گذشت دیدی که انگار زندانی شدی و شروع کردی به سر و صدا.
سلام پسر عزیزم
امروز 246 امین روز از زندگی شما و اولین روز ماه نهم زندگی شماست. این روزها با بابا زیاد صحبت میکنیم راجع به بزرگ شدن شما و افزایش تواناییهای شما.
راستی عزیز دلم. بابا محمود نصفه شب پنجشنبه از سفر برگشت و باید برات تعریف کنم که چه بلایی سرش آوردیم :)
چهارشنبه شب شما خیلی بدقلق بودی. از ساعت 5 و نیم عصر که با گریه از خواب بیدار شدی تا ساعت 10 و نیم شب که بخوابی یه سره آویزون من بودی و تا میذاشتمت زمین گریه میکردی. خلاصه کلی بازی و شادی و تفریح کردیم و مامان هم حسابی خسته شد و البته علائم سرماخوردگی در من پدیدار شد. خلاصه ساعت 10 و نیم بود که شما بالاخره خوابت برد و من هم با بابا تماس گرفتم که گفت همدان هستن و اتوبوسشون خیلی آروم میاد و بعیده زودتر از 2 و 3 نصفه شب برسن. خلاصه از من اصرار و از بابا انکار برای رفتن به استقبالش در ترمینال و بالاخره تسلیم امر بابا شدم. من هم که خیلی حالم بد بود و خسته هم بودم تصمیم گرفتم که بخوابم، دو سه شب هم بود که شما بدقلقی میکردی و من نتونسته بودم خوب بخوابم. از اونجا که خواوبم نمیبرد یه قاشق شربت دیفن هیدرامین خوردم تا زود و راحت بخوابم. طبق معمول عادت هرشب که بابا نیست هم کلید رو گذاشتم پشت در خونه.
خلاصه من خوابم برد و البته چند بار با صدای گریه ی شما بیدار شدم که بعضی وقتاش شیر می خواستی. ساعت حدود 4 و ده دقیقه بود که شما دوباره بیدار شدی و گرسنه بودی. از اون طرف صدای زنگ در رو شنیدم. به خیال اینکه بابا کلید داره و میاد داخل بلند نشدم. برای بار دوم که زنگ در زده شد گفتم حتما یه مشکلیه که بابا در نمیزنه. خلاصه پستونک رو کردم توی دهن شما و بلند شدم. غافل از اینکه ،بعله، کلید پشت در بوده و بابای عزیز خسته ی از سفر برگشته یه نیم ساعتی پشت در مونده بوده. این وسط هم هرچی تلفن خونه و موبایل و زنگ در رو زده من بیدار نشدم که نشدم. خلاصه وقتی از پشت در صدای گریه شما رو شنیده دوباره زنگ زده. برام جالب بود که من با اونهمه سر و صدای بابا بلند نشده بودم ولی با صدای شما بیدار شدم :*
خلاصه این هم از خاطره ی استقبال گرم من و شما از بابا بعد از یه سفر حدودا ده روزه بود :دی
ساعت 10:51 صبح روزی که بابا اومد!
عزیز دل مادر، توی این ده روزی که بابا نبود شما تواناییهات یکدفعه ای زیاد شد.
یعنی میشه گفت هفته ی آخر ماه هشتم. خودت تونستی راحت بشینی. توی چهار دست و پا فعال شدی. سعی در ایستادن کردی و موفق شدی. وقتی که میشینی تعادل خودت رو حفظ میکنی که نیفتی. غذا که به دستت میاد میبری سمت دهنت، البته هرچی که دست میاد این کار رو میکنی :دی
خلاصه دیگه حسابی بزرگ شدی. و فکر کنم که دوباره می خوای دندون در بیاری. یکی دو هفته ایه که خوابت خیلی همراه با ناراحتیه و صبحها با گریه بیدار میشی و البته زود هم بیدار میشی. امروز صبح که داشتی ناراحتی میکردی با انگشتم لثه هات رو مالیدم که آروم شدی. امیدوارم امروز و فردا این دندونا بزنن بیرون و راحتت کنن.
و البته در راستای تغییر ماه عادت خواب شما هم احتمالا تغییر میکنه. دیروز که قم بودیم عمه سکینه گذاشته بودتت روی پات و با لالایی خوابت برده بود. دیشب هم بابا خوابت کرد و همین دو ساعت پیش هم خودم وقتی دیدم خیلی خوابت میاد و خوابت نمیبره گذاشتمت روی پام و دعای فرج و سوره های حمد و توحید رو خوندم تا خوابت برد. البته قبلش اومدم لالایی بخونم که خوشت نیومد :دی
الان هم از خواب بیدار شدی و نشسته اینجا روبروی من و داری حرف میزنی. شیرین زبون من :*
سلام به پسرم که دیگه مرد شده و خودش روی پای خودش می ایسته.
بعد از سه شب برگشتیم خونه ی خودمون.
شما یه حمام آب گرم کردی و نیم ساعتی توی حمام آب بازی کردی. از حمام که اومدیم بیرون حسابی خسته بودی و حدود یک ساعت و نیم خوابیدی.
مامان هم توی این فاصله به کارهای خودش منجمله اون همه سبزی قرمه ای که خریده بود و باید پاک میکرد رسید.
مرحله ی دومی بیدار شدنت جزو مقاطع حساس زندگیت بود. من توی آشپزخونه مشغول شستن سبزی ها بودم و گه گاهی هم به شما نگاه می کردم که کار خطرناک نکنی. یه بار که سرم رو برگردوندم دیدم پسرک من از مبل گرفته و خودش رو بلند کرده و ایستاده! یه خورده که ایستادی تلپ خوردی زمین و دوباره سعی کردی. هی می ایستادی و هی می خوردی زمین. از رومبلی میگرفتی و برای بلند شدن کمکت میکرد. تا اینکه رمبلی دیگه کامل دراومده بود و تکیه گاه مناسبی نبود. اون موقع بود که دیگه نتونستی حرکت رو بری و شروع کردی به ناراحتی که مامان اومد و کمکت کرد و تشویق.
این شد که پسر من در 7 ماه و 22 روزگی تونست برای اولین بار بایسته.
مرحله ی بعدی کشون کشون خودت رو رسوندی به جاروبرقی که گوشه ی اتاق بود و سعی داشتی از دسته ی جارو بگیری و بری بالا.
راستی یادم رفت که بگم آقا پسر من توی این سه روز اینکه چه جوری از زمین بلند بشه و بشینه رو هم یاد گرفت.
خلاصه باید بیشتر از قبل مراقبت باشم. توی این ماهی که داره میگذره، یعنی ماه هشت، تواناییهای زیادی از خودت نشون دادی.
راستی یه چیز خنده دار هم برات تعریف کنم. پریشبا طبق معمول موقع خواب داشتی با کمک گرفتن از مامان خوابیده به عنوان پله تمرین ایستادن میکردی. البته خوابت هم میومد اما مگه بازی اجازه میداد که بخوابی. تا اینکه دیدم که در حالت نشسته یهو ولو شدی روی زمین و یکباره به خواب ناز فرو رفتی :)
محمدم، امروز هرچی با بابا تماس گرفتم گوشیرو جواب نداد. احتمالا رفته حرم و نشسته و دلش نمیاد بیاد بیرون. حق داره البته. خیلی خوش به حالشه.
الان هم مامان خیلی خسته است و امروز انقدر روی پا بوده پاهاش درد میکنه و تصمیم داره بره بخوابه.
پس فعلا شب بخیر تا بعد ...
سلام عزیز دل مادر
برای دومین بار بعد از تولدت شما دوباره شدی مرد خونه ی من
بابا از امروز رفت سفر. سفر کربلا که مدتها بود دوست داشت بره و من هم خیلی براش دعا کرده بودم که بتونه بره و من و شما هر دو با هم دعا میکنیم که بابا به سلامت از این سفر برگرده.
قبل از هرچیز از سرماخوردگیت بگم که پیشرفتت رو به بهبودی خیلی کنده! صدات تازه یکی دو شبه که از گرفتگی دراومده. اما بینیت هنوز کیپ میشه. شب که می خوابی بد نیست اما امان از دم صبح که خیلی اذیت میشی.
پریروز بردمت حمام و کلی بینیت رو تخلیه کردم و بعد هم به سفارش خاله به سرت روسری بستم که البته خیلی دووم نیاورد روی سرت.
نازنینم،
امروز همراه خاله و خانمی و ریحانه و علی رفتیم عکاسی تا از شما عکس آتلیه ای بگیریم! پسر گل من مثل همیشه آروم و بی سر و صدا و خندون بود. آقای عکاس میگفت یه جوری توجهش رو جلب کنید که نخنده! خلاصه همه اونجا سعی در خندوندن شما داشتن!
عکس از دقایقی قبل از رفتن به آتلیه
الان هم که دو ساعتی میشه اومدیم خونه و من شما رو خوابوندم و اومدم تا برات بنویسم از این روزهای با شما بودن ... :)